❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوهشت
هورام با نگاه کوتاهی به من که هاج و واج و مسخ شده بهشون زل زده بودم و تموم حرفهاش رو تو
ذهنم تکرار میکردم، سری تکون داد و با پوزخند معروفش گفت :
- باشه باشه اصلاً این بحثو قیچی میکنم، مادرو دختری کلاً جنبه ندارین یه چیزی میگم گُر
میگیرین ... فقط شما اینو راضی کن " با انگشت به من اشاره میکرد بیشعور پست " بهش بگو
درمورد حرفای امشبم بشینه منطقی فکر کنه چون دیگه فکم نمیکشه سر این موضوع بحث کنم ،
من برمیگردم اراک اون کاری که بهش گفتمو انجام میدم بعد میام که کارای عروسیمونو انجام بدیم
تا مثل همه آدمای دنیا ...
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- داغشو رو دلت میذارم تا دوماه دیگه زن فرزینه .
دلم از صدای تحکم وار مامانم و جمله ای که به زبون آورد لرزید ...میخ شده به واکنش هورام نگاه
میکردم که با یه غضب شدید و یه خشم بزرگ به مامانم نگاه میکرد ... چشمهای هردوشون
آتشفشانی بود که میشد خیلی راحت گدازه های آتیش رو تو چشمهاشون دید ... رگ برحسته
گردنش رو از این فاصله میدیدم و سینه برهنه و ستبرش که با چه قدرتی بالانس خشم و عصبانیت
خودش رو نشون میداد ... نگاه تیزش به جز چشمهای مامانم هدف دیگه ای نداشتن که با صدای
محکم و تعصب واری لب زد :
- منم داغ اون عروسیو رو دل همتون میذارم ... حالا میبینین.
قدمهاش رو به عقب برداشت اما نگاه برنده ش رو از مامان نگرفت ... ریشخندی زد و پیرهنش رو از
روی تخت برداشت و تند و سریع پوشید ... قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه با یه نگاه تیره و پر صلابت
چند ثانیه بهم نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت .
اشک از چشمهام افتاد ... تموم شد ... همه چیز تموم شد ... هورام زندگی و قلبمم رو سوزوند ...
بیشتر از هر زمانی داغون و تخریب شده بودم حتی بیشتر از زمانی که مهر طلاق تو شناسنامه م ثبت
شد ... یاد اون جمله ش دلم رو مچاله تر کرد که گفت : " به خاطر هویت سهیل که بی پدر نباشه به
عنوان بچه ش اسمش رو تو شناسنامه ش زده "
پس من چی ؟ پس تکلیف من چی میشه ؟ آخ ... هق زدم ... صدای آخ گفتنم از درد قلبم بود که
دستم رو روش چنگ زدم ... مامان با تشر و اعصابی خراب سرم داد کشید :
- پاشو جمع کن خودتو ... خجالت بکش یه ذره شرم داشته باش حداقل از منی که مادرتم ! چطوری
روت میشه راهش بدی اینجا و کنارش بخوابی ؟ شبیه این زنای کثیف شدی که تو هر زمانو مکانی
هر غلطی دلشون بخواد میکنن ؟ یکم آدم باش صبا انقدر دم دست این مردای هرزه و هوسباز سست
نشو که نگاه و موس موس کردناشون تنها دنبال یه چیزه اونم شهوتشونه.
صدای پرت کردن یه چیزی کف اتاقم اومد، سرم رو از رو زانوهام برداشتم ، قامتش تو چهار چوب در
بود که با خشم و جدیت همون جعبه ای که به قول خودش مهریه م رو آورده بود رو محکم کف
اتاقم پرت کرد ... مشت سفت و سخت دستش رو تو در اتاقم کوبید و با صدایی که از حرص و
عصبانیت دورگه شده بود غرید :
- من به خاطر شهوت و هوسم دور صبا نبودم خاله ... اگه میخواستم اینکارو بکنم خیلی قبل تر از
اینا فرصتشو داشتم ... تو گوش این دهن بین این حرفارو نزن که حرفای همه دنیارو باور میکنه اِلا
حرفای منو ...
هفت روز از اون شب و آخرین دیدارم با هورام میگذشت ... هفت روزی که من فقط کارم گریه کردن
و شیون سر دادن بود ... به حال دلم .... به حال خودم و به حال خاطراتی که ورق به ورقش جز تلخی
و دلتنگی چیزی برام نداشتن .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تموم روزها و ساعت هام خلاصه میشد به رفتن به بیمارستان و دیدن هنگامه و امیر رضا و یا خلوت
کردن تو اتاقی که حالا خاطره ای فراموش نشدنی و حک شده ازش هر روز تو ذهنم تداعی میشد .
