❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادودو
انقدر به این کلمه "پسرم" آلرژی گرفته بودم که با شنیدن این کلمه یا زن و بچه م ناخودآگاه حالم
کُن فیکون میشد، با اخم و صدایی که خودمم نمیدونستم چرا گرفته شده پرسیدم :
- بچت ؟ مگه تو هم بچه داری ؟
کمی خیره نگاهم کرد و من حدس میزدم رو اون " تو هم " جمله دومم استوپ کرده بود و خیلی
واضح میفهمید حال اسنفبارم به خاطر چیه !
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
سری تکون داد و نگاه خیره و پر رمز و رازش رو به جهت دیگه ای سوق داد و گفت :
- چیکو رو میگم ... فکر کنم سرما خورده نمیدونم امروز چِش بود حال نداشت ، صبح با اختر خانوم
اول بردمش دکتر بعد اومدم شرکت .
انقدر شاکی و با اخم منظور داری بهش خیره شدم که آروم خندید و گفت :
- چیه ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟ چیکو کم کسی نیست واسه خودش دختر ... یه دلبری میکنه
واسه باباش باید ببینی .
- خاک تو سرت کنن ...
با این حرفم شلیک خنده ش تو اتاق پیچید و بی هوا دستش رو به سمت صورتم جلو آورد ،
نفهمیدم میخواست لپم رو بکشه ، نوک دماغم رو بگیره یا یه حرکت زشت دیگه ای ... هر چیزی بود
من خیلی سریع سرم رو عقب کشیدم و با تشر و کلافگی گفتم :
- خیله خب دیگه بسه ... همین مرض خندتو کم داشتم تا کاری کنی که خودمم یادم بره واسه چی
اینجام.
خودش رو کمی جمع و جور کرد و با خنده ریزی که هنوز از اثرات اون خنده بزرگ رو لبش مونده
بود، آروم گفت :
- چشم تموم ... تموم ... قول میدم جیکمم در نیاد تا تو حرف بزنی ... گفتی خیلی باهام حرف داری
بگو عزیزم ... سراپا گوشم.
مثل این بچه هایی که معلمشون دعواشون میکنن یا قصد خود شیرینی کردن دارن ،خیلی مودبانه به
مبل تکیه داد و دست به سینه شد ، بهم نزدیک بود ... کاش کمی ازم فاصله میگرفت یا رو مبل رو
به روئیم مینشست تا بتونم رو حرف زدنم مسلط باشم ... ظاهراً هیچکدوم از توهمات ذهنیم رو قرار
نبود انجام بده چون علاوه بر اینکه حرکتی نکرد با اون چشمهای دریده و وحشیش زل زده بود به
صورت و دهنم تا همین یه ذره قدرت تکلمم رو ازم بدزده .
نگاه از چشمهاش گرفته و با انگشتهام گوشه های شالم رو به بازی گرفتم ، آروم لب باز کردم و
گفتم :
- میخوام در مورد متین هر چیزی تو گذشته و الان پیش اومده رو بهم بگی ! همه رو ... البته فقط
حقیقتو بهم بگو چون در غیر اینصورت مجبورم برم ملاقات خودش تا از خودش بپرسم چی به سرش
اومده که منو اون مهره یه بازیه شوم شدیم .
نگاهم رو یه سمتش پیچیدم تا عکس العملش رو ببینم ، چشمهای شیطون و دریده ش رو تنگ کرد
و خیره بهم زل زد ... مشتاق بودم هر چه زودتر لب باز کنه و حرف بزنه ... چند ثانیه نگاهش رو به
چشمهام دوخت و بعد با پوزخند ریزی لب زد :
- نگو که میخوای بری ملاقاتش ؟
محکم گفتم :
- اگه مجبور بشم شک نکن حتماً میرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و گفت :
- تو میخواستی ازش انتقام بگیرم منم گرفتم فکر نکنم جای حرفی بمونه.
خواست از کنارم بلند بشه، سریع دست بردم و لبه پیرهنش رو گرفتم ، یه نگاه اول به صورتم
انداخت و بعد به پیرهنش که گوشه ای از اون تو دستم مچاله شده بود ، چشمهای درشت شده م رو
به نگاه تُخسش دوختم و محکم تر از قبل گفتم :
- پشت این پرده چه رازی نشسته که نمیخوای بهم بگی ؟ بابام باهاش چیکار کرده ؟ تو با جه جرمی
انداختیش تو زندان ؟ اینارو برام روشن کن فرزین چون مثل مته دارن مغزمو سوراخ میکنن !
با همون نگاه خیره ش پوزخندی حواله م کرد و دستم رو از لباسش پس زد، با قدرت به چشمهام زل
زد و محکم گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خوب کردم انداختمش تو زندون ، به تو چه ربطی داره که داری جوش اونو میزنی ؟ زجر و عذابایی
که بهت داد یادت رفته ؟ دلت میسوزه براش ؟ " سری تکون داد و با تاسف و ریشخند گفت " خیلی
خری صبا ... واسه یه آدم بی ارزش که ارزشش اندازه یه پشه ست اینجوری دلسوزی نکن ، حقشه
اون تو بمونه تا جزای کاراشو پس بده ... بخوای براش دلسوزی کنی به خدا قسم این یکی داداششو
هم میندازم وردلش تا دوتایی اونجا با هم یه قُل دوقُل بازی کنن !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهفتادودو
انقدر به این کلمه "پسرم" آلرژی گرفته بودم که با شنیدن این کلمه یا زن و بچه م ناخودآگاه حالم
کُن فیکون میشد، با اخم و صدایی که خودمم نمیدونستم چرا گرفته شده پرسیدم :
- بچت ؟ مگه تو هم بچه داری ؟
کمی خیره نگاهم کرد و من حدس میزدم رو اون " تو هم " جمله دومم استوپ کرده بود و خیلی
واضح میفهمید حال اسنفبارم به خاطر چیه !
