❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوچهار
با بی حوصلگی مشهودی لب زد :
- چون اونجا کار داشتم باید میرفتم.
- کارت مربوط به سحرِ؟
فقط سرش رو به سمتم پیچید و با چشمهای ریز شده بهم نگاه کرد، سکوتش نشونه خوبی نداشت ،
انگار موشکافانه و دقیق تر در مورد سوالات متفاوت مغزم داشت تفکر میکرد.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
با برداشتی که از نگاهش کردم پوزخند ریزی زدم و با گلایه گفتم :
- تو میگی باهاش رابطه ای نداری و خیلی وقته همه چیز بینتون تموم شده ، وجود اون بچه رو هم
که داری همه جوره انکار میکنی ...
- قسم میخورم برات اون بچه ، بچه من نیست ... دیگه چه جوری حالیت کنم که باورت بشه ؟
تیز بهش نگاه کردم و با حالتی از عصبانیت گفتم :
- اصلاً این قبول تو راست میگی ... اما خودش چی ؟ چرا وقتی بهم میگی رابطتون تموم شده چند
روزه پیش باید بهت زنگ بزنه ؟ چرا دروغ بهم میگی خیلی وقته تمومش کردی درحالیکه امشب
میای میگی داری جمع و جور میکنی برگردی پیشش ؟ من کدوم حرفتو باور کنم هورام ؟ من مثل
توام ؟ تو با من یه متین دیدی که جلوی چشماتون ازش طلاق گرفتم ، ظاهر و باطنم همینه که
داری میبینی اما من از تو هیچی ندیدم در حالیکه همه چیز هست، هر چیزی که شاید حتی فکرشو
نکنم.
با سکوت بهم نگاه میکرد ، چند ثانیه با سکوتی مشابه خودش و چشمهای تنگ شده م بهش نگاه
کردم ، بعد از سکوت کوتاهی ،نفسی بیرون دادم و دوباره لب زدم :
- دلمو آروم کن هورام ... دلم که آروم بشه همه زخمای تنم خود به خود ترمیم میشن ... اعتمادمو
بهم برگردون ،من قبلاً بهت گفتم بعد از برادرت اعتمادم رو تموم مردای اطرافم از بین رفته تنها به
خودت اعتماد کردم ، اما حالا با این حرفها ...
سریع و دلخور گفت :
- میخوای بگی دیگه بهم اعتماد نداری ؟ تو به دوست داشتنم شک داری صبا ؟
نگاه تند و تیزش تکلمم رو ضعیف میکرد، نمیتونستم جملاتم رو درست به زبون بیارم ،نگاهم رو از
چشمهاش گرفتم تا راحت تر بتونم حرف بزنم ، سر و لبم رو کج کردم و آهسته گفتم :
- موضوع دوست داشتن نیست ... بهت اعتماد دارم اما نه مثل قبل ... یه چیزی که خودمم نمیدونم
اسمش اعتماده یا شک و تردید .
پوزخند تلخی زد و با کشیدن دستش از زیر سرم با دلخوری از کنارم بلند شد .
از تخت پایین رفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد ...فقط به صورتش نگاه میکردم که از عصبانیت و
خشم پنهونی، اخمهاش و تموم اجزای صورتش در هم مچاله شده بودن ...
دلم نمیخواست از پیشم بره، هربار که بهم نزدیک میشد حس میکنم قلبم از نو ساخته میشه و
جسمم با حسی مملو از عشق و علاقه با جسم خودش پیوند میخوره که با دور شدنمون تموم
ساعتهای زندگیم تلخ و خسته کننده میشن و حالم رو به افسردگی و ناامیدی میره ...
دستی لا به لای موهام کشیدم و با لبخند ملایمی گفتم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میخوای بری عزیزم ؟ من جواب سوالمو میخوام !
کمربند شلوارش رو با خشونت بست و با حرص و تمسخری که تو صداش بود جواب داد :
- میبینی که جوابی براش ندارم ... در اصل دارم از سوالت فرار میکنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوچهار
با بی حوصلگی مشهودی لب زد :
- چون اونجا کار داشتم باید میرفتم.
