❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادوهفت
مامان شال و کلاه کرده و آماده از اتاقش بیرون اومد ،تا چشمش به من افتاد لب گزید و با حرص
گفت :
- وای صبا تو منو دق دادی دیگه ، از دست این کارات نمیدونم چیکار کنم سه ساعته هنوز آماده
نشدی ؟ خوبه اونا بخاطر تو دعوتمون کردن ! پاشو دیگه داره دیر میشه !
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مهمونیه نکیسا بود ،بخاطر مرخص شدن هنگامه یه جشن کوچیک تدارک دیده بود تا منو مامانمم
هم تو شادیشون سهیم باشیم ... از ته دل خوشحال بودم که هنگامه دوباره میتونست زندگیه گذشته
رو حالا با یه چاشینیه شیرینتر ادامه بده ... اما برای خودم چی ؟ انگار با گذشت هر روز روزها و
شبهام یکی پس از دیگری بدتر و دل آزرده تر میشدن.
مامان که واکنشی ازم ندید اینبار ملتمس گونه گفت :
- پاشو دیگه صبا دیر میشه ... چند ساعته نشستی اینجا بجای زل زدن به این تلفن لباساتو
میپوشیدی !
دستم رو لابه لای موهام بردم و بی حوصله لب زدم :
- نمیدونم چرا حوصله ندارم مامان کاش میشد نیام.
مامان که ظاهرا دردم رو فهمیده بود اومد دستم رو گرفت کشید تا از رو مبل بلندم کنه و با حرص
گفت :
- پاشو صبا ،پاشو که دیگه داری شورشو در میاری اگه من نفهمم تو دردت چیه واسه لای جرز این
دیوارا خوبم، اصلاً خوشم از این رفتارات نمیاد.
جوابی نداشتم به مامان بدم ، دردم کاملاً مشخص بود ، من از نبود یک نفر و شکست دوباره م
اینجوری سرگردون شده بودم که هیچ جوره نمیتونستم وانمود کنم همه چیز آرومه و من هیچ غصه
ای ندارم.
آه عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم، صدای نوچ تحرص وار مامان به تعقیب از آه سوزانم بلند شد ، با
چشم غره ی غلیظی بهم نگاه کرد اما قبل از هر سرزنشی تلفن دوباره زنگ خورد ، اومدم برم جواب
بدم که مامان سریع گفت :
- تو برو لباساتو عوض کن خودم جواب میدم .
باشه ای گفتم و بی حس و حال به سمت اتاقم رفتم ، حین قدم برداشتنم صدای مکالمه مامان به
گوشم میرسید که با عصبانیت به شخص پشت خط گفت :
- پدر بیامرز حرفی نداری چرا زنگ میزنی اینجا ، اگه لالی خب یه فوتی کن آدم بفهمه کسی پشت
خط هست نه اینکه بمونی ساکت صداتم در نیاد،من نمیفهمم از این مردم آزاری چی عایدتون میشه
که راه به راه زنگ میزنین مزاحم مردم میشین.
خنده م گرفت ، مامان انگار اعصابش از من ضعیف تر بود ، رفتم تو اتاق و مشغول پوشیدن لباس
شدم اما فکرم رو اون تلفن و تماسهای پی در پی ای بود که از امروز بعد از ظهر شروع به زنگ زدن
کرده.
اول فکر میکردم هورامه ولی به خودم گفتم اون انقدر پرو هست که برعکس این مزاحمه باید ازش
خواهش کنم به زور کمی ساکت بمونه ، اون زنگ بزنه بعد ساکت باشه و به غرولند منو مامانم گوش
بده ؟ فهمیدم اون نیست اما هر کس بود مطمئن بودم کار واجبی داره ،ولی برای گفتن حرفش تو
مردد بودن و دو دلیش دست و پا میزد.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
یه مانتوی بنفش سیر پوشیدم با یه شال سورمه ای و شلوار مشکی ، یه تیپ ساده و کمی هم
خانمانه ... خب من خیلی وقته از دنیای دختریم دور شده بودم در واقع دنیای الانم هم شباهت
چندانی به دنیای واقعیه یک زن نداشت ... نه طراوتی .. نه شادی و نه عشق و محبتی که بتونه دلم
رو به روزهای خوشش قرص کنم .
