❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتونه
یه سرویس طلای ظریف و خیلی زیبا که با حلقه های رینگ مانندی که درونشون قلب های ریزی
قرار داشت نمای زیبا و خاصی گرفته بود ... به جز اون یه ساعت جیبی هم کنار سرویس بود که
پشتش عکس خودم و هورام قرار داشت ... ساعت رو خیلی دوست داشتم انقدر که لحظه ای از خودم
جداش نمیکردم و شاید در طول روز مدت زمان خیلی طولانی به اون عکس و این یادگاریه شیرین
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه میکردم ولی سرویس رو همونطور و با همون زیبایی و با علاقه ای که بهش داشتم درون کشوی
میز آرایشم جا سازی کردم.
هفت روز ... هفت روز از ویرونگیه من میگذشت و من مثل یه عزادار واقعی تو اتاقم چرخ میخوردم ...
تو این هفت روز از شرم اون لحظه ای که مامانم منو کنار هورام بی لباس دیده بود روم نمیشد
جلوش ظاهر بشم چون هم شرم داشتم و هم حال خرابم اجازه نمیداد که خودم رو با این اوضاع
درمونده بهش نشون بدم اما همین که مامان چشمش به من میفتاد دوباره تموم سرزنشها و طعنه
هاش رو به جونم پیشکش میکرد ...حق داشت ... من بچه ی سربه هوایی بودم ، ناعادلانه برای
زندگیم تصمیم گرفتم و حالا تموم این لقبها و سرکوب های شخصیتی حقم بود و خودم رو مستحق
این همه بلا و بدبختی میدیدم .
از بخش نوزادان که بیرون اومدم نکیسا جلوم ایستاد و گفت :
- میری خونه ؟
در حالیکه بهش نگاه میکردم سر تکون دادم و گفتم :
- نه یه سر میرم شرکت با فرزین قرار دارم .
سری تکون داد و دستی به تا ریشش کشید، چقدر خسته بنظر میرسید و میتونم به واقعیت بگم این
چند روز و حال ناخوش هنگامه اون رو از همیشه پیر تر نشون میداد :
- میخوای بیام همراهت یا برسونمت ؟
دسته کیفم رو رو شونه م گذاشتم و گفتم :
- نه ممنون خودم میرم تو بهتره اینجا باشی هر چند میدونم تو این چند روز واقعاً خسته شدی ولی
...
سریع با لبخند مهربونی گفت :
- نه بابا چه خستگی دختر ... نمک نریز برام من وقتی زندگیم تو این بیمارستانه جفتشونو میبینم،
لبخند هنگامه رو میبینم، امیر رضارو میبینم، انگار خدا تموم دنیارو بهم داده دیگه چی از این بالاتر
؟
عمیق بهش نگاه کردم ، بر عکس ظاهرش که همیشه فکر میکردم یه پسر هیز و چشم ناپاکه عشق
بزرگی تو سینه ش داره که به هیچ وجه اون رو با دنیا عوض نمیکنه ... یه جوری با عشق و لطیف
اسم هنگامه رو به زبون میورد که به من و به همه دنیا ثابت کنه زندگی و نفسش این زن و هر
چیزی که مربوط به این زن باشه هست ... و اون موقع فهمیدم هیچوقت نباید با دیدن ظاهر آدمها
سریع باطنشون رو قضاوت کرد.
لبخند پهنی زدم و بدون اینکه خودم بخوام لب زدم :
- تو خیلی مرد خونواده دوستی هستی نکیسا ، هنگامه شانس آورده که تو شوهرشی !
چشمهای سبزش با یه برقی از شوق و خنده تیز بهم نگاه کردن و لحظه ای بعد سرش رو به بالا داد
و پق زیر خنده زد ، با خنده دستی تکون داد و گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- فکر نکن قبلاً یادم رفته ها ! قبلاً ریختمو هم نمیتونستی ببینی اما حالا داری ازم تعریف میکنی ؟
شونه ای بالا دادم و با خجالت کمی موهای کنار شقیقه م رو زیر شال بردم و گفتم :
- خب اونموقع شرایط فرق میکرد تویه همچین زمانی ندیدمت که بخوام در موردت نظر خوب بدم !