- کارت مربوط به سحرِ؟
فقط سرش رو به سمتم پیچید و با چشمهای ریز شده بهم نگاه کرد، سکوتش نشونه خوبی نداشت ،
انگار موشکافانه و دقیق تر در مورد سوالات متفاوت مغزم داشت تفکر میکرد.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
با برداشتی که از نگاهش کردم پوزخند ریزی زدم و با گلایه گفتم :
- تو میگی باهاش رابطه ای نداری و خیلی وقته همه چیز بینتون تموم شده ، وجود اون بچه رو هم
که داری همه جوره انکار میکنی ...
- قسم میخورم برات اون بچه ، بچه من نیست ... دیگه چه جوری حالیت کنم که باورت بشه ؟
تیز بهش نگاه کردم و با حالتی از عصبانیت گفتم :
- اصلاً این قبول تو راست میگی ... اما خودش چی ؟ چرا وقتی بهم میگی رابطتون تموم شده چند
روزه پیش باید بهت زنگ بزنه ؟ چرا دروغ بهم میگی خیلی وقته تمومش کردی درحالیکه امشب
میای میگی داری جمع و جور میکنی برگردی پیشش ؟ من کدوم حرفتو باور کنم هورام ؟ من مثل
توام ؟ تو با من یه متین دیدی که جلوی چشماتون ازش طلاق گرفتم ، ظاهر و باطنم همینه که
داری میبینی اما من از تو هیچی ندیدم در حالیکه همه چیز هست، هر چیزی که شاید حتی فکرشو
نکنم.
با سکوت بهم نگاه میکرد ، چند ثانیه با سکوتی مشابه خودش و چشمهای تنگ شده م بهش نگاه
کردم ، بعد از سکوت کوتاهی ،نفسی بیرون دادم و دوباره لب زدم :
- دلمو آروم کن هورام ... دلم که آروم بشه همه زخمای تنم خود به خود ترمیم میشن ... اعتمادمو
بهم برگردون ،من قبلاً بهت گفتم بعد از برادرت اعتمادم رو تموم مردای اطرافم از بین رفته تنها به
خودت اعتماد کردم ، اما حالا با این حرفها ...
سریع و دلخور گفت :
- میخوای بگی دیگه بهم اعتماد نداری ؟ تو به دوست داشتنم شک داری صبا ؟
نگاه تند و تیزش تکلمم رو ضعیف میکرد، نمیتونستم جملاتم رو درست به زبون بیارم ،نگاهم رو از
چشمهاش گرفتم تا راحت تر بتونم حرف بزنم ، سر و لبم رو کج کردم و آهسته گفتم :
- موضوع دوست داشتن نیست ... بهت اعتماد دارم اما نه مثل قبل ... یه چیزی که خودمم نمیدونم
اسمش اعتماده یا شک و تردید .
پوزخند تلخی زد و با کشیدن دستش از زیر سرم با دلخوری از کنارم بلند شد .
از تخت پایین رفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد ...فقط به صورتش نگاه میکردم که از عصبانیت و
خشم پنهونی، اخمهاش و تموم اجزای صورتش در هم مچاله شده بودن ...
دلم نمیخواست از پیشم بره، هربار که بهم نزدیک میشد حس میکنم قلبم از نو ساخته میشه و
جسمم با حسی مملو از عشق و علاقه با جسم خودش پیوند میخوره که با دور شدنمون تموم
ساعتهای زندگیم تلخ و خسته کننده میشن و حالم رو به افسردگی و ناامیدی میره ...
دستی لا به لای موهام کشیدم و با لبخند ملایمی گفتم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- میخوای بری عزیزم ؟ من جواب سوالمو میخوام !
کمربند شلوارش رو با خشونت بست و با حرص و تمسخری که تو صداش بود جواب داد :
- میبینی که جوابی براش ندارم ... در اصل دارم از سوالت فرار میکنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025