رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیوچهارم
طلعت نالید: پریچهر.
-بابا جان مادر من . من و تو خودمون یه خانواده ایم. تصمیمات خانواده ی دو
نفره امون رو خودمون میگیریم. نه حاج علی نه خاتون نه دایی خسرو ... نه دایی
منوچهر... نه دایی امیر! من دختر توام... اختیار دارم تویی... نه بابابزرگم نه
مامان بزرگم نه دایی هام!
طلعت باز صدایش زد: پریچهر میخوای خون راه بندازی؟
پریچهر دست به سینه شد وگفت:
-خون چی کشک چی؟! خدا رحم کرده تو رامین و دیدی. یه بار تو کافه نشستید
قشنگ صحبت کردید باهاش آشنا شدی. خودت کلی خوشت اومد . پسندیدیش یادت
رفت؟ حالا خانواده ی رامین هم میخوان منو ببینن. اگر میترسی باز تو کافه قرار
بذارم . ولی رامین دوست داشت بیاد خونه بالاخره حق داره وضع و ظاهر
زندگی منو ببینه. ببینه چی ام ... کی ام... چه جور خانواده ای هستم. همه ی این
خواسته ها رو هم دارم به خاطر تو انجام میدم مامان. وگرنه به خودم بود با
رامین یه خونه میگرفتیم دوتایی زندگی میکردیم!
طلعت محکم روی زانویش زد وگفت: خاک برسرم. تو از کی انقدر وقیح شدی؟
-اسمش وقاحت نیست مامان جان. بهش میگن زندگی مدرن !
طلعت از جا پرید وگفت: مرده شور تو و این فکرها و این زندگی مدرنتو ببرن .
تو خجالت نمیکشی تو چشمهای من نگاه میکنی و میگی با رامین خونه میگرفتی؟
میخوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟
پریچهر خونسرد گفت: میگی میترسم بیان اینجا شر بشه ... میگم اکی توکافه میز
رزرو میکنم همو ببینیم.
-همینم مونده دخترمو تو کافه شوهر بدم. مگه بی آشیونه ام که دخترمو تو کافه
ببینن؟
پریچهر لبخندی زد و گفت: خب فدات شم. منم که دارم به دل تو میام... به ساز تو
میرقصم. میگم قشنگ بیان خونه صحبت کنیم آشنا بشیم. قرار بذاریم... تاریخ عقد
مشخص کنیم تو الان نگفتی میری با رامین خونه بگیری؟این چه فکری بود زد به سرت.
پریچهر سرش را عقب برد و با خنده گفت: وای مامان عاشقتم. قربونت برم .
خیلی باحالی به خدا ...
-بگو شوخی کردی پریچهر!
پریچهر توی چشمهای قهوه ای مادرش زل زدو گفت: باشه . شوخی کردم . به
خاطر تو ...
طلعت غرید: پریچهر.
پریچهر پیش دستی را برداشت وگفت: من برم بخوابم. فردا کلی کار دارم
توبیمارستان. شب به خیر.
و به اندام باریک و بلند دخترش نگاه کرد . توی آن شلوار جین تنگ ، با آن
پلیوری که کاملا به تنش چسبیده بود ، خوب زوایا و برجستگی های بارز زنانگی
اش را به نمایش میگذاشت .
روی مبل وا رفت. حرفهای پریچهر مغز استخوانش را سوزانده بود .
پشت فرمان نشسته بود وپا به پایش میرفت . حتی اگر فرعی میپیچید ... یا وارد
خیابان اصلی میشد . تمام صبح را گرفتارش کرده بود .
جلو میتاخت و پشت سرش حرکت میکرد .
اول با یکی از دوستانش به کله پزی رفت ... بعد هم به بانک رفت و انگار چکی
را به حسابش خواباند. حالا هم از سمت غرب داشت به شرق می رفت .
از رانندگی خسته شده بود . این ترافیک کشنده ی روز سه شنبه هم مزید برعلت
بود که پشت فرمان خوابش بگیرد.
بالاخره در تهران پارس، مقابل یک آموزشگاه کار و دانش غیردولتی که روی
پلاکاردش بزرگ نوشته بود: ز گهواره تا گور دانش بجو.
نگه داشت.
جوری ترمز کرد و مقابل آموزشگاه ایستاد که درد کمر و خستگی این همه دور
زدن در خیابان ها را فراموش کرد . الیاس با مردی که جلوی در بود دست داد و
وارد آموزشگاه شد
ادامه دارد....