لحظه به لحظه ش و حتی جمله هایی که چه بصورت نجوای عاشقانه تو گوشم زمزمه میشدن و چه
جمله هایی که با خشم و تحکم از زبون هر دومون مثل شلیک گلوله به هم پرتاب میشدن ... همه و
همه برام مرور میشد، حتی لحظه آخر و صدای پرت کردن یادگاری آخرش که از نظر من اتمام این
رابطه بود .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوهشت
هورام با نگاه کوتاهی به من که هاج و واج و مسخ شده بهشون زل زده بودم و تموم حرفهاش رو تو
ذهنم تکرار میکردم، سری تکون داد و با پوزخند معروفش گفت :
- باشه باشه اصلاً این بحثو قیچی میکنم، مادرو دختری کلاً جنبه ندارین یه چیزی میگم گُر
میگیرین ... فقط شما اینو راضی کن " با انگشت به من اشاره میکرد بیشعور پست " بهش بگو
درمورد حرفای امشبم بشینه منطقی فکر کنه چون دیگه فکم نمیکشه سر این موضوع بحث کنم ،
من برمیگردم اراک اون کاری که بهش گفتمو انجام میدم بعد میام که کارای عروسیمونو انجام بدیم
تا مثل همه آدمای دنیا ...
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- داغشو رو دلت میذارم تا دوماه دیگه زن فرزینه .
دلم از صدای تحکم وار مامانم و جمله ای که به زبون آورد لرزید ...میخ شده به واکنش هورام نگاه
میکردم که با یه غضب شدید و یه خشم بزرگ به مامانم نگاه میکرد ... چشمهای هردوشون
آتشفشانی بود که میشد خیلی راحت گدازه های آتیش رو تو چشمهاشون دید ... رگ برحسته
گردنش رو از این فاصله میدیدم و سینه برهنه و ستبرش که با چه قدرتی بالانس خشم و عصبانیت
خودش رو نشون میداد ... نگاه تیزش به جز چشمهای مامانم هدف دیگه ای نداشتن که با صدای
محکم و تعصب واری لب زد :
- منم داغ اون عروسیو رو دل همتون میذارم ... حالا میبینین.
قدمهاش رو به عقب برداشت اما نگاه برنده ش رو از مامان نگرفت ... ریشخندی زد و پیرهنش رو از
روی تخت برداشت و تند و سریع پوشید ... قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه با یه نگاه تیره و پر صلابت
چند ثانیه بهم نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت .
اشک از چشمهام افتاد ... تموم شد ... همه چیز تموم شد ... هورام زندگی و قلبمم رو سوزوند ...
بیشتر از هر زمانی داغون و تخریب شده بودم حتی بیشتر از زمانی که مهر طلاق تو شناسنامه م ثبت
شد ... یاد اون جمله ش دلم رو مچاله تر کرد که گفت : " به خاطر هویت سهیل که بی پدر نباشه به
عنوان بچه ش اسمش رو تو شناسنامه ش زده "
پس من چی ؟ پس تکلیف من چی میشه ؟ آخ ... هق زدم ... صدای آخ گفتنم از درد قلبم بود که
دستم رو روش چنگ زدم ... مامان با تشر و اعصابی خراب سرم داد کشید :
- پاشو جمع کن خودتو ... خجالت بکش یه ذره شرم داشته باش حداقل از منی که مادرتم ! چطوری
روت میشه راهش بدی اینجا و کنارش بخوابی ؟ شبیه این زنای کثیف شدی که تو هر زمانو مکانی
هر غلطی دلشون بخواد میکنن ؟ یکم آدم باش صبا انقدر دم دست این مردای هرزه و هوسباز سست
نشو که نگاه و موس موس کردناشون تنها دنبال یه چیزه اونم شهوتشونه.
صدای پرت کردن یه چیزی کف اتاقم اومد، سرم رو از رو زانوهام برداشتم ، قامتش تو چهار چوب در
بود که با خشم و جدیت همون جعبه ای که به قول خودش مهریه م رو آورده بود رو محکم کف
اتاقم پرت کرد ... مشت سفت و سخت دستش رو تو در اتاقم کوبید و با صدایی که از حرص و
عصبانیت دورگه شده بود غرید :
- من به خاطر شهوت و هوسم دور صبا نبودم خاله ... اگه میخواستم اینکارو بکنم خیلی قبل تر از
اینا فرصتشو داشتم ... تو گوش این دهن بین این حرفارو نزن که حرفای همه دنیارو باور میکنه اِلا
حرفای منو ...
هفت روز از اون شب و آخرین دیدارم با هورام میگذشت ... هفت روزی که من فقط کارم گریه کردن
و شیون سر دادن بود ... به حال دلم .... به حال خودم و به حال خاطراتی که ورق به ورقش جز تلخی
و دلتنگی چیزی برام نداشتن .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تموم روزها و ساعت هام خلاصه میشد به رفتن به بیمارستان و دیدن هنگامه و امیر رضا و یا خلوت
کردن تو اتاقی که حالا خاطره ای فراموش نشدنی و حک شده ازش هر روز تو ذهنم تداعی میشد .
لحظه به لحظه ش و حتی جمله هایی که چه بصورت نجوای عاشقانه تو گوشم زمزمه میشدن و چه
جمله هایی که با خشم و تحکم از زبون هر دومون مثل شلیک گلوله به هم پرتاب میشدن ... همه و
همه برام مرور میشد، حتی لحظه آخر و صدای پرت کردن یادگاری آخرش که از نظر من اتمام این
رابطه بود .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025