❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوپنجاهوهشت
با تمسخر و با همون صدای خفه شده گفتم :
- منو آروم کنی ؟ چه جوری ؟ با بوس و بغل و یه دور حال دادن که خودت کامروا بشی یا من ؟
تو اون نور نیمه تاریک فضای هال، تو راهرو ایستادو با حرص بهم نگاهم کرد، بغض و اشکم رو که
دید، چند ثانیه بعد با بیرون دادن نفسش تحرص وار گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- اصلاً تو راست میگی من اومدم خودم کامروا بشم و به مرادم برسم ... فکر کنم بدونی هنوز زنمی و
تا زمانیکه تو شرع منی باید ازم تمکین کنی .
با بغض بهش نگاه کردم ، چشمهاش رو ریز کرد و با تکون دادن سرش گفت :
- هوم ؟ حرف دیگه ای هم هست یا میخوای تا صبح اینجا نگهم داری گله و شکایت کنی که چرا
من رفتم زن گرفتم، تو چرا زن متین شدی ، چرا اون گفت فلان ، من چرا با زن شرعیم رفتم
بیمارستان تا وضع حمل کنه ...
- بذارم زمین ... دیگه نمیخوام ببینمت .
دستش رو از زیر کمر و زانوهام برداشت و آروم رو زمین گذاشتم ، بغضم داشت خفه م میکرد، به
جهت مخالفش پیچیدم، هر چقدر نفس عمیق میکشیدم بی فایده بود چون اشکهای سمجم بالاخره
رو گونه م چکیدن.
با صدای آروم و جدی گفت :
- میدونم ازم دلخوری ، ناراحتی بهت حق میدم ،منم اینجام تا آرومت کنم اما حق نداری ازم رو
بگیری یا ازم متنفر باشی، اونا همش مال گذشتن انقدر گذشته هارو نبش قبر نکن !
به طرفش برگشتم و با چشمهای اشکیم بهش نگاه کردم ، کلافه وار دستهاش رو به اطراف تکون داد
و با بیرون دادن نفسش ملایم گفت :
- اینجوری نگام نکن ... انقدر سخت نگیر صبا بیا این دل خونیارو تموم کن بذار با هم خوش باشیم ...
زندگی کنیم ... این چه وضعشه آخه ... هر روز یه بدبختی ... هر روز یه جنگ و مرافه ... خسته شدم
دیگه !
حالم خیلی بد بود و خودم هم به علت اصلیه رفتارهام آگاهی نداشتم ... شاید بخاطر حرفهای مامان
جون بود و شاید هم بخاطر تاثیر حرفهای سوزان هورام که حالم هر رفته رفته اسفنبار و رقت انگیز
میشد ... از یه طرف میخواستم بره اما از طرفی بودنش رو میخواستم و انقدر بهش محتاج بودم که
دلم میخواست همونطور که خودش گفته بود با نوازش دستها و بوسه هاش آرامش رو بهم برگردونه.
سکوتم رو که دید بازوم رو گرفت و آهسته گفت :
- بریم تو اتاقت میترسم یه وقت مامانت بیاد نور علی نور بشه.
هق هق کردم و خفه شده نالیدم :
- نمیخوام پیشم باشی.
- باشه ... باشه ...فعلاً بریم تو اتاق تا یه فکری میکنم.
چه فکری میخواست بکنه ؟ من نمیخواستم پیشم باشه ، نمیخواستم حضورش رو کنارم حس کنم
اون میگفت فکرهاش رو میکنه که بمونه یا بره یا ... یا ...
دستم رو کشید و به سمت اتاقم رفت ... هنوز ریز ریز گریه میکردم ... علت گنگ گریه هام بی شک
از دلتنگی و نفرت و حرفهای امشب و همینطور اتمام رابطمون بود که میدونستم امشب قراره برای
دقایقی کنار این آدم آرامش به زندگیم برگرده و سهم من از این مرد و آغوش آرام بخشش فقط
همین امشب بود.
وارد اتاق شدیم ، در رو بست و کلید روتو قفل در چرخوند.
قلبم رو دور تند افتاد ، سریع بهش نگاه کردم ، دستهاش رو به اطراف باز کرد و خونسرد گفت :
-میترسم مامانت بیاد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه ازش گرفتم و به طرف میز آرایشم رفتم و جلوی آینه ایستادم ... به خودم نگاه کردم چقدر
ظاهرم متفاوت شده بود ... بیچاره هورام حق داشت که امشب نتونه رو این همه زیبایی چشم پوشی
کنه و بیخیال ازم بگذره ...
دستمال مرطوبی برداشتم تا آرایشم رو پاک کنم ، سریع گفت :
- پاک نکن ...
