رمان های آنلاین


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
برای فوروارد رمان های صوتی، pdf و موزیک و.. به کانال زیر مراجعه کنید⬇️
https://t.me/roman_kade_PDF

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیوچهارم

طلعت نالید: پریچهر.
-بابا جان مادر من . من و تو خودمون یه خانواده ایم. تصمیمات خانواده ی دو
نفره امون رو خودمون میگیریم. نه حاج علی نه خاتون نه دایی خسرو ... نه دایی
منوچهر... نه دایی امیر! من دختر توام... اختیار دارم تویی... نه بابابزرگم نه
مامان بزرگم نه دایی هام!
طلعت باز صدایش زد: پریچهر میخوای خون راه بندازی؟
پریچهر دست به سینه شد وگفت:
-خون چی کشک چی؟! خدا رحم کرده تو رامین و دیدی. یه بار تو کافه نشستید
قشنگ صحبت کردید باهاش آشنا شدی. خودت کلی خوشت اومد . پسندیدیش یادت
رفت؟ حالا خانواده ی رامین هم میخوان منو ببینن. اگر میترسی باز تو کافه قرار
بذارم . ولی رامین دوست داشت بیاد خونه بالاخره حق داره وضع و ظاهر
زندگی منو ببینه. ببینه چی ام ... کی ام... چه جور خانواده ای هستم. همه ی این
خواسته ها رو هم دارم به خاطر تو انجام میدم مامان. وگرنه به خودم بود با
رامین یه خونه میگرفتیم دوتایی زندگی میکردیم!
طلعت محکم روی زانویش زد وگفت: خاک برسرم. تو از کی انقدر وقیح شدی؟
-اسمش وقاحت نیست مامان جان. بهش میگن زندگی مدرن !
طلعت از جا پرید وگفت: مرده شور تو و این فکرها و این زندگی مدرنتو ببرن .
تو خجالت نمیکشی تو چشمهای من نگاه میکنی و میگی با رامین خونه میگرفتی؟
میخوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟
پریچهر خونسرد گفت: میگی میترسم بیان اینجا شر بشه ... میگم اکی توکافه میز
رزرو میکنم همو ببینیم.
-همینم مونده دخترمو تو کافه شوهر بدم. مگه بی آشیونه ام که دخترمو تو کافه
ببینن؟
پریچهر لبخندی زد و گفت: خب فدات شم. منم که دارم به دل تو میام... به ساز تو
میرقصم. میگم قشنگ بیان خونه صحبت کنیم آشنا بشیم. قرار بذاریم... تاریخ عقد
مشخص کنیم تو الان نگفتی میری با رامین خونه بگیری؟این چه فکری بود زد به سرت.
پریچهر سرش را عقب برد و با خنده گفت: وای مامان عاشقتم. قربونت برم .
خیلی باحالی به خدا ...
-بگو شوخی کردی پریچهر!
پریچهر توی چشمهای قهوه ای مادرش زل زدو گفت: باشه . شوخی کردم . به
خاطر تو ...
طلعت غرید: پریچهر.
پریچهر پیش دستی را برداشت وگفت: من برم بخوابم. فردا کلی کار دارم
توبیمارستان. شب به خیر.
و به اندام باریک و بلند دخترش نگاه کرد . توی آن شلوار جین تنگ ، با آن
پلیوری که کاملا به تنش چسبیده بود ، خوب زوایا و برجستگی های بارز زنانگی
اش را به نمایش میگذاشت .
روی مبل وا رفت. حرفهای پریچهر مغز استخوانش را سوزانده بود .

پشت فرمان نشسته بود وپا به پایش میرفت . حتی اگر فرعی میپیچید ... یا وارد
خیابان اصلی میشد . تمام صبح را گرفتارش کرده بود .
جلو میتاخت و پشت سرش حرکت میکرد .
اول با یکی از دوستانش به کله پزی رفت ... بعد هم به بانک رفت و انگار چکی
را به حسابش خواباند. حالا هم از سمت غرب داشت به شرق می رفت .
از رانندگی خسته شده بود . این ترافیک کشنده ی روز سه شنبه هم مزید برعلت
بود که پشت فرمان خوابش بگیرد.
بالاخره در تهران پارس، مقابل یک آموزشگاه کار و دانش غیردولتی که روی
پلاکاردش بزرگ نوشته بود: ز گهواره تا گور دانش بجو.
نگه داشت.
جوری ترمز کرد و مقابل آموزشگاه ایستاد که درد کمر و خستگی این همه دور
زدن در خیابان ها را فراموش کرد . الیاس با مردی که جلوی در بود دست داد و
وارد آموزشگاه شد




ادامه دارد....

