╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part302
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
وقتی با شنیدن صدای باز شدن در بیاختیار سمت ورودی بال در آوردم، عقلم هر چه فحش بلد بود نثارم کرد ولی حتی اگر اشتباه بود با کمال میل انجامش میدادم!!
در یک قدمیاش ایستادم و دستم را برای دست دادن جلو بردم:
- سلام خوش اومدی، خسته نباشی.
و چشمان مشتاق و دلتنگم در جستجوی نگاهش رفت تا ببیند هنوز دلخوری هنگام رفتن پابرجاست یا نه که ابرویی بالا داد و چشمان اندک باریک شدهاش یک حس هیجانی را در وجودم تزریق کرد و تا بیایم منظور از نگاهش را دریابم با همان دستی که در دستش داشتم به سمتش کشیده شدم و میان آغوشش فرو رفتم.
نفسم به قدری محکم و بلند سینهام را شکافت و بیرون زد که انگار این چند مدتی که نبود همانجا محبوس مانده بود و کلا یادم رفت کیانا در سالن حضور دارد و باید رعایت او را بکنم و شاید اگر نمیگفت:
- راحت باشین، من دو تا گیلاسم اینا هم برگامن!
اصلا به یادش نمیافتادم. هر چند در آغوش کامران هیچ تغییری حاصل نشد و لحظاتی بدون بوسه و نوازش نگهم داشت. تا مرا رها کرد، کیانا خود را در آغوش کامران انداخت و با خنده گفت:
- هزار بار هم چشم غره بری عمرا دیدن این صحنه رو از دست بدم، تو رو خدا حیف نیست.
لبخندی به آغوش برادرانهی کامران زدم که در عین بغل کردنش کمی هم موی بلندش را کشید و جیغش را درآورد.
با اینکه این بار هم درست عین دفعات پیش یک شب بیشتر نمانده بود نمیدانم برای چه بیشتر از دفعات پیش دلم برایش تنگ شده بود. شاید دلخوری هنگام رفتن موثر بود، شاید هم جدیت موجود در مکالماتمان!!
تا در اتاقمان را بستم، خودخواسته میان آغوشش خزیدم و صورتم را میان سینهاش پنهان کردم، تازه متوجه شده بودم بین بازوهایش چه مسکن پرقدرتی برای آرام شدنم هست و این بار بعد از آن همه فکر به شدت مسکن لازم شده بودم.
بالا پایین رفتن کشدار سینهاش با صدای نیمه خندانش همراه شد:
- ببینمت؟ خوبی؟
صورتم را کمی فاصله دادم و لب جلو دادم:
- دوست ندارم بری تهران.
خندید و لب روی لبم گذاشت... نفس بند رفتهام انگار درست همان تکه پازل گم شدهای بود که سرجایش قرار گرفت و آرام گرفتم. هر چند متوجه تغییر رفتارش هم بودم برعکس رفع دلتنگیهای دفعات پیش که بوسه بارانم میکرد این بار بوسههایش کمتر ولی عمیقتر بودند...
وزنهی سنگینی از روی قلبم برداشته شده بود، با حال بهتری سمت کمدش رفتم تا برایش لباس راحتی بردارم، میدانستم قبل از هر کاری دوش میگیرد. پرسیدم:
- چطور بود؟ خوش گذشت؟
در حال باز کردن کمربندش جواب داد:
- نرفته بودم که خوش گذرونی، یک ریز کار بود و یکم هم اعصاب خوردی، جا داشت این هفته پنجشنبه جمعه رو هم بمونم تا بلکه یکم راست و ریست کنم ولی...
و در چشمانم نگاه کرد:
- احساس کردم این بار زیاد موندنم درست نباشه.
نفسم از بیان این حرف هم گرفت:
- وای خدا... خوب کاری کردی نموندی.
با ابروهای بالا رفتهای نگاهم کرد:
- ببینم چیزی به سرت نخورده، حالت خوبه؟
نه چیزی به سرم نخورده بود فقط همان یک ذره کم محلیاش قرار از دلم برده بود. گوشه چشمی برایش آمدم و با یادآوری مطلبی رو در رویش ایستادم و گفتم:
- کامران؟
لبش کش آمد:
- نچ.
مبهوت نگاهش کردم:
- من که هنوز چیزی نگفتم.
خندید:
- کور شه اون دکانداری که مشتری خودش رو نشناسه... وقتی لحنت این شکلی میشه یعنی اراده کردی برای خر کردنم!
وا رفتم:
- کامران؟؟!!
پیراهنش را هم درآورد و روی تخت انداخت:
- حالا بگو ببینم چیه؟
دلخور سر بالا دادم:
- اصلا هیچی.
و پیراهنش را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- شلوارت رو هم بده ببرم بندازم ماشین.
