❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوسه
با چشم غره و خنده ی ریزی از حس و حال اون خاطرات سریع گفتم :
- توئه بیشعورم میخ مونده بودی نگام میکردی با اون چشای هیزت ؟
خندید و با لذت خاصی گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اونموقع که دیدمت با خودم گفتم عحب سایزی داره ناکِس ... چقدر پوستش سفیده، اوف اصلاً یه
حالی بهم دست داد ناجور ... خرابم کرده بودی تا مدتها نمیتونستم اون صحنه قشنگو از تو ذهنم
بیرون بندازم کلی با خودم رویا چیدم که اگه زنم شد از اون لباس دل لرزونیا براش میخرم بپوشه ...
با خنده مشت آرومی به سینش زدم و گفتم:
- کوفت بیشعور تو چقدر هیز بودی ! حیا هم نداری که انقدر راحت حرف میزنی.
دوباره تنگ بهم چسبید و چشمهای خمارش رو به چشمهام دوخت، با لذت لبش رو به دندون گرفت
و لبخندی زد :
- مگه میشه مرد باشی بعد با یه نگاه این چیزا دستت نیان مخصوصاً اگه طرف مقابلتو دوست داشته
باشی ... یه جوری بهش تیز و هیز میشی که اصلاً خودتم تعجب میکنی.
آه عمیقی کشید و کمی با سکوت نگاهم کرد ، میدونستم با این خاطرات یاد آور چه روزهایی شده ...
من تو مجردیم هیچوقت نفهمیدم که هورام چه حسی به من داره یا نوع برخوردهاش با من رو چه
منظوری کلید شدن ... از نظر هممون هورام یه پسر خوددار و جدی بود، یادمه بابام همیشه میگفت
اسم و رسم سبحان با هورام به جا میمونه.
صدای زمزمه ش کنار گوشم با بوسه ای هماهنگ شد و آهسته لب زد :
- وقتی یه جایی میدمت قلبم مثل بمب تو سینم میکوبید یه جوری که دلم میخواست مثل الان
سفت تو بغلم بگیرمت و فشارت بدم تا دردش آروم بشه ... میدونستم دوست دارم اما دیر جنبیدم
صبا ... میخواستم با چنته پر جلو بیام که متین زرنگی کرد و پاشو جایی گذاشت که رد پای من بود.
آروم خودش رو کمی بالا کشید و چشمهای خمارش رو به لبهام دوخت ...
نقشه ش رو روهوا زدم ، فهمیدم چی تو سرش داره که تند و سریع و در باب مخالفت گفتم :
- کلی سوال دارم هورام ازت جوابشونو میخوام.
پاهاش رو رو پاهام انداخت تا تکون خوردن و واکنش های دیگه م رو کنترل کنه ،سرش رو از رو
بالش فاصله داد و به سمت صورتم خم شد.
با نجوای ریزی که دلم رو کوبش وامیداشت آروم لب زد :
- بذار بعد.
سرش رو پایین آورد تا ببوسم ... سرم رو به سمت چپ پیجیدم و دستم رو رو سینه ش گذاشتم تا
به عقب بره .
چشمهاش رو با کلافگی بست و نوچ آرومی گفت .
- باز چته صبا ؟
از شور اون ثانیه های قبل که قصد تماس دوباره بوسه هاش رو داشت نفسهام ریتم خاصی گرفته
بودن .
- بهت که گفتم سوال دارم ...
با چشمهای درشت شده و به ظاهر کلافه گفت :
- منم گفتم بذار بعد .
- نمیتونم چون دارن مثل خوره مغزمو میخورن ... تو میگی با سحر رابطه ای نداری اما من کلی
سوال تو مغزم داره راه میره که خودمم دارم دیوونه میشم.
بی حوصله سرش رو تکون داد :
- خب حالا که چی ؟
- تو میگی خیلی وقته با هم رابطه ای ندارین درسته ؟
سرش رو با هر بار آره گفتن متحرص و کلافه وار تکون میداد :
- آره ... آره ... آره ... این سوالا واسه چیه الان ؟ سوالای تو تمومی ندارن ؟ هی باید گند بزنی تو
بهترین لحظه ی زندگیمون !