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیوسوم

در دفاع از الیاس روی زبانش بکشاند، همه انگار نمی آمدند جلو . همان جا ته
گلویش مانده بودند.
پریچهر با قدم های تندی از چهارچوب فاصله گرفت و خدا را شکر کرد، امشب
حاج علی و خاتون جایی دعوت بودند ! که تحمل نیش های حاج علی و چشم و
ابرو آمدن های خاتون خودش داستانی بود .
از عمارت بیرون آمد و بی توجه به زن دایی لیلا که با سینی غذا به سمت
زیرزمین میرفت، خودش را به خانه رساند.
طلعت مقابل تلوزیون نشسته بود و پیش دستی خیارهای نمک خورده توی دستش
جا خوش کرده بود. کنار مادرش نشست و طلعت پرسید:کجا بودی؟
-پیش دایی امیر.
-این پسره باز چه دسته گلی به آب داده؟
کنار مادرش نشست و پاهایش را روی میز گذاشت، خیاری برداشت و گفت:
هیچی مثل همیشه.
-باز مست کرده؟!
پریچهر سری تکان داد و گفت: به خدا مامان، اشتباه کردیم اومدیم اینجا. عین این
پنج سالی که اینجاییم... من رسما دارم زجرکش میشم.
طلعت با اخمی گفت: کجا از اینجا بهتر پریچهر...
-اشتباه کردی خونمون رو فروختی.
-خارج شهر بود .رفت و آمد سخت بود. اینجا چهار تا مرد هستن که به دادمون
برسن .
پریچهر چینی به بینی اش انداخت و گفت: مرد میخوایم چیکار؟ هی مرد مرد...
کدومشون الان پشتمون رو گرفتن؟ بابای جنابعالی که قشنگ داره پدرسالاری
میکنه. داداشات هم یکی از یکی بدتر. اون از منوچهر... این از خسرو...
طلعت اخمی کرد وگفت: حالا حرص نخور.
-آخه به نظرت میشه حرص نخورم؟ قشنگ پنج ساله ما رو کردن تو قفس. خونه
ساعت داره. مگه حکومت نظامیه؟! فلان ساعت خونه باش. فلان کار و نکن.
فلان جا نرو ... جشن تولد نگیر... عزا نگیر... مهمونی نگیر... اگر میگیریزن دایی لیلا و آنی و خاتون و خبر کن. وای زن دایی شیرین بفهمه ناراحت میشه
! زن دایی شیرین و بهناز هم خبر کن بیان! فلان جا میری ... یه توک پا برو
دنبال فلانی اونو هم ببر ! یه توک پا یه توک پا با همین یه توک پاها میدونی من
چقدر حرص خوردم؟! دم نمیزنم ! به صد نفربرای هرکاری باید جواب پس بدیم.
تو باغ میری حجابتو رعایت کن .دوستاتو دعوت نکن چرا چون سه تا پسر عزب
اینجا زندگی میکنه! قشنگ حس میکنم دارالمجانینه اینجا ! همه ی اینا یه طرف یه
عاشق دلخسته هم دارم...
خنده ی متاسفی کرد و گفت که ماشاهللا سر تاپاش نشونه میده همای سعادت منه
...
انگشتش را به حالت شمردن نگه داشت و گفت: دست بزن که داره. اخلاق که
نداره ... سواد که نداره ... کار که نداره ... دائم الخمر که هست ... دست بردار
هم نیست که نیست.
طلعت آهی کشید وگفت: داشتم از پشت پنجره نگاهش میکردم. دیدم چطوری اومد
تو خونه افتاد. دلمم براش میسوزه ها ...
پریچهر با حرص گفت: دلت برا من بسوزه ! پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
هیچ کاری نکردم. حتی لباس هم ندارم بپوشم!
طلعت با دهان باز نگاهش کرد، پریچهر آخرین تکه خیار توی پیش دستی را توی
دهانش گذاشت و با ارامش میان خرت خرتهایش گفت : حالا چی بپوشم؟
طلعت لبش را گزید وگفت: جواب حاج علی رو چی بدم؟
-واه به حاج علی چه مربوط؟ آها ... یه چیزی ... من نمیذارم روز خواستگاریم،
حاج علی و خاتون بشینن بالای مجلس ها ... مراسم معارفه است. رامین و
مادرش میاد . من و تو هم هستیم. عصرونه! میخوام قهوه هم دم کنم با شیرینی
خونگی ازشون پذیرایی کنیم.
طلعت چشمهایش گرد شد و گفت: خاک برسرم. به اقاجون و خاتون نگم؟ به خان
داداشم نگم؟
-واه چه خبره . مگه جنگه؟ لشکر کشی برای چی میکنی؟ چه لزومی داره اونا
بدونن تو خونه ی ما آخر هفته چی میگذره؟!

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیودوم

جور میکنم پسش میدم. بخوام سپرده امو از بانک بیرون بکشم خیلی ضرر میکنم.
فعلا اینو بهش بده. میدونم حساباشو خالی کرده!
-میدونی و این گند و باالا آوردی.
پریچهر غرید: دایی باز شروع نکن. ای بابا . هرچی من میگم نره شماها میگید
بدوش... خودش خواست .خودش کرد. یک کلمه با من کسی مشورت نکرد! یک
کلمه ... میگم آقا جون جنابعالی پاشده رفته محضر ساعت تعیین کرده. این شازده
هم برای خودش، سرخود رفته بهترین آتلیه رو گرفته... بهترین خیر سرش گل
فروشی وگل آرایی... تقصیر منه؟ یه آرایشگاه با من بود که اونم پیش پرداختشو
همین پس فردا ازشون میگیرم!پسش میدم. اصلا دایی یه وقت شک نکنی، کسی
که دوماهه حجره ی یاوری نمیره این همه پول و از کجا آورده ها! فقط همتون یقه
ی منو بچسبید.
رویش را گرفت و خواست برود که توی چهارچوب ایستاد و گفت: اولش که گفتی
کمکت میکنم، خیلی ذوق کردم گفتم عجب دایی منطقی ای دارم ... اما الان
فهمیدم تو هم طرف اونی. حاضری من بدبخت بشم... حاضری حتی الیاس هم
بدبخت بشه ! اما همونی بشه که شماها میخواین. زورتون اومده یه زن جلوتون
وایستاده . هیچ اشکالی نداره دایی جان ... من شده باشه از این خونه فرار کنم...
فرار میکنم ... شده باشه بمیرم... میمیرم اما جنازه امم دست الیاس نمیدم! حتی
اجازه نمیدم تابوتم رو دوشش باشه! والسلام.
-پریچهر...
پریچهر ایستاد وبا اخم و تخمی گفت: بله دایی؟
-الیاس از کی حجره ی یاوری نمیره؟
پریچهر پوزخندی زد وبا طعنه گفت: الیاس کی یه جا پاش و سفت کرده که بار
دومش باشه؟
امیرعلی جلو آمد و گفت:جواب منو بده، چند وقته نمیره؟
-از قبل اینکه نشون بیارن ، میدونم از اونجا اومده بیرون . البته اون موقع که
نشون و دستم کرد زن دایی لیلا یه جوری میگفت تو حجره یاوری نشسته انگار
کل خطه ی پارچه فروش ها مال اینه امیرعلی بی اهمیت به ادامه ی جمله اش گفت:
-چرا؟
-واقعا میپرسی چرا؟ یعنی خودت نمیدونی دایی؟
امیرعلی تند نگاهش کرد و پریچهر جواب داد:
-یاوری گفته حساب های دخل با فاکتورها نمیخونه!
امیرعلی دستهایش را پاییین انداخت وگفت: یعنی چی؟
-یعنی همین دیگه . شازده علاوه بر تمام شربازی هاش، دستش هم کجه.
امیرعلی با چشمهای درشت نگاهش کرد، پریچهر کمی خودش را جمع و جور
کرد وگفت: خودش اینجا نیست خداش هست باشه ... ولی ماجرای گردنبند مامانم
که سه ماه پیش گم شد چی؟! دقیقا بعد از اون آقا رفت اون موتور های کلاسشو
خرید!
امیرعلی ساکت نگاهش میکرد.
پریچهر دوباره خواست برود که ایستاد وگفت: رمز کارت هم سال تولدمه! البته
حقشه که ندم ... ولی خب من هم به اندازه ی کافی وجدان دارم.
امیرعلی خودش را جلو کشید وگفت: پریچهر.
پریچهر کلافه ایستاد و امیرعلی با صلابت گفت: الیاس هرچی باشه ... هرچی که
هست... نه دزده نه دختر باز ! خودتم میدونی اینو.
-ببخشید گردنبند طلای بیست و چهار عیار مامان من گم شد ... سه روز نکشید
که الیاس رفت یه موتور آخرین مدل خرید! میشه بگی دایی پولشو از کجا آورد.
-بحث گذشته رو پیش نکش !
-اون مسئله تموم شد رفت . الان به من بگو ، این پونزده میلیون و چه جوری
جور کرده؟! دایی خسرو که انقدر خسیس و کنسه که پول توجیبی های آنی بدبخت
و قطره چکونی بهش میده ! اگر دستش تو دخل یاوری نبود از کجا آورد؟
وبا پوزخندی گفت: فقط دلم میخواد فردا یکی به من بگه تو چرا جمعه ساکتو جمع
کردی رفتی کیش. اون وقت ببینید من چه قیامتی راه میندازم!
امیرعلی مات و هاج واج ماند بود. دهانش خشک بود و کلمه هایی که میخواست