جفت دستانش را پشت کمرم قفل کرد و نگهم داشت:
- اولا شلوارم رو در بیارم ضرر میکنی خوددانی، دوما بگو ببینم حرفت چی بود؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part302
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
وقتی با شنیدن صدای باز شدن در بیاختیار سمت ورودی بال در آوردم، عقلم هر چه فحش بلد بود نثارم کرد ولی حتی اگر اشتباه بود با کمال میل انجامش میدادم!!
در یک قدمیاش ایستادم و دستم را برای دست دادن جلو بردم:
- سلام خوش اومدی، خسته نباشی.
و چشمان مشتاق و دلتنگم در جستجوی نگاهش رفت تا ببیند هنوز دلخوری هنگام رفتن پابرجاست یا نه که ابرویی بالا داد و چشمان اندک باریک شدهاش یک حس هیجانی را در وجودم تزریق کرد و تا بیایم منظور از نگاهش را دریابم با همان دستی که در دستش داشتم به سمتش کشیده شدم و میان آغوشش فرو رفتم.
نفسم به قدری محکم و بلند سینهام را شکافت و بیرون زد که انگار این چند مدتی که نبود همانجا محبوس مانده بود و کلا یادم رفت کیانا در سالن حضور دارد و باید رعایت او را بکنم و شاید اگر نمیگفت:
- راحت باشین، من دو تا گیلاسم اینا هم برگامن!
اصلا به یادش نمیافتادم. هر چند در آغوش کامران هیچ تغییری حاصل نشد و لحظاتی بدون بوسه و نوازش نگهم داشت. تا مرا رها کرد، کیانا خود را در آغوش کامران انداخت و با خنده گفت:
- هزار بار هم چشم غره بری عمرا دیدن این صحنه رو از دست بدم، تو رو خدا حیف نیست.
لبخندی به آغوش برادرانهی کامران زدم که در عین بغل کردنش کمی هم موی بلندش را کشید و جیغش را درآورد.
با اینکه این بار هم درست عین دفعات پیش یک شب بیشتر نمانده بود نمیدانم برای چه بیشتر از دفعات پیش دلم برایش تنگ شده بود. شاید دلخوری هنگام رفتن موثر بود، شاید هم جدیت موجود در مکالماتمان!!
تا در اتاقمان را بستم، خودخواسته میان آغوشش خزیدم و صورتم را میان سینهاش پنهان کردم، تازه متوجه شده بودم بین بازوهایش چه مسکن پرقدرتی برای آرام شدنم هست و این بار بعد از آن همه فکر به شدت مسکن لازم شده بودم.
بالا پایین رفتن کشدار سینهاش با صدای نیمه خندانش همراه شد:
- ببینمت؟ خوبی؟
صورتم را کمی فاصله دادم و لب جلو دادم:
- دوست ندارم بری تهران.
خندید و لب روی لبم گذاشت... نفس بند رفتهام انگار درست همان تکه پازل گم شدهای بود که سرجایش قرار گرفت و آرام گرفتم. هر چند متوجه تغییر رفتارش هم بودم برعکس رفع دلتنگیهای دفعات پیش که بوسه بارانم میکرد این بار بوسههایش کمتر ولی عمیقتر بودند...
وزنهی سنگینی از روی قلبم برداشته شده بود، با حال بهتری سمت کمدش رفتم تا برایش لباس راحتی بردارم، میدانستم قبل از هر کاری دوش میگیرد. پرسیدم:
- چطور بود؟ خوش گذشت؟
در حال باز کردن کمربندش جواب داد:
- نرفته بودم که خوش گذرونی، یک ریز کار بود و یکم هم اعصاب خوردی، جا داشت این هفته پنجشنبه جمعه رو هم بمونم تا بلکه یکم راست و ریست کنم ولی...
و در چشمانم نگاه کرد:
- احساس کردم این بار زیاد موندنم درست نباشه.
نفسم از بیان این حرف هم گرفت:
- وای خدا... خوب کاری کردی نموندی.
با ابروهای بالا رفتهای نگاهم کرد:
- ببینم چیزی به سرت نخورده، حالت خوبه؟
نه چیزی به سرم نخورده بود فقط همان یک ذره کم محلیاش قرار از دلم برده بود. گوشه چشمی برایش آمدم و با یادآوری مطلبی رو در رویش ایستادم و گفتم:
- کامران؟
لبش کش آمد:
- نچ.
مبهوت نگاهش کردم:
- من که هنوز چیزی نگفتم.
خندید:
- کور شه اون دکانداری که مشتری خودش رو نشناسه... وقتی لحنت این شکلی میشه یعنی اراده کردی برای خر کردنم!
وا رفتم:
- کامران؟؟!!
پیراهنش را هم درآورد و روی تخت انداخت:
- حالا بگو ببینم چیه؟
دلخور سر بالا دادم:
- اصلا هیچی.
و پیراهنش را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- شلوارت رو هم بده ببرم بندازم ماشین.
جفت دستانش را پشت کمرم قفل کرد و نگهم داشت:
- اولا شلوارم رو در بیارم ضرر میکنی خوددانی، دوما بگو ببینم حرفت چی بود؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