╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part220
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل چهاردهم:
جلوی در رستوران اوتای پاهایم به زمین چسبیده بودند و دلشان کنده شدن نمیخواستند. اینکه این یک ساعت و نیم برایم چه گذشته بود را فقط خدا شاهد بود، حتی یک لحظه هم نتوانسته بودم بنشینم و حتی بایستم عین کسی که انداخته باشندش داخل روغن داغ جلز ولز کردم و این سو و آن سو رفتم.
و الان اینجا بودم و چارهای غیر از داخل رفتن نداشتم، عین هیولای مرحله آخر سخت بود.
خز دور یقهی پالتویم را مرتب کردم، انگار هر وقت میخواستم قوی به نظر برسم از این پوشش عاریتی استفاده میکردم. امروز روزی بود که باید از همیشه قویتر میبودم و چه کار سختی بود.
پاهای چند تنیام را با آن پاشنههای بلند به زور از زمین کندم و جلو رفتم، نگاهم روی تابلوی اوتای نشست. چرا اینجا را انتخاب کرده بودم نمیدانم، شاید برای اینکه به محیط پر آرامش آنجا نیاز داشتم.
وارد سالن شدم، نیاز به هیچ پرسشی نبود، دقیقا پشت همان میزی بود که دفعهی پیش نشسته بودیم. پاشنههای بلندم اجازه نمیداد مثل همیشه تند و فرز جلو بروم و همین آهسته جلو رفتنم فرصت کافی مهیا کرد که بلند شود و لبخندش را که این روزا به من حس عجیبی میداد، به صورتم بپاشد:
- سلام...
و نگاهش را واضح از فرق سر تا نوک پایم کشید و ابرویی بالا انداخت:
- ببخشید خانوم من شما رو میشناسم؟
او کجا بود و من کجا بودم! آیا میدانست چندین هزار بار صورتم را با آب سرد شستم و پلک زدم و پلک زدم و فوت کردم و حرص خوردم تا بلکه بتوانم اشکی که اصلا قصد بند آمدن نداشت را وادار کنم پشت همان پلکهایم بماند و اینقدر راحت جولان میداد و برایم ابرو تکان میداد و زبانش به شوخی میچرخید؟
چشمم تر شد و لبم روی هم فشار آورد، یعنی راهی نداشت که برگردم و باز خودم باشم و خودم؟
لبخند از روی لبش پر کشید و نگاه کنجکاو و جستجوگرش روی تری ملایم میان مردمک چشمانم نشست:
- آخه چی تا این اندازه داره آزارت میده؟
لعنتی... ای کاش میگذاشت بروم. چشم باز بالا کشیدم بلکه تری چشمم کشیده شود، آن همه شستن صورتم و پلک زدن همه بیثمر بودند و اشکم به تلنگری دلشان ریختن میخواست، مگر من از خدا چه خواسته بودم؟ غیر از فاش نشدن رازم؟؟!!
نزدیکم شد و صندلی پشت میز را بیرون کشید، در صدایش مهربانی موج میزد:
- بشین ببینم چته تو؟
خودم را روی صندلی رها کردم و با وسواس خاصی کیفم را میان مشتم فشردم و انگار همینقدر کافی نبود که زیپش را کشیدم و دستم را سر دادم میانش و آن دو قطعه شناسنامهای که درونش بود را برای اطمینان دوباره لمس کردم... باید بلند میشدم و میرفتم یک جای دور که دست کسی به من نمیرسید.
وقتی لیوان آب خوش تراش و زیبای پایهدار مقابلم قرار گرفت، متوجه شدم خودش شخصا برای آوردن آب رفته بود. دستش را روی میز نهاد و کمی سمتم خم شد:
- بخور ببینم من باید باهات چیکار کنم؟
یک دستم را بند لیوان کردم و دست دیگرم باز شناسنامهها را فشار داد، لبم که کمی خیس شد آهسته گفتم:
- بشینید.
نفسش درست روی صورتم فوت شد، لبخند اولیهی ورودم بر لبش نبود. روبرویم نشست و چشم در چشمم دوخت:
- حرف بزن جریان چیه؟ چی میخواستی بهم بگی؟
مشتم را سفت کردم و نگفتم بلکه تقریبا التماس کردم:
- میشه کوتاه بیاین؟
اینقدر سریع و آنی اخم کرد و صورتش خشمگین شد که جا خوردم از لحن و حالتش:
- سلوا؟؟؟؟!!!!
نه اصلا امکان اینکه اشکم نریزد نبود، زور آخر را زدم:
- خواهش میکنم.