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیویکم

چیکار کنی؟
-میام عسلویه. کارمیکنم. درسم میخونم .
امیرعلی پوفی کرد وگفت: یه چیزی بگو پاش وایسا نوکرتم هستم .
الیاس به چشمهای امیرعلی زل زد . چند ثانیه... امیرعلی لب زد: بگو ... چی
میخوای؟ یه تصمیم بگیر تا تهش برو ...
-پری و میخوام! پاش وایستادم. تا تهش هستم. حالا نوکرمی؟
امیرعلی قلبش فشرده شد .
آخی کشید و گفت: من با تو چیکار کنم؟ ول کن این دختر و... نمیخواد الیاس.
زور که نیست !
-درس میخونم. میشم در حد و اندازه اش. بابا یه زهرمار به من داده میگه چرا
تف کردی! خب آدم قورتش نمیده که ! میده؟ تو زهرمار و قورت میدی؟
امیرعلی خنده اش گرفت وگفت: از این کوفتی که تو میخوری زهرمار تر که نبود
... بود ؟!
-بگه نخور نمیخورم!
-آخ الیاس... دلم میخواد گردنتو بشکنم!
صدای قدم های پریچهر آمد .
پله ها را با چراغ قوه روشن کرد وگفت: دایی اینو بگیر رو زخمش ببینم ...
خواست دستهایش را به پیشانی الیاس برساند که الیاس پس زد وگفت: برو دستهای
همون قد درازه رو بگیر. شب بخیر.
از جا به سختی بلند شد، درب را باز کرد و خودش را توی زیرزمین انداخت .
امیرعلی پوفی کرد و پریچهر با غرغری گفت: تازه باید نازشم بکشیم... بیشعور!
و با قدم های بلندی از پله ها بالا رفت.
امیرعلی در همان فضای یک در یک نشسته بود. احساس آدمی را داشت که یکی
دست چپش را با تمام قوا میکشد، یکی دست راستش را ... فقط منتظر بود ببیند
کدام دستش زودتر از تنش جدا میشود!از جا بلند شد، لباس هایش را تکاند ووارد زیر زمین شد، روی تخت ولو شده بود
و غرق خواب بود. کت چرمش را زیر سرش مچاله کرده بود. خواست دنبال
پتویی برود که درب باز شد و پریچهر با پتویی جلو آمد و به دست امیرعلی داد.
امیرعلی نگاهی به چشمهای پریچهر انداخت و پتو را از دستش گرفت و روی
الیاس کشید که زخم پیشانی اش خونمرده شده بود.
همراه با پریچهر از زیرزمین بیرون آمدند.
امیرعلی با شانه های افتاده به سمت عمارت میرفت که پریچهر با لحن آرامی
صدایش زد: دایی امیر...
نایستاد و با قدم های بلندتری خودش را به عمارت رساند.
پله ها را باالا رفت و از ایوان خودش را به داخل اتاقش پرت کرد ، پریچهر حینی
که زیر لب غرغر میکرد کلافه دنبالش راه افتاد .
از پله ها بالا دوید.از درب ایوان وارد نشیمن باال شد، خودش را به اتاق امیرعلی
که سمت چپ ایوان بود رساند و درب را آهسته بازکرد.
امیرعلی روی تختش دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمهایش بود.
پریچهر چراغ را روشن کرد و امیرعلی کفری گفت: خاموشش کن!
-دایی امیریه دقیقه گوش بده .
امیرعلی از جا پرید و گفت: به چی ؟ به چی گوش بدم؟ حال وروزشو نمیبینی...
یک سال صبر کن. شیش ماه صبر کن. یک ماه صبر کن! لعنتی... یه هفته صبر
کن! وجدان نداری؟
امیرعلی نفسش را فوت کرد و با غیظ گفت: اصلا میدونی چیه؟! از من بکش
بیرون پری. من نمیتونم. یه قدم هم برات برنمیدارم. خودتی و خودت ! اصلا رو
من حساب نکن.
پریچهر با آرامش گفت: نیومدم راجع به این چیزها حرف بزنم دایی.
امیرعلی دست به کمر نگاهش کرد، پریچهر دست توی جیب شلوار جینش کرد،
کارت شتابی را بیرون کشید و روی میز امیرعلی گذاشت وگفت: اینو بهش بده.
یه هفت هشت تومنی توش پول هست.
امیرعلی دو دستی چنگی به موهایش زد و پریچهر گفت: باقیش هم یه جوری