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوپنجاهوهشت
با تمسخر و با همون صدای خفه شده گفتم :
- منو آروم کنی ؟ چه جوری ؟ با بوس و بغل و یه دور حال دادن که خودت کامروا بشی یا من ؟
تو اون نور نیمه تاریک فضای هال، تو راهرو ایستادو با حرص بهم نگاهم کرد، بغض و اشکم رو که
دید، چند ثانیه بعد با بیرون دادن نفسش تحرص وار گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- اصلاً تو راست میگی من اومدم خودم کامروا بشم و به مرادم برسم ... فکر کنم بدونی هنوز زنمی و
تا زمانیکه تو شرع منی باید ازم تمکین کنی .
با بغض بهش نگاه کردم ، چشمهاش رو ریز کرد و با تکون دادن سرش گفت :
- هوم ؟ حرف دیگه ای هم هست یا میخوای تا صبح اینجا نگهم داری گله و شکایت کنی که چرا
من رفتم زن گرفتم، تو چرا زن متین شدی ، چرا اون گفت فلان ، من چرا با زن شرعیم رفتم
بیمارستان تا وضع حمل کنه ...
- بذارم زمین ... دیگه نمیخوام ببینمت .
دستش رو از زیر کمر و زانوهام برداشت و آروم رو زمین گذاشتم ، بغضم داشت خفه م میکرد، به
جهت مخالفش پیچیدم، هر چقدر نفس عمیق میکشیدم بی فایده بود چون اشکهای سمجم بالاخره
رو گونه م چکیدن.
با صدای آروم و جدی گفت :
- میدونم ازم دلخوری ، ناراحتی بهت حق میدم ،منم اینجام تا آرومت کنم اما حق نداری ازم رو
بگیری یا ازم متنفر باشی، اونا همش مال گذشتن انقدر گذشته هارو نبش قبر نکن !
به طرفش برگشتم و با چشمهای اشکیم بهش نگاه کردم ، کلافه وار دستهاش رو به اطراف تکون داد
و با بیرون دادن نفسش ملایم گفت :
- اینجوری نگام نکن ... انقدر سخت نگیر صبا بیا این دل خونیارو تموم کن بذار با هم خوش باشیم ...
زندگی کنیم ... این چه وضعشه آخه ... هر روز یه بدبختی ... هر روز یه جنگ و مرافه ... خسته شدم
دیگه !
حالم خیلی بد بود و خودم هم به علت اصلیه رفتارهام آگاهی نداشتم ... شاید بخاطر حرفهای مامان
جون بود و شاید هم بخاطر تاثیر حرفهای سوزان هورام که حالم هر رفته رفته اسفنبار و رقت انگیز
میشد ... از یه طرف میخواستم بره اما از طرفی بودنش رو میخواستم و انقدر بهش محتاج بودم که
دلم میخواست همونطور که خودش گفته بود با نوازش دستها و بوسه هاش آرامش رو بهم برگردونه.
سکوتم رو که دید بازوم رو گرفت و آهسته گفت :
- بریم تو اتاقت میترسم یه وقت مامانت بیاد نور علی نور بشه.
هق هق کردم و خفه شده نالیدم :
- نمیخوام پیشم باشی.
- باشه ... باشه ...فعلاً بریم تو اتاق تا یه فکری میکنم.
چه فکری میخواست بکنه ؟ من نمیخواستم پیشم باشه ، نمیخواستم حضورش رو کنارم حس کنم
اون میگفت فکرهاش رو میکنه که بمونه یا بره یا ... یا ...
دستم رو کشید و به سمت اتاقم رفت ... هنوز ریز ریز گریه میکردم ... علت گنگ گریه هام بی شک
از دلتنگی و نفرت و حرفهای امشب و همینطور اتمام رابطمون بود که میدونستم امشب قراره برای
دقایقی کنار این آدم آرامش به زندگیم برگرده و سهم من از این مرد و آغوش آرام بخشش فقط
همین امشب بود.
وارد اتاق شدیم ، در رو بست و کلید روتو قفل در چرخوند.
قلبم رو دور تند افتاد ، سریع بهش نگاه کردم ، دستهاش رو به اطراف باز کرد و خونسرد گفت :
-میترسم مامانت بیاد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه ازش گرفتم و به طرف میز آرایشم رفتم و جلوی آینه ایستادم ... به خودم نگاه کردم چقدر
ظاهرم متفاوت شده بود ... بیچاره هورام حق داشت که امشب نتونه رو این همه زیبایی چشم پوشی
کنه و بیخیال ازم بگذره ...
دستمال مرطوبی برداشتم تا آرایشم رو پاک کنم ، سریع گفت :
- پاک نکن ...
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025