دستش محکم روی میز کوبیده شد:
- برای همین منو کشوندی اینجا؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part220
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل چهاردهم:
جلوی در رستوران اوتای پاهایم به زمین چسبیده بودند و دلشان کنده شدن نمیخواستند. اینکه این یک ساعت و نیم برایم چه گذشته بود را فقط خدا شاهد بود، حتی یک لحظه هم نتوانسته بودم بنشینم و حتی بایستم عین کسی که انداخته باشندش داخل روغن داغ جلز ولز کردم و این سو و آن سو رفتم.
و الان اینجا بودم و چارهای غیر از داخل رفتن نداشتم، عین هیولای مرحله آخر سخت بود.
خز دور یقهی پالتویم را مرتب کردم، انگار هر وقت میخواستم قوی به نظر برسم از این پوشش عاریتی استفاده میکردم. امروز روزی بود که باید از همیشه قویتر میبودم و چه کار سختی بود.
پاهای چند تنیام را با آن پاشنههای بلند به زور از زمین کندم و جلو رفتم، نگاهم روی تابلوی اوتای نشست. چرا اینجا را انتخاب کرده بودم نمیدانم، شاید برای اینکه به محیط پر آرامش آنجا نیاز داشتم.
وارد سالن شدم، نیاز به هیچ پرسشی نبود، دقیقا پشت همان میزی بود که دفعهی پیش نشسته بودیم. پاشنههای بلندم اجازه نمیداد مثل همیشه تند و فرز جلو بروم و همین آهسته جلو رفتنم فرصت کافی مهیا کرد که بلند شود و لبخندش را که این روزا به من حس عجیبی میداد، به صورتم بپاشد:
- سلام...
و نگاهش را واضح از فرق سر تا نوک پایم کشید و ابرویی بالا انداخت:
- ببخشید خانوم من شما رو میشناسم؟
او کجا بود و من کجا بودم! آیا میدانست چندین هزار بار صورتم را با آب سرد شستم و پلک زدم و پلک زدم و فوت کردم و حرص خوردم تا بلکه بتوانم اشکی که اصلا قصد بند آمدن نداشت را وادار کنم پشت همان پلکهایم بماند و اینقدر راحت جولان میداد و برایم ابرو تکان میداد و زبانش به شوخی میچرخید؟
چشمم تر شد و لبم روی هم فشار آورد، یعنی راهی نداشت که برگردم و باز خودم باشم و خودم؟
لبخند از روی لبش پر کشید و نگاه کنجکاو و جستجوگرش روی تری ملایم میان مردمک چشمانم نشست:
- آخه چی تا این اندازه داره آزارت میده؟
لعنتی... ای کاش میگذاشت بروم. چشم باز بالا کشیدم بلکه تری چشمم کشیده شود، آن همه شستن صورتم و پلک زدن همه بیثمر بودند و اشکم به تلنگری دلشان ریختن میخواست، مگر من از خدا چه خواسته بودم؟ غیر از فاش نشدن رازم؟؟!!
نزدیکم شد و صندلی پشت میز را بیرون کشید، در صدایش مهربانی موج میزد:
- بشین ببینم چته تو؟
خودم را روی صندلی رها کردم و با وسواس خاصی کیفم را میان مشتم فشردم و انگار همینقدر کافی نبود که زیپش را کشیدم و دستم را سر دادم میانش و آن دو قطعه شناسنامهای که درونش بود را برای اطمینان دوباره لمس کردم... باید بلند میشدم و میرفتم یک جای دور که دست کسی به من نمیرسید.
وقتی لیوان آب خوش تراش و زیبای پایهدار مقابلم قرار گرفت، متوجه شدم خودش شخصا برای آوردن آب رفته بود. دستش را روی میز نهاد و کمی سمتم خم شد:
- بخور ببینم من باید باهات چیکار کنم؟
یک دستم را بند لیوان کردم و دست دیگرم باز شناسنامهها را فشار داد، لبم که کمی خیس شد آهسته گفتم:
- بشینید.
نفسش درست روی صورتم فوت شد، لبخند اولیهی ورودم بر لبش نبود. روبرویم نشست و چشم در چشمم دوخت:
- حرف بزن جریان چیه؟ چی میخواستی بهم بگی؟
مشتم را سفت کردم و نگفتم بلکه تقریبا التماس کردم:
- میشه کوتاه بیاین؟
اینقدر سریع و آنی اخم کرد و صورتش خشمگین شد که جا خوردم از لحن و حالتش:
- سلوا؟؟؟؟!!!!
نه اصلا امکان اینکه اشکم نریزد نبود، زور آخر را زدم:
- خواهش میکنم.
دستش محکم روی میز کوبیده شد:
- برای همین منو کشوندی اینجا؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