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیم

الیاس کش دار گفت: سوغاتی چی آوردی حالا؟!
پریچهر خواست برود که الیاس گفت: اون پسر درازه سوغاتیه؟!
پریچهر ایستاد و نگاهش کرد.
الیاس سری تکان داد وگفت: مبارکه ... مبارکه ... پیرشید پای هم. با دل خوش...
فقط یه پونزده میلیون تو گلوت گیر کرده بود .فدای سرت... فدای چشای قشنگت
عزیز دلم!
پریچهر رو به رویش زانو زد وگفت: من نگفتم تاریخ عقد و مشخص نکن ؟ نگفتم
فیلمبردار و گل و آرایشگاه نگیر...
الیاس با پوزخندی و گفت: آرایشگاه نمیگرفتم واست که تو چطور میپیچیدی
میرفتی کیش!
پریچهر خواست برود که الیاس دستش را گرفت وگفت: این دوستای دو زاری و
از خودت دور کن ! آمارتو بهم میدن . خیلی کثیفن .
پریچهر اخمی کرد و الیاس گفت: اسمش چی بود... ُگلی... ِگلی ... گلاره !
پریچهر مات نگاهش کرد والیاس از جا بلند شد، رو به امیرعلی و پریچهر گفت:
شب بخیر...
و خواست پله ای را پایین برود که ندید و با سر تمام پله ها را به پایین افتاد.
پریچهر هینی کشید و امیرعلی دو دستی توی سرش زد و گفت: یا خدا ...
الیاس... الیاس... چی شدی... الیاس...
شش پله ی پیش رویش که به پایین ختم میشد را دوید و مقابل فضای یک در یکی
که به در ختم میشد، زانو زد و الیاس را که پیشانی اش به پایین درب آهنگی
زنگ زده برخورد کرده بود ، بلند کرد .
الیاس خندید وگفت: ندیدم پله ها رو چرا ...
پریچهر خودش را رساند و گفت : چی شده؟
امیرعلی با ناله گفت: سرش شکسته ...
-میرم الان وسایل بیارم ... دستتو بذار روی زخمش الان برمیگردم.
امیرعلی کف دستش را روی پیشانی الیاس فشار داد، خون به آرامی اززیر دستش
روی پیشانی و بینی و چشمهایش سقوط میکرد.امیرعلی آهی کشید و گفت: چرا با خودت اینکار و میکنی .به خدا ارزششو نداره
... به پیر به پیغمبر ارزششو نداره الیاس! داری خودتو میکشی... نابود میکنی...
به خودت بیا دیگه . اه... کفرمون و درآوردی.
الیاس ساکت بود.
قطره اشکی که با خون از چشمش افتاد را امیرعلی با دست دیگرش پاک کرد
وگفت: نکن جون امیر... نکن با خودت .
-دیدمش امیر. انقدر باهاش خوش بود. رو پله برقی. با من انقدر خوش نبود رو
پله برقی ! اصال پله برقی به کنار ... هیچ جا با من انقدر خوش نبود !
امیرعلی سرش را توی بغلش کشید و الیاس گفت: نمیشه منم ببری ...
امیرعلی گرفته گفت: کجا ببرمت؟
-همون جهنمی که میری!
-ببرمت عسلویه؟
کش دار گفت:
-آره . همین لویه ...
امیرعلی شانه اش را بوسید وگفت: ببرمت چیکار کنی؟
-کار میکنم .
-تو اینجا کار نمیکنی... پیش هاتف تو نمایشگاه نمیری... حجره های حاج علی
نمیری... بعد بیای عسلویه کار کنی؟
-میام ... کار میکنم !
-الیاس ... چرت نگو...
-میام کار میکنم!
-اونجا واست کار نیست. باشه هم کارگریه! دیپلمم نداری تو !
-باشه کارگری میکنم.
امیرعلی کلافه گفت: ببین گوش بده ...
خودش را عقب کشید و الیاس گفت: خونی شدی.
-فدای سرت ... گوش بده... هر روز داری یه تصمیم میگیری. یه شب میخوای
چله بگیری... یه شب میگی درس بخونم... یه شب میگی عسلویه ! میخوای

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستونهم

دایی الیاس برنگشته هنوز؟
-نه .
-کاش کلا نیاد !
خواست دادی بزند که جلوی خودش را گرفت وگفت: چیکار داشتی؟
-هیچی . خواستم بگم اگر دیدی از کتابخونه ات چند تا کتاب کم شده بدون کار من
بوده!
-مهم نیست .
-راستی دایی کی با آقاجون اینا حرف میزنی؟
-حرف میزنم دیگه . انقدر واسه ی من تعیین تکلیف نکن چیکار کنم چیکار نکنم
پری!
پریچهر آها آهانی کرد وگفت:
-میبینی دایی؟ میبینی چقدر بده . چقدر به آدم فشار میاد. چه زوری به آدم میاد.
امیرعلی خواست حرفی بزند که پریچهر گفت: الیاس خان هم تشریف آوردند.
امیرعلی بی خداحافظی قطع کرد، حتی از پنجره هم به باغ نگاهی نینداخت، فورا
از پله ها پایین رفت ، دم پایی هایی چرمی جلوی پادری را پوشید و وارد باغ شد
. دولادولا ، کشان کشان... سلانه سلانه ... داخل شد . نمیدانست کاوازاکی بود
که به او تکیه کرده، یا او وزنش را روی کاوازاکی انداخته ...
با همه ی مستی اش، اما با احتیاط آن را به کناره ی دیوار چسباند و دستهایش را
از دو طرف دستگیره ها ول کرد.
همان که ول کرد، روی زمین پرت شد .
امیرعلی سری تکان داد و دوان دوان به سمتش رفت، روی زمین افتاده بود، توی
برگهایی که حاج باقر، مدام ازشان تپه های کوچیک کنج وگوشه های حیاط
میساخت.
امیرعلی با غرغری گفت: با خودت چیکار کردی باز.
الیاس کش دار گفت: افتادم چرا ...
به زحمت بلندش کرد، دستش را دور شانه ی خودش آورد و درحالی که کمر
الیاس را گرفته بود گفت: چه خبره ؟ خود کشی کردی؟الیاس دستی روی معده اش کشید و گفت: خبرا که پیش توئه !
امیرعلی به زور اورا کشید و الیاس گفت: چرا ما الان دو تا تاب داریم؟
امیرعلی بی توجه به دری وری هایی که میگفت ، او را به سمت خانه کشید که
ایستاد . امیرعلی با حرص گفت: چرا خودتو مثل سنگ کردی... بیا ببینم. راه
بیفت...
-اینجا نمیام.
-یعنی چه؟
-بریم زیر زمین!
-زیر زمین چرا ؟
خودش را به سمت زیر زمین کشید و امیرعلی ناچار شد به همان سمت مایل
شود، به سمت پله ها رفتند و الیاس لبه ی اولین پله نشست و گفت: بقیشو خودم
میرم . برو ...
امیرعلی کلافه کنارش زانو زد وگفت: اینکارا چیه با خودت میکنی....
پاکت سیگارش را بیرون آورد و گفت: میکشی؟
امیرعلی پاکت را از چنگش گرفت وگفت: لازم نکرده . اینجا دوباره یخ میزنی.
سرماخوردگیت بدتر میشه!
-خوبه خوبه. پاک میشم عوضش.
صدای زنانه ای توی گوشش نشست و گفت: بیا بعد توقع دارید من با این دائم
الخمر ازدواجم بکنم لابد!
امیرعلی تشر زد: پریچهر!
الیاس لبخندی زد ، سرش را بالا آورد و نگاهی به صورتش که مثل قرص ماه
شده بود کرد و گفت: به به ... پری خانم. دا دا دا ... حال و احوال.
پریچهر دست به سینه بالای سرش ایستاده بود. یک لنگه ی ابرویش را بالا
فرستاده بود وتماشایش میکرد.
امیرعلی با غرغری گفت:پری برو بگیر بخواب.
الیاس دستش را توی هوا انداخت وگفت: نری ها ... بمون. خوش گذشت؟
پریچهر ساکت نگاهش میکرد