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
نفسم رو آروم به بیرون فوت کردم و با ملایمت و آرامشی که بیشتر میخواستم هورام رو آروم نگه
دارم تا با کلافگیش از جواب سوالاتم طفره نره ، نوازش وار دستم رو روسینه ش حرکت دادم و دوباره
پرسیدم :
- اگه باهاش رابطه ای نداری چرا میخواستی برگردی اراک ؟
تنه ش رو به عقب کشید و مجددا سرش رو روبالش انداخت ، اینبار طاق باز دراز کشید اما دست
چپش هنوز تکیه گاه سرم بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوشصتوسه
با چشم غره و خنده ی ریزی از حس و حال اون خاطرات سریع گفتم :
- توئه بیشعورم میخ مونده بودی نگام میکردی با اون چشای هیزت ؟
خندید و با لذت خاصی گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اونموقع که دیدمت با خودم گفتم عحب سایزی داره ناکِس ... چقدر پوستش سفیده، اوف اصلاً یه
حالی بهم دست داد ناجور ... خرابم کرده بودی تا مدتها نمیتونستم اون صحنه قشنگو از تو ذهنم
بیرون بندازم کلی با خودم رویا چیدم که اگه زنم شد از اون لباس دل لرزونیا براش میخرم بپوشه ...
با خنده مشت آرومی به سینش زدم و گفتم:
- کوفت بیشعور تو چقدر هیز بودی ! حیا هم نداری که انقدر راحت حرف میزنی.
دوباره تنگ بهم چسبید و چشمهای خمارش رو به چشمهام دوخت، با لذت لبش رو به دندون گرفت
و لبخندی زد :
- مگه میشه مرد باشی بعد با یه نگاه این چیزا دستت نیان مخصوصاً اگه طرف مقابلتو دوست داشته
باشی ... یه جوری بهش تیز و هیز میشی که اصلاً خودتم تعجب میکنی.
آه عمیقی کشید و کمی با سکوت نگاهم کرد ، میدونستم با این خاطرات یاد آور چه روزهایی شده ...
من تو مجردیم هیچوقت نفهمیدم که هورام چه حسی به من داره یا نوع برخوردهاش با من رو چه
منظوری کلید شدن ... از نظر هممون هورام یه پسر خوددار و جدی بود، یادمه بابام همیشه میگفت
اسم و رسم سبحان با هورام به جا میمونه.
صدای زمزمه ش کنار گوشم با بوسه ای هماهنگ شد و آهسته لب زد :
- وقتی یه جایی میدمت قلبم مثل بمب تو سینم میکوبید یه جوری که دلم میخواست مثل الان
سفت تو بغلم بگیرمت و فشارت بدم تا دردش آروم بشه ... میدونستم دوست دارم اما دیر جنبیدم
صبا ... میخواستم با چنته پر جلو بیام که متین زرنگی کرد و پاشو جایی گذاشت که رد پای من بود.
آروم خودش رو کمی بالا کشید و چشمهای خمارش رو به لبهام دوخت ...
نقشه ش رو روهوا زدم ، فهمیدم چی تو سرش داره که تند و سریع و در باب مخالفت گفتم :
- کلی سوال دارم هورام ازت جوابشونو میخوام.
پاهاش رو رو پاهام انداخت تا تکون خوردن و واکنش های دیگه م رو کنترل کنه ،سرش رو از رو
بالش فاصله داد و به سمت صورتم خم شد.
با نجوای ریزی که دلم رو کوبش وامیداشت آروم لب زد :
- بذار بعد.
سرش رو پایین آورد تا ببوسم ... سرم رو به سمت چپ پیجیدم و دستم رو رو سینه ش گذاشتم تا
به عقب بره .
چشمهاش رو با کلافگی بست و نوچ آرومی گفت .
- باز چته صبا ؟
از شور اون ثانیه های قبل که قصد تماس دوباره بوسه هاش رو داشت نفسهام ریتم خاصی گرفته
بودن .
- بهت که گفتم سوال دارم ...
با چشمهای درشت شده و به ظاهر کلافه گفت :
- منم گفتم بذار بعد .
- نمیتونم چون دارن مثل خوره مغزمو میخورن ... تو میگی با سحر رابطه ای نداری اما من کلی
سوال تو مغزم داره راه میره که خودمم دارم دیوونه میشم.
بی حوصله سرش رو تکون داد :
- خب حالا که چی ؟
- تو میگی خیلی وقته با هم رابطه ای ندارین درسته ؟
سرش رو با هر بار آره گفتن متحرص و کلافه وار تکون میداد :
- آره ... آره ... آره ... این سوالا واسه چیه الان ؟ سوالای تو تمومی ندارن ؟ هی باید گند بزنی تو
بهترین لحظه ی زندگیمون !
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
نفسم رو آروم به بیرون فوت کردم و با ملایمت و آرامشی که بیشتر میخواستم هورام رو آروم نگه
دارم تا با کلافگیش از جواب سوالاتم طفره نره ، نوازش وار دستم رو روسینه ش حرکت دادم و دوباره
پرسیدم :
- اگه باهاش رابطه ای نداری چرا میخواستی برگردی اراک ؟
تنه ش رو به عقب کشید و مجددا سرش رو روبالش انداخت ، اینبار طاق باز دراز کشید اما دست
چپش هنوز تکیه گاه سرم بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025