با یه رژ زرشکی صورتم رو از بی روحی در آوردم و از اتاق بیرون اومدم ، مامان رو مبل نشسته و
انتظارم رو میکشید .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادوهفت
مامان شال و کلاه کرده و آماده از اتاقش بیرون اومد ،تا چشمش به من افتاد لب گزید و با حرص
گفت :
- وای صبا تو منو دق دادی دیگه ، از دست این کارات نمیدونم چیکار کنم سه ساعته هنوز آماده
نشدی ؟ خوبه اونا بخاطر تو دعوتمون کردن ! پاشو دیگه داره دیر میشه !
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
مهمونیه نکیسا بود ،بخاطر مرخص شدن هنگامه یه جشن کوچیک تدارک دیده بود تا منو مامانمم
هم تو شادیشون سهیم باشیم ... از ته دل خوشحال بودم که هنگامه دوباره میتونست زندگیه گذشته
رو حالا با یه چاشینیه شیرینتر ادامه بده ... اما برای خودم چی ؟ انگار با گذشت هر روز روزها و
شبهام یکی پس از دیگری بدتر و دل آزرده تر میشدن.
مامان که واکنشی ازم ندید اینبار ملتمس گونه گفت :
- پاشو دیگه صبا دیر میشه ... چند ساعته نشستی اینجا بجای زل زدن به این تلفن لباساتو
میپوشیدی !
دستم رو لابه لای موهام بردم و بی حوصله لب زدم :
- نمیدونم چرا حوصله ندارم مامان کاش میشد نیام.
مامان که ظاهرا دردم رو فهمیده بود اومد دستم رو گرفت کشید تا از رو مبل بلندم کنه و با حرص
گفت :
- پاشو صبا ،پاشو که دیگه داری شورشو در میاری اگه من نفهمم تو دردت چیه واسه لای جرز این
دیوارا خوبم، اصلاً خوشم از این رفتارات نمیاد.
جوابی نداشتم به مامان بدم ، دردم کاملاً مشخص بود ، من از نبود یک نفر و شکست دوباره م
اینجوری سرگردون شده بودم که هیچ جوره نمیتونستم وانمود کنم همه چیز آرومه و من هیچ غصه
ای ندارم.
آه عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم، صدای نوچ تحرص وار مامان به تعقیب از آه سوزانم بلند شد ، با
چشم غره ی غلیظی بهم نگاه کرد اما قبل از هر سرزنشی تلفن دوباره زنگ خورد ، اومدم برم جواب
بدم که مامان سریع گفت :
- تو برو لباساتو عوض کن خودم جواب میدم .
باشه ای گفتم و بی حس و حال به سمت اتاقم رفتم ، حین قدم برداشتنم صدای مکالمه مامان به
گوشم میرسید که با عصبانیت به شخص پشت خط گفت :
- پدر بیامرز حرفی نداری چرا زنگ میزنی اینجا ، اگه لالی خب یه فوتی کن آدم بفهمه کسی پشت
خط هست نه اینکه بمونی ساکت صداتم در نیاد،من نمیفهمم از این مردم آزاری چی عایدتون میشه
که راه به راه زنگ میزنین مزاحم مردم میشین.
خنده م گرفت ، مامان انگار اعصابش از من ضعیف تر بود ، رفتم تو اتاق و مشغول پوشیدن لباس
شدم اما فکرم رو اون تلفن و تماسهای پی در پی ای بود که از امروز بعد از ظهر شروع به زنگ زدن
کرده.
اول فکر میکردم هورامه ولی به خودم گفتم اون انقدر پرو هست که برعکس این مزاحمه باید ازش
خواهش کنم به زور کمی ساکت بمونه ، اون زنگ بزنه بعد ساکت باشه و به غرولند منو مامانم گوش
بده ؟ فهمیدم اون نیست اما هر کس بود مطمئن بودم کار واجبی داره ،ولی برای گفتن حرفش تو
مردد بودن و دو دلیش دست و پا میزد.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
یه مانتوی بنفش سیر پوشیدم با یه شال سورمه ای و شلوار مشکی ، یه تیپ ساده و کمی هم
خانمانه ... خب من خیلی وقته از دنیای دختریم دور شده بودم در واقع دنیای الانم هم شباهت
چندانی به دنیای واقعیه یک زن نداشت ... نه طراوتی .. نه شادی و نه عشق و محبتی که بتونه دلم
رو به روزهای خوشش قرص کنم .
با یه رژ زرشکی صورتم رو از بی روحی در آوردم و از اتاق بیرون اومدم ، مامان رو مبل نشسته و
انتظارم رو میکشید .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025