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوهشتم

برش داره تویی!
امیرعلی از پارک بیرون آمد.
پریچهر خسته گفت: دایی تو رو خدا نذار بدبخت بشم... به خدا من و الیاس تا آخر
عمرمون حرف همو نمی فهمیم.
امیرعلی ساکت بود.
پریچهر چانه زد: رامین وکه دیدی . خیلی پسر موجهیه . از همه لحاظ به الیاس
سره . من به چی الیاس دلمو خوش کنم؟ شاگرد مغازه بودنش؟ پادویی تو راسته
ی پارچه فروش ها؟!
امیرعلی باز هم حرفی نزد.
پریچهر خفه گفت: الیاس هیچ مشکلی نداره ها ... مشکل منم که خواسته هام از
زندگی خیلی باهاش فرق میکنه. کاش منو بفهمی دایی. کاش تو منو بفهمی... تو
تحصیل کرده ای. تو شرکت نفت کار میکنی ! رئیس قسمتی تو عسلویه ! واسه
خودت اهن وتلپی داری !تو رو خدا حداقل تو بفهم من چی میگم !
امیرعلی با صدای ضعیفی گفت: خیلی خب.
پریچهر نشنید، از جا پرید و گفت: چی گفتی دایی؟
امیرعلی مغموم گفت: خیلی خب. قبوله . با حاج علی صحبت میکنم. ولی...
-ولی چی؟
-وای به حالت انتخابت غلط باشه و اشتباه کرده باشی !
پریچهر خودش را به سمت امیرعلی کشید، گونه اش را بوسید وگفت: الهی
قربونت برم دایی جون. به خدا خیلی فرشته ای ...
امیرعلی با پشت دست گونه اش را که رژ لبی شده بود، پاک کرد و گفت: با این
کارم دارم قبر خودم ومیکنم پری!
پریچهر خونسرد گفت: حالا انگار الیاس چه تحفه ای هست دایی ! دو هفته که
تهران نیستی نمیبینیش... دو هفته ای که هستی هم نبینش! به خدا ... تازه به نظر
من برد هم میکنی از این ماجرا!
امیرعلی فکش را روی هم سایید، نمیخواست برد کند.
الیاس رفیقش بود ... دوستش بود .از برادرهایش به او نزدیک تر بود . خاطره پر رنگ روزهای کودکی و اوقات پر شر و شور نوجوانی اش بود ... هیجان
روزمرگی هایش الیاس بود! چطور انقدر راحت بیخیالش شود و تمام ؟! به همین
سادگی؟ بیست و هشت سال الیاس را داشت ... در تمام مدت سی و دو سال
زندگی اش، بیست و هشت سال الیاس بود . پر رنگ ... خوانا ... حالا چطور
محو وکمرنگش کند ؟!

ساعت از دوازده گذشته بود.
از همان پنجره ی اتاقش هم میتوانست عمارت خان داداشش که روشن بود را
ببیند. بدبختی روشن بودن چراغ های خانه ی برادرش این موقع شب نبود.
بدبختی جای خالی کاوازاکی بود که باید درست پشت تاب، به دیوار تکیه میکرد،
اما تکیه نکرده بود !
پشت پنجره درست روی همان سکویی که همه ی خانه های قدیمی داشتند تا
رویش گلدانی بگذارند و آفتاب سیرش کند، دقیقا همان جا نشسته بود و به باغ
نگاه میکرد.
برای دیدن عمارت طلعت، باید به اتاق پشتی میرفت .پوفی کرد و شماره ی الیاس
را گرفت، آوای مشترک مورد نظر خاموش است، باعث شد کفری گوشی موبایل
را روی تخت پرت کند.
خودش را روی صندلی پشت میز تحریرش انداخت . قاب عکسی که روی میزش
بود را توی دستهایش نگه داشت، عکس خودش بود و الیاس... با دو بطری
نوشابه ی کوکا ، جلوی یک فست فود خیابانی ، درست وقتی لب جدول نشسته
بودند، این عکس را انداخته بودند.
آن عکاس های خیابانی که زمانی میچرخیدند ، عکس فوری میگرفتند . آن موقع
هنوز گوشی موبایل نیامده بود که هرکسی بتواند لحظه ای را ثبت کند.
انگشت اشاره اش را به سمت نگاه خندان الیاس برد، با صدای گوشی، مثل فنر از
جا پرید،بی توجه به مخاطب گفت: الیاس؟
-دایی منم.
چشمهایش را بست وگفت: پری...

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوهفتم

پریچهر نفس عمیقی کشید وجواب داد:
-از همکارای بیمارستان.
-با همه ی همکارا همینقدر جیک تو جیک هستید؟
-خواستگارمم هست. پنجشنبه میاد خواستگاری.
محکم روی ترمز زد، که صدای بوق ماشین پشت سری بلند شد. پریچهر از
دستگیره ی متصل به سقف اویزان شد و گفت: مشکلی هست؟
-الیاس چی؟
-الیاس چی دایی؟ الیاس چی؟ من زورش کردم منو بخواد؟ ما دنیاهامون عین دو
تا سیاره ی مختلفه. من اصلا نمیفهمم اون چی میگه! اونم نمیفهمه من چی میگم!
اصلا حالیم نمیشه حرف حسابش چیه. سواد نداره ... بیان نداره ... حرف بلد
نیست بزنه ... یکی باهاش بد رفتار کنه مشت میزنه تو سر وصورت یارو! بلد
نیست اعداد وبه انگلیسی بخونه حتی ! دایی من واقعا فکر نمیکردم تازه فهمیدم ،
هنگ بودم رسما! ... واقعا نمیتونه اعداد انگلیسی رو بخونه. یعنی اعداد روی
کنترل هم از روی حفظ بودن و عادت بلده ! من یه مسیج فارسی به انگلیسی بهش
فرستادم تا سه روز میپرسید چی نوشتی . دایی من چه جوری با این آدم زندگی
کنم؟ یه آدرس نمیتونه به یه نفربده... یه رستوران رفتیم آبروی منو برد! دایی
موهیتو رو تف کرد تو بشقاب سوشی!
امیرعلی پایش را روی گاز گذاشت و کنار خیابان نگه داشت.
پریچهر با صدای گرفته ای گفت: من یک ماه بهش فرصت دادم. یک ماه بهش
گفتم منو عاشق خودت کن. انقدر عاشق خودت کن که بی سوادی و خنگ بازی
هات به چشمم نیاد! یک ماه تمام زجر کشیدم ولی بهش گفتم باشه بذار ببینم چی
میشه . به خاطر التماس هاش به خاطر منت کشی هاش... دلم سوخت ... به خدا
دلم سوخت دایی. بعد دیدم من دارم دیوانه میشم باید دلم به حال خودم بسوزه!
امیرعلی آهسته گفت: یه ماه کم بود.
-یه ماه کمه؟ یه ماه کمه که با یکی بری سینما ،وسط سینما با کسی که پشت سرت
نشسته و سهوا دو بار پاش به پشتی صندلی تو کوبیده شه، دست به یقه بشه کارش
بکشه به بازداشتگاه؟ یه ماه کمه با یکی بری تئاتر صدای خرناسش کل سالن برداره؟ یک ماه کمه که براش از کتاب حرف بزنی مثل بز تو چشمهات نگاه کنه؟
کسی که از بچگی هیچ کتابی نخونده ! حتی حسن کچل ! یک ماه کمه که هر خر
نری بهت تو خیابون نگاه کنه تو پاساژ نگاه کنه بره یقه اشو بگیره و دعوا ؟! یک
ماه کمه بخاطر تمام بد دهنی هاش....مشروب خوردن هاش... وای دایی از کی
دفاع میکنی؟! من فقط خدا رو شکر میکنم که بابام بیست سال زنده بود،خونه
کاشانه امون سوا بود؛ الیاس و از نزدیک ندیدم! هفته ای یه بار... ماهی ...
سالی... عیدی ! وگرنه تو همون بیست سال خودکشی میکردم!
امیرعلی دستی به صورتش کشید وگفت: الان میخوای چیکار کنی؟
-چیکار کنم؟ هیچی ... میخوام با مردی که واقعا به نظرم لیاقتمو داره ازدواج
کنم. هرکس هم جلوم بایسته... خدا رو شکر انقدر توان دارم که جلوش وایستم و
حرفمو به کرسی بنشونم!
امیرعلی ساکت بود، پریچهر کمی زمان داد تا آرام شود .
با چند نفس عمیق ، به خودش مسلط شد و گفت: دایی امیر، تو این یکسال که
الیاس پیله کرد به من ... تو هیچ دخالتی نکردی،خودتو کشیدی عقب .
امیرعلی پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد .
پریچهر با آرامش گفت: میدونمم چرا اینکار ونکردی . با الیاس دوستی . رفیقی.
با هم بزرگ شدید. اختلاف سنیتون چهار ساله ! همه جوره سعی کردید با هم
باشید پشت هم باشید ... اکی من همه ی اینا رو درک میکنم ! ولی الان ازت یه
خواهشی دارم ...
امیرعلی نگاهش را از رو به رو برداشت وبه صورت پریچهر دوخت.
پریچهر کمی کلمه ها را در دهانش مزه مزه کرد وگفت: من نمیگم پشت الیاس و
خالی کن دایی. اما تو رو خدا یه ذره هوای منم داشته باش. بعضی وقتا فکر
میکنم اگر بابام زنده بود...
چشمهایش پر از اشک شدند، رویش را برگرداند که نگاه خیسش را امیرعلی
نبیند.
امیرعلی پرسید: چیکار کنم برات پری؟
-باخاتون و آقاجون حرف بزن. تو اون خونه، تنها کسی که بعداز الیاس حرفش

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوششم

پریچهر سری تکان داد و از سالن بیرون رفت. امیرعلی چنگی به موهایش زد.
دیده بود که اینجاست اما گمش کرده بود. دیده بود که کنجی ایستاده و تماشا میکند
حتی دید که چطور کشان کشان ،دولا دولا با آن حالی که درحال جنگ با ویروس
ها بود خودش را به صندلی کشاند. اما حالا نبود.
حالا هرچه چشم می چرخاند با آن ساک سنگین این طرف و آن طرف میرفت
نبود که نبود.
میان این آدم ها دنبال کسی میگشت که شباهت عجیبی به خودش داشت . هم قد و
قواره اش بود .موهای مشکی داشت و کت چرم تنش میکرد و همیشه یکی از
دستهایش را توی جیبش میگذاشت و راه میرفت. گوشی اش را درآورد و زنگ
زد. جواب نمیداد. بوق میخورد و جواب نمیداد. چند بار تکرار کرد . همچنان
بوق میخورد و جواب نمیداد.
عصبی چنگی به موهایش زد و غر زد: لعنتی .
خودش را به بیرون رساند، پریچهر توی ماشین نشسته بود، ساک را روی
صندلی عقب گذاشت و سوار شد .
دنده عقب گرفت و از پارک بیرون آمد. هنوز داشت دنبالش میگشت . دنبال
خودش و آن کاوازکی سیاه بود. پریچهر با آرامش پرسید: دایی امیر طوری شده؟
امیرعلی جوابش را نداد.
پریچهر کمی به سمتش مایل شد و گفت: دلم برات تنگ شده بودا.
امیرعلی تشرزد: کمربندتو ببند.
کمربندش را بست و گفت: چه خبر. این دفعه نسبت به دفعه ی پیش سوختی.
عسلویه هواش هنوز گرمه؟
امیرعلی ساکت واردخیابان شد.
پریچهر لب برچید وگفت: خب چرا با من قهری الان؟
-قهر نباشم؟
پریچهر هومی کشید وگفت: چرا قهر باش. قهرباشی بهتر از اینه که من و سین
جیم کنی!
امیرعلی آشفته از بی نتیجه ماندن گشت زدن هایش، گفت: این چه کاری بودکردی پریچهر؟
پریچهر خسته گفت: تو رو خدا با من قهر باش دایی.
-میفهمی با این کارت چه ضربه ای به الیاس زدی؟
پریچهر حق به جانب گفت:
-من چند هزار بار به چند هزار نفر باید جواب پس بدم؟
-اصلا برات مهم نیست نه؟
-مگه نظر من برای اون مهم بود؟ یک سال آویزونم شد. آبروی منوپیش
همکلاسی هام برد انقدر اومد تو دانشگاه .... آبروی منو جلوی دوستام برد...
انقدر که خودشو به زمین و زمان زد. چرا باید برام مهم باشه؟ من برای کی مهمم
که دیگران برای من مهم باشن؟
امیرعلی پوفی کشید وگفت: تو که نمیخواستی غلط کردی نشونشو قبول کردی.
-ببخشید ... آقاجون شما خیلی بیخود کرد اومد وسط مداخله کرد . تاریخ عقد
مشخص کرد! بدون اینکه از من بپرسه ! من گفتم به الیاس گفتم... گفتم الیاس
قبول من حاضرم بهت یک ماه فرصت بدم ببینم به درد هم میخوریم یا نه . قبول
کرد . خودش قبول کرد گفت باشه یه ماه بسه! بعد نگو ، شازده با حاج علی دست
به یکی کردن . واسه من تاریخ عقد مشخص میکنن! نه تورو خدا دایی اصلا منو
آدم حساب نکردن! منم خوب گذاشتم تو کاسه اشون! اصلا هم برام مهم نیست
الیاس چه حالی داره. به جهنم.
امیرعلی نگاهی به صورت سرخ پریچهر کرد و پریچهر اضافه کرد: دیگه
هرچیزی حدی داره بچه که نیستم وایسم دیگران واسم تصمیم بگیرن! خیلی راحت
تو صورت من گفت: جمعه محضر گرفتم. ساعت مشخص کردم... خیلی بیخود
کردن! خیلی بی جا کردن بدون اینکه نظر منو بپرسن واسه ی من تعیین تکلیف
کردن ! من بابای خدابیامرزم انقد تو کارام دخالت نمیکرد که این حاج علی شما
هی داره واسه ی من بزرگتری میکنه ! میخواد بزرگتری کنه نوه هاشو که
همشون یا تو شیره کش خونن یا تو پارتی یا تو بازداشتگاه جمع کنه ! چیکار من
داره؟
امیرعلی چنگی به موهایش زد و خفه گفت: این پسره کی بود؟