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
سری تکون داد و نگاه خیره و پر رمز و رازش رو به جهت دیگه ای سوق داد و گفت :
- چیکو رو میگم ... فکر کنم سرما خورده نمیدونم امروز چِش بود حال نداشت ، صبح با اختر خانوم
اول بردمش دکتر بعد اومدم شرکت .
انقدر شاکی و با اخم منظور داری بهش خیره شدم که آروم خندید و گفت :
- چیه ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟ چیکو کم کسی نیست واسه خودش دختر ... یه دلبری میکنه
واسه باباش باید ببینی .
- خاک تو سرت کنن ...
با این حرفم شلیک خنده ش تو اتاق پیچید و بی هوا دستش رو به سمت صورتم جلو آورد ،
نفهمیدم میخواست لپم رو بکشه ، نوک دماغم رو بگیره یا یه حرکت زشت دیگه ای ... هر چیزی بود
من خیلی سریع سرم رو عقب کشیدم و با تشر و کلافگی گفتم :
- خیله خب دیگه بسه ... همین مرض خندتو کم داشتم تا کاری کنی که خودمم یادم بره واسه چی
اینجام.
خودش رو کمی جمع و جور کرد و با خنده ریزی که هنوز از اثرات اون خنده بزرگ رو لبش مونده
بود، آروم گفت :
- چشم تموم ... تموم ... قول میدم جیکمم در نیاد تا تو حرف بزنی ... گفتی خیلی باهام حرف داری
بگو عزیزم ... سراپا گوشم.
مثل این بچه هایی که معلمشون دعواشون میکنن یا قصد خود شیرینی کردن دارن ،خیلی مودبانه به
مبل تکیه داد و دست به سینه شد ، بهم نزدیک بود ... کاش کمی ازم فاصله میگرفت یا رو مبل رو
به روئیم مینشست تا بتونم رو حرف زدنم مسلط باشم ... ظاهراً هیچکدوم از توهمات ذهنیم رو قرار
نبود انجام بده چون علاوه بر اینکه حرکتی نکرد با اون چشمهای دریده و وحشیش زل زده بود به
صورت و دهنم تا همین یه ذره قدرت تکلمم رو ازم بدزده .
نگاه از چشمهاش گرفته و با انگشتهام گوشه های شالم رو به بازی گرفتم ، آروم لب باز کردم و
گفتم :
- میخوام در مورد متین هر چیزی تو گذشته و الان پیش اومده رو بهم بگی ! همه رو ... البته فقط
حقیقتو بهم بگو چون در غیر اینصورت مجبورم برم ملاقات خودش تا از خودش بپرسم چی به سرش
اومده که منو اون مهره یه بازیه شوم شدیم .
نگاهم رو یه سمتش پیچیدم تا عکس العملش رو ببینم ، چشمهای شیطون و دریده ش رو تنگ کرد
و خیره بهم زل زد ... مشتاق بودم هر چه زودتر لب باز کنه و حرف بزنه ... چند ثانیه نگاهش رو به
چشمهام دوخت و بعد با پوزخند ریزی لب زد :
- نگو که میخوای بری ملاقاتش ؟
محکم گفتم :
- اگه مجبور بشم شک نکن حتماً میرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و گفت :
- تو میخواستی ازش انتقام بگیرم منم گرفتم فکر نکنم جای حرفی بمونه.
خواست از کنارم بلند بشه، سریع دست بردم و لبه پیرهنش رو گرفتم ، یه نگاه اول به صورتم
انداخت و بعد به پیرهنش که گوشه ای از اون تو دستم مچاله شده بود ، چشمهای درشت شده م رو
به نگاه تُخسش دوختم و محکم تر از قبل گفتم :
- پشت این پرده چه رازی نشسته که نمیخوای بهم بگی ؟ بابام باهاش چیکار کرده ؟ تو با جه جرمی
انداختیش تو زندان ؟ اینارو برام روشن کن فرزین چون مثل مته دارن مغزمو سوراخ میکنن !
با همون نگاه خیره ش پوزخندی حواله م کرد و دستم رو از لباسش پس زد، با قدرت به چشمهام زل
زد و محکم گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خوب کردم انداختمش تو زندون ، به تو چه ربطی داره که داری جوش اونو میزنی ؟ زجر و عذابایی
که بهت داد یادت رفته ؟ دلت میسوزه براش ؟ " سری تکون داد و با تاسف و ریشخند گفت " خیلی
خری صبا ... واسه یه آدم بی ارزش که ارزشش اندازه یه پشه ست اینجوری دلسوزی نکن ، حقشه
اون تو بمونه تا جزای کاراشو پس بده ... بخوای براش دلسوزی کنی به خدا قسم این یکی داداششو
هم میندازم وردلش تا دوتایی اونجا با هم یه قُل دوقُل بازی کنن !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025