@roman_online_667097
قسمت سیوچهارم
طلعت نالید: پریچهر.
-بابا جان مادر من . من و تو خودمون یه خانواده ایم. تصمیمات خانواده ی دو
نفره امون رو خودمون میگیریم. نه حاج علی نه خاتون نه دایی خسرو ... نه دایی
منوچهر... نه دایی امیر! من دختر توام... اختیار دارم تویی... نه بابابزرگم نه
مامان بزرگم نه دایی هام!
طلعت باز صدایش زد: پریچهر میخوای خون راه بندازی؟
پریچهر دست به سینه شد وگفت:
-خون چی کشک چی؟! خدا رحم کرده تو رامین و دیدی. یه بار تو کافه نشستید
قشنگ صحبت کردید باهاش آشنا شدی. خودت کلی خوشت اومد . پسندیدیش یادت
رفت؟ حالا خانواده ی رامین هم میخوان منو ببینن. اگر میترسی باز تو کافه قرار
بذارم . ولی رامین دوست داشت بیاد خونه بالاخره حق داره وضع و ظاهر
زندگی منو ببینه. ببینه چی ام ... کی ام... چه جور خانواده ای هستم. همه ی این
خواسته ها رو هم دارم به خاطر تو انجام میدم مامان. وگرنه به خودم بود با
رامین یه خونه میگرفتیم دوتایی زندگی میکردیم!
طلعت محکم روی زانویش زد وگفت: خاک برسرم. تو از کی انقدر وقیح شدی؟
-اسمش وقاحت نیست مامان جان. بهش میگن زندگی مدرن !
طلعت از جا پرید وگفت: مرده شور تو و این فکرها و این زندگی مدرنتو ببرن .
تو خجالت نمیکشی تو چشمهای من نگاه میکنی و میگی با رامین خونه میگرفتی؟
میخوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟
پریچهر خونسرد گفت: میگی میترسم بیان اینجا شر بشه ... میگم اکی توکافه میز
رزرو میکنم همو ببینیم.
-همینم مونده دخترمو تو کافه شوهر بدم. مگه بی آشیونه ام که دخترمو تو کافه
ببینن؟
پریچهر لبخندی زد و گفت: خب فدات شم. منم که دارم به دل تو میام... به ساز تو
میرقصم. میگم قشنگ بیان خونه صحبت کنیم آشنا بشیم. قرار بذاریم... تاریخ عقد
مشخص کنیم تو الان نگفتی میری با رامین خونه بگیری؟این چه فکری بود زد به سرت.
پریچهر سرش را عقب برد و با خنده گفت: وای مامان عاشقتم. قربونت برم .
خیلی باحالی به خدا ...
-بگو شوخی کردی پریچهر!
پریچهر توی چشمهای قهوه ای مادرش زل زدو گفت: باشه . شوخی کردم . به
خاطر تو ...
طلعت غرید: پریچهر.
پریچهر پیش دستی را برداشت وگفت: من برم بخوابم. فردا کلی کار دارم
توبیمارستان. شب به خیر.
و به اندام باریک و بلند دخترش نگاه کرد . توی آن شلوار جین تنگ ، با آن
پلیوری که کاملا به تنش چسبیده بود ، خوب زوایا و برجستگی های بارز زنانگی
اش را به نمایش میگذاشت .
روی مبل وا رفت. حرفهای پریچهر مغز استخوانش را سوزانده بود .
پشت فرمان نشسته بود وپا به پایش میرفت . حتی اگر فرعی میپیچید ... یا وارد
خیابان اصلی میشد . تمام صبح را گرفتارش کرده بود .
جلو میتاخت و پشت سرش حرکت میکرد .
اول با یکی از دوستانش به کله پزی رفت ... بعد هم به بانک رفت و انگار چکی
را به حسابش خواباند. حالا هم از سمت غرب داشت به شرق می رفت .
از رانندگی خسته شده بود . این ترافیک کشنده ی روز سه شنبه هم مزید برعلت
بود که پشت فرمان خوابش بگیرد.
بالاخره در تهران پارس، مقابل یک آموزشگاه کار و دانش غیردولتی که روی
پلاکاردش بزرگ نوشته بود: ز گهواره تا گور دانش بجو.
نگه داشت.
جوری ترمز کرد و مقابل آموزشگاه ایستاد که درد کمر و خستگی این همه دور
زدن در خیابان ها را فراموش کرد . الیاس با مردی که جلوی در بود دست داد و
وارد آموزشگاه شد
ادامه دارد....
@roman_online_667097