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوپنجم

کن من و مادرم برسیم خدمتتون.
پریچهر روی لبهای قرمزش، زبان زد وگفت: فکر کنم آخر هفته تاریخ خوبی
باشه.
-پنجشنبه؟ منم موافقم. البته اگر با وجود این سه روز مرخصی کشیک برام
نذارن.
پریچهر لب برچید وگفت: هفته ی بعدش محرم وصفر میشه.
رامین هومی کشیدو گفت: وای نه . طاقت ندارم. باید همین پنجشنبه جمعه ، قال
قضیه رو بکنیم و خلاص.
خم شد، پریچهر دست دورگردن رامین انداخت و درحالی که با تمام وجود
فشارش میداد توی گوشش گفت: دوست دارم رامین .
-منم دوست دارم پری زیبای من .
-بد نگذره؟
پریچهر با هین خفیفی، فورا از آغوش رامین بیرون آمد و مات و متحیر به
صورتش زل زد.
رامین اخمی کرد وپرسید: ببخشید؟
جلو رفت و رو به پریچهر گفت: اینجوری پری خانم؟!دو دره بازی و به حد اعلا
رسوندی!
رامین خواست مقابلش بایستد که پریچهر بازوی رامین را گرفت ووادارش
کردعقب بایستد.
نگاهش به پنجه های ظریف پریچهر بود که دور بازوی رامین قفل شده بود
راحت ... بدون هیچ ابا و ترسی ! انگار بارها اتفاق افتاده بود.
بارها با همین پنجه های نازکی که دور بازوی مردانه ی رامین قالب میشد، او را
وادار به عقب نشینی میکرد.
نگاهش روی چشمهای پریچهر برگشت.
دستش را انداخت و با چهره ی حق به جانبی گفت: من دو دره باز نیستم.
-اتفاقا از اون دودره بازهای قهاری...
رامین گیج از پریچهر پرسید: پری جان ایشون کی هستن؟با پوزخند پر استهزایی گفت: هاه... پری جان !
پریچهر شرمنده سرش را پایین انداخت ، نگاهی به ساک ووسایل کرد، ساک
بزرگ پریچهر را تشخیص داد ، خم شد و از کنار پای رامین که انگار مسئول
حمل کردنش بود، آن را برداشت. بندش را روی دوشش انداخت وگفت: راه بیفت.
رامین کلافه گفت: این چه وضعشه؟ من خودم وسیله دارم ایشون رو میرسونم.
بی توجه به دخالت رامین تو روی پریچهر داد زد: راه میفتی یا نه؟
پریچهر هنوز ایستاده بود . دستش را جلو برد و خواست دور بازوی پریچهر
بیندازد که رامین دخالت کرد، مقابلش قد علم کرد وگفت: آقای محترم مراقب
رفتارتون باشید.
-با من با انگشت اشاره حرف نزن!
پریچهر به خودش آمد و با آرامش گفت: رامین ایشون دایی من هستن. خواهش
میکنم دایی امیر... تو رو خدا . زشته جلو جمعیت.
و فقط خدا میدانست چقدر جلوی مردم و لیدر و هم گروهی هایی تور که سفررا
برایش بهشت کرده بودند، چقدر احساس خوار وخفیف بودن میکرد.
امیرعلی، ساک را برداشت و دست پریچهر را گرفت. رامین همانطور گیج مانده
بود. بالاخره به خودش آمد و گفت: پری جان باهات در تماسم.
پریچهر دلش میخواست گوش های امیرعلی را بگیرد که این حرف رامین را
نشنود.
دستش توی دست امیر بود و مچ دستش داشت خرد میشد، تقلایی کرد و امیرعلی
باغیظ گفت: چته؟
-دستمو شکستی دایی.
دستش را رها کرد وگفت: برو بشین تو ماشین میام.
پریچهر با تعجب گفت: خب چرا نمیای.
امیرعلی با اخمی گفت: گفتم برو بشین تو ماشین . میام . با پژو اومدم . بری
بیرون میبینیش.
سری تکان داد و امیرعلی سوئیچ را به سمتش گرفت وگفت: بشین بیام.
پریچهر به ساک اشاره کرد وامیرعلی گفت : خودم میارم