راستی هنگامه کِی میتونه مرخص بشه ؟
خنده ش رو کمی جمع کرد و گفت :
- از لحاظ مرخص بودن که مرخصه ولی خودم گفتم یه چند روز بیشتر بمونه تا حالش کاملاً خوب
بشه بعد ببرمش خونه ... اونجا هم براش پرستار میگیرم تا یه مدت که نمیتونه درست کاری انجام
بده حداقل پرستار به خودش و امیررضا برسه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتونه
یه سرویس طلای ظریف و خیلی زیبا که با حلقه های رینگ مانندی که درونشون قلب های ریزی
قرار داشت نمای زیبا و خاصی گرفته بود ... به جز اون یه ساعت جیبی هم کنار سرویس بود که
پشتش عکس خودم و هورام قرار داشت ... ساعت رو خیلی دوست داشتم انقدر که لحظه ای از خودم
جداش نمیکردم و شاید در طول روز مدت زمان خیلی طولانی به اون عکس و این یادگاریه شیرین
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه میکردم ولی سرویس رو همونطور و با همون زیبایی و با علاقه ای که بهش داشتم درون کشوی
میز آرایشم جا سازی کردم.
هفت روز ... هفت روز از ویرونگیه من میگذشت و من مثل یه عزادار واقعی تو اتاقم چرخ میخوردم ...
تو این هفت روز از شرم اون لحظه ای که مامانم منو کنار هورام بی لباس دیده بود روم نمیشد
جلوش ظاهر بشم چون هم شرم داشتم و هم حال خرابم اجازه نمیداد که خودم رو با این اوضاع
درمونده بهش نشون بدم اما همین که مامان چشمش به من میفتاد دوباره تموم سرزنشها و طعنه
هاش رو به جونم پیشکش میکرد ...حق داشت ... من بچه ی سربه هوایی بودم ، ناعادلانه برای
زندگیم تصمیم گرفتم و حالا تموم این لقبها و سرکوب های شخصیتی حقم بود و خودم رو مستحق
این همه بلا و بدبختی میدیدم .
از بخش نوزادان که بیرون اومدم نکیسا جلوم ایستاد و گفت :
- میری خونه ؟
در حالیکه بهش نگاه میکردم سر تکون دادم و گفتم :
- نه یه سر میرم شرکت با فرزین قرار دارم .
سری تکون داد و دستی به تا ریشش کشید، چقدر خسته بنظر میرسید و میتونم به واقعیت بگم این
چند روز و حال ناخوش هنگامه اون رو از همیشه پیر تر نشون میداد :
- میخوای بیام همراهت یا برسونمت ؟
دسته کیفم رو رو شونه م گذاشتم و گفتم :
- نه ممنون خودم میرم تو بهتره اینجا باشی هر چند میدونم تو این چند روز واقعاً خسته شدی ولی
...
سریع با لبخند مهربونی گفت :
- نه بابا چه خستگی دختر ... نمک نریز برام من وقتی زندگیم تو این بیمارستانه جفتشونو میبینم،
لبخند هنگامه رو میبینم، امیر رضارو میبینم، انگار خدا تموم دنیارو بهم داده دیگه چی از این بالاتر
؟
عمیق بهش نگاه کردم ، بر عکس ظاهرش که همیشه فکر میکردم یه پسر هیز و چشم ناپاکه عشق
بزرگی تو سینه ش داره که به هیچ وجه اون رو با دنیا عوض نمیکنه ... یه جوری با عشق و لطیف
اسم هنگامه رو به زبون میورد که به من و به همه دنیا ثابت کنه زندگی و نفسش این زن و هر
چیزی که مربوط به این زن باشه هست ... و اون موقع فهمیدم هیچوقت نباید با دیدن ظاهر آدمها
سریع باطنشون رو قضاوت کرد.
لبخند پهنی زدم و بدون اینکه خودم بخوام لب زدم :
- تو خیلی مرد خونواده دوستی هستی نکیسا ، هنگامه شانس آورده که تو شوهرشی !
چشمهای سبزش با یه برقی از شوق و خنده تیز بهم نگاه کردن و لحظه ای بعد سرش رو به بالا داد
و پق زیر خنده زد ، با خنده دستی تکون داد و گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- فکر نکن قبلاً یادم رفته ها ! قبلاً ریختمو هم نمیتونستی ببینی اما حالا داری ازم تعریف میکنی ؟
شونه ای بالا دادم و با خجالت کمی موهای کنار شقیقه م رو زیر شال بردم و گفتم :
- خب اونموقع شرایط فرق میکرد تویه همچین زمانی ندیدمت که بخوام در موردت نظر خوب بدم !
راستی هنگامه کِی میتونه مرخص بشه ؟
خنده ش رو کمی جمع کرد و گفت :
- از لحاظ مرخص بودن که مرخصه ولی خودم گفتم یه چند روز بیشتر بمونه تا حالش کاملاً خوب
بشه بعد ببرمش خونه ... اونجا هم براش پرستار میگیرم تا یه مدت که نمیتونه درست کاری انجام
بده حداقل پرستار به خودش و امیررضا برسه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025