❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادوهشت
نزدیکش شدم و آروم گفتم :
- بریم مامان من آماده م .
نگاهش رو از نقطه زمین گرفت و بهم نگاه کرد ، تمام ظاهرم رو از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت :
- اینجوری میخوای بیای ؟
شونه ای بالا دادم و بی تفاوت گفتم :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- اوهوم ...مگه چشه ؟ زشت شدم ؟
مامان سری با تاسف تکون داد و با آه خفیفی که کشید گفت :
- نه خوبه ... بیا بریم میترسم دیر بشه .
****
چند ثانیه بعد از اینکه زنگ خونه نکیسا رو زدیم ، در به رومون باز شد .
با مامان وارد ساختمون خونه شدیم ، مجتمع بزرگی بود که هنگامه و نکیسا تو واحد پنجمش
سکونت داشتن .
سه ، چهار تا پله رو بالا رفتیم و وارد آسانسور شدیم ، دسته گل رو من گرفته بودم هر چند از خدام
بود هر چه زودتر همین یه حجم ظریف و دوست داشتنی هم از بارم کم میشد، انقدر تن خسته م رو
وزنم سنگینی میکرد که توان گرفتن چیز دیگه ای رو نداشتم ،سر راه که میومدیم این دسته گل و
جعبه شیرینی سفارشیه مامان رو تحویل گرفتیم ،اولین بارمون بود که به خونه دختر بابام و خواهرم
قدم میذاشتیم پس مسلماً مامان سعی داشت با اولین دیدار و برخوردش با اعضای این خونه یه
جورایی سنگ تموم بذاره که علاوه بر جعبه شیرینی و دسته گل یه جعبه کادوئی دیگه هم براشون
گرفته بود و من هیچ وقت موفق نشدم تو این دو روز بفهمم درون اون جعبه چیه ،درواقع انقدر غرق
دنیای پوشالیه خودم بودم که اگر مامان صدبار هم اون کادو رو بهم نشون داده ،چیزی از شکل و
شمایلش رو به خاطر نسپرده بودم .
آسانسور ایستاد ، مامان قبل از من بیرون رفت ، نیم نگاهی تو آینه آسانسور به خودم انداختم ، هیچ
شباهتی به یه انسان زنده و سرحال نداشتم ، غم چهره م از من یه زن کارکشته و با تجربه ای تلخ
ساخته بود .
با احوالپرسیه مامان و نکیسا به خودم اومدم و بیرون رفتم .
بعد از تشریفات و احوالپرسی با نکیسا و هنگامه و اون پرستار مخصوصی که برای امیر رضا و هنگامه
گرفته بود ،با کمی خجالت رو مبل تک نفره قهوه ای رنگش نشستم.
صدای زنگ خونه به صدا در اومد حدس میزدم فرزین باشه که با گفتن صدای ضعیف هنگامه حدسم
به واقعیت پیوست و آه از نهادم بلند شد ، از اون روزی که با هم تو شرکت بحث کردیم تقریباً یه
هفته ای میگذشت ، اصلاً دلم نمیخواست دوباره ریخت نحسش رو ببینم ولی از اقبال بد شانسیه من
امشب مجبوراً باید با این غول وحشی رو به رو میشدم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نکیسا در حالیکه امیر رضا رو بغل گرفته بود از اتاقی که واضح بود اتاق بچه ست بیرون اومد و به
طرف من قدم برداشت ،جواب نق نق امیر رضارو با یه عشق خاص و لحن شرینی میداد که حس هر
کسی رو به وجد میورد ،آروم زمزمه میکرد :
- جانم ...جان عشق بابا ، چیه ؟ میخوام ببرمت پیش خاله صبا ... خاله صبا اومده پسرمو ببینه !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادوهشت
نزدیکش شدم و آروم گفتم :
- بریم مامان من آماده م .
نگاهش رو از نقطه زمین گرفت و بهم نگاه کرد ، تمام ظاهرم رو از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت :
- اینجوری میخوای بیای ؟
شونه ای بالا دادم و بی تفاوت گفتم :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- اوهوم ...مگه چشه ؟ زشت شدم ؟
مامان سری با تاسف تکون داد و با آه خفیفی که کشید گفت :
- نه خوبه ... بیا بریم میترسم دیر بشه .
****
چند ثانیه بعد از اینکه زنگ خونه نکیسا رو زدیم ، در به رومون باز شد .
با مامان وارد ساختمون خونه شدیم ، مجتمع بزرگی بود که هنگامه و نکیسا تو واحد پنجمش
سکونت داشتن .
سه ، چهار تا پله رو بالا رفتیم و وارد آسانسور شدیم ، دسته گل رو من گرفته بودم هر چند از خدام
بود هر چه زودتر همین یه حجم ظریف و دوست داشتنی هم از بارم کم میشد، انقدر تن خسته م رو
وزنم سنگینی میکرد که توان گرفتن چیز دیگه ای رو نداشتم ،سر راه که میومدیم این دسته گل و
جعبه شیرینی سفارشیه مامان رو تحویل گرفتیم ،اولین بارمون بود که به خونه دختر بابام و خواهرم
قدم میذاشتیم پس مسلماً مامان سعی داشت با اولین دیدار و برخوردش با اعضای این خونه یه
جورایی سنگ تموم بذاره که علاوه بر جعبه شیرینی و دسته گل یه جعبه کادوئی دیگه هم براشون
گرفته بود و من هیچ وقت موفق نشدم تو این دو روز بفهمم درون اون جعبه چیه ،درواقع انقدر غرق
دنیای پوشالیه خودم بودم که اگر مامان صدبار هم اون کادو رو بهم نشون داده ،چیزی از شکل و
شمایلش رو به خاطر نسپرده بودم .
آسانسور ایستاد ، مامان قبل از من بیرون رفت ، نیم نگاهی تو آینه آسانسور به خودم انداختم ، هیچ
شباهتی به یه انسان زنده و سرحال نداشتم ، غم چهره م از من یه زن کارکشته و با تجربه ای تلخ
ساخته بود .
با احوالپرسیه مامان و نکیسا به خودم اومدم و بیرون رفتم .
بعد از تشریفات و احوالپرسی با نکیسا و هنگامه و اون پرستار مخصوصی که برای امیر رضا و هنگامه
گرفته بود ،با کمی خجالت رو مبل تک نفره قهوه ای رنگش نشستم.
صدای زنگ خونه به صدا در اومد حدس میزدم فرزین باشه که با گفتن صدای ضعیف هنگامه حدسم
به واقعیت پیوست و آه از نهادم بلند شد ، از اون روزی که با هم تو شرکت بحث کردیم تقریباً یه
هفته ای میگذشت ، اصلاً دلم نمیخواست دوباره ریخت نحسش رو ببینم ولی از اقبال بد شانسیه من
امشب مجبوراً باید با این غول وحشی رو به رو میشدم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نکیسا در حالیکه امیر رضا رو بغل گرفته بود از اتاقی که واضح بود اتاق بچه ست بیرون اومد و به
طرف من قدم برداشت ،جواب نق نق امیر رضارو با یه عشق خاص و لحن شرینی میداد که حس هر
کسی رو به وجد میورد ،آروم زمزمه میکرد :
- جانم ...جان عشق بابا ، چیه ؟ میخوام ببرمت پیش خاله صبا ... خاله صبا اومده پسرمو ببینه !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025