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوچهارم

ساعتش رویش نوشته شده بود چیزی سردر نمی آورد.
سرش را خاراند و دوباره سعی کرد دقیق شود .چیزی نمیفهمید .
دستش را توی جیبش کرد، گوشی را بیرون کشید و پیام گلاره را دوباره خواند :
پرواز ماهان. ساعت یک. نزدیکهای دو ظهر امروز برمیگرده !
نفسش را فوت کرد. ساعت را نگاه کرد، از دو چند دقیقه ای گذشته بود. خودش
را به سمت اطلاعات رساند وگفت: ببخشید حاجی یه سوال؟
-جانم امرتون؟
-میگم این پرواز چیز... کیش. با هواپیمای ماهان. خب؟
-مقصد کیش؟
-نه دیگه تهران. از کیش به این ور.
مرد سردرنمی آورد و پرسید: منظورتون مبدا کیش و مقصد تهرانه درسته؟
سری تکان داد و گفت: آره. همین نشسته؟
-میتونید از تابلو استفاده کنید .
-خب همون نشسته؟
مرد توی صورتش نگاهی کرد ، پوفی کرد و توی تصویر مانیتور رو به رویش
زل زد وگفت: بله پنج دقیقه ی پیش نشسته.
-خب ... ببین الان مسافراش از کدوم وری میان تو ؟
مرد مودبانه گفت: مستقیم دست چپ ...
-دمت گرم. خیلی حال دادی .
و از جلوی اطلاعات فاصله گرفت و به همان مسیری که مرد گفته بود، حرکت
کرد . کناری ایستاده بود و نگاه میکرد .از پشت شیشه همه جارا وارسی میکرد.
صدای مسیج گوشی اش درآمد. گلاره بود. اخمی کرد و پیغام را باز کرد .
نوشته بود: تو رو خدا از من چیزی بهش نگید ! خواهش میکنم.
نفس عمیقی کشید و تایپ کرد: اکی !
بلافاصله جواب اومد: دستتون درد نکنه !
آب دهانش را قورت داد و مسیج دیگری آمد : الان اونجایید؟
گوشی را سایلنت کرد و توی جیبش فرستاد، وقت چت کردن با این دختر رانداشت. چشمش دنبال پریچهر میگشت . نبود ... میان این همه جمعیت نبود که
نبود !
دستهایش را توی جیب شلوار جین ذغالی اش فرو کرد و دوباره زل زد به آدم ها
...
هیچ کدامشان پریچهر نبود .
به جز یکی... روی پله های برقی... کنار پسری که یک دست آبی روشن تن
داشت و دستش روی شانه ی پریچهر مانده بود .
چشمهای آبی اش ... شال آبی رنگش... مانتوی سورمه ای که خودش برای
پریچهر خریده بود.
کنار دستش هم یک مرد بود که دست مردانه اش درست روی شانه ی ظریف
پریچهر بود. پله ها که تمام شد، پایشان که به زمین رسید، دید که دست مرد از
روی شانه ی پریچهر پایین آمد و لای انگشتهایش فرو رفت.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
سرش را پایین انداخت و از شیشه فاصله گرفت. خودش را به سمت صندلی ها
کشید ولبه ی صندلی فلزی وا رفت.
ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستهایش فشار داد.
پریچهر درحالی که بازوی رامین را گرفته بود، نگاهی به صورتش انداخت و
گفت: چقدر زود تموم شد.
رامین همانطور که دستش به دسته ی چمدان بود، گفت: چرافکر میکنی تموم شده
پریچهر؟ ما تازه قراره با هم شروع کنیم. یه زندگی ناب و تازه .
پریچهر قند توی دلش آب شد ، از این همه عشقی که در نگاه عسلی رامین جا
خوش کرده بود میتوانست همان جا فریاد بکشد خوشبخت ترین دختر روی زمین
است .
رامین خم شد و پیشانی پریچهر را بوسید وگفت: خودت تاریخ و ساعتشو تعیین


@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوسوم

امیرعلی با احساس گردن دردی که داشت سرش را عقب برد و نگاهش به الیاس
افتاد که روی تراس ایستاده بود و سیگاری کنج لبش بود.
لبخندی زد وگفت:حالت چطوره؟
دو تا انگشت وسط و سبابه اش را به پیشانی اش زد و امیرعلی آهی کشید.
بعضی وقت ها گیر افتادن میان آدم هایی که هرکدام را به نحوی دوست داری و
نمیدانی طرف کدام را بگیری خیلی سخت بود!
الیاس از پله ها پایین آمد ، لیال خاک برسرمی گفت و خسرو سرش را از روی
روزنامه بالا آورد.
لیلا جلویش را گرفت وگفت: کجا میری مادر؟ خوب نشدی هنوز.
صدایش هنوز خش داشت و گلویش بدجوری میسوخت، اما همین که با هر بادی
مثل سگ نمی لرزید و با هر نسیم گرمی خیس عرق نمیشد، یعنی حالش خوب
بود .
خواست لیلا را کنار بزند که لیلا مصرانه گفت: چرا لج میکنی با من؟ برات
خورشت بامیه گذاشتم . مگه نگفتی از سوپ خسته شدی؟
الیاس خشک گفت: مگه قراره برنگردم و نخورمش؟
لیلا لبش را گزید وگفت: چه حرفیه.
-خب دیگه برو بذار به کارم برسم.
خسرو غر زد: مگه کاری هم داری جز شر درست کردن ؟
الیاس نگاهی به پدرش انداخت و خسرو سرش را توی روزنامه فرو کرد.
لیلا با آرامش گفت: بیا یه چای بابمونه نوری برات درست کرده اونو بخور بعد
برو.
ودستش را به پیشانی الیاس رساند و گفت: مادر هنوز تب داری .
خسرو با زهرخندی گفت: تب عشقه !
الیاس ساکت ماند و لیلا غر زد: خسرو ...
ونگاهش را توی چشمهای الیاس دوخت و گفت: چایتو بخور. قرص وشربتتم بدم
...
خسرو باز گفت: با سی سال سن داری هنوز تر و خشکش میکنی.الیاس لبخندی زد و گفت: لی لی بال چونه نزن بذاربرم .
لیلا نالید: هنوز قوت نداری. جون تو تنت نیست.
خسرو همانطور که تابی به روزنامه داد، پا روی پا انداخت وبا طعنه گفت:
-بره تو کوچه یه جنجالی راه بندازه قوتش برمیگرده!
الیاس از جلوی مادرش با شتاب به سمت پدرش رفت، لیلا توی دلش خالی شد و
الیاس رو به روی پدرش که روزنامه را فورا پایین آورده بود و گارد گرفته بود
ایستاد.
الیاس خم شد، خسرو خودش را عقب کشید، الیاس نارنگی ای از ظرف پایه دار
میوه برداشت و گفت: روز خوش .
و با قدم های تندی بی توجه به صدا زدن های مادرش، از خانه بیرون رفت.
به جلوی باغ رفت، درست پشت تاب ... کنار درب ورودی، کاور را از رویش
برداشت و سوار کاوازکی تمام مشکی اش شد . صدای گاز دادنش امیرعلی را که
روی ایوان نشسته بود به خودش آورد.
از همان بالا دید که چطور گازش را گرفت و جوری از خانه بیرون زد که
نزدیک بود حاج باقر را زیربگیرد . نگاهش به موتورش بود و کاسکت اضافه
ای که از دسته آویزان بود.
فقط باید خدا خدا میکرد که به فرودگاه نرود و یقه ی پریچهر را آنجا نگیرد.
امیرعلی خسته گردنش را به پشتی صندلی تکیه داد و به لوستر کهنه و خاک
گرفته ای که از سقف آویزان بود نگاه میکرد. چند ثانیه به همان حال ماند و با
غرغری از جا بلند شد.
از کاوازکی به آرامی پایین آمد. بند کاسکت را از گلویش باز کرد و کنار کاسکت
دوم ، به دسته آویزان کرد.
یقه ی کاپشن چرم مشکی رنگ را بالا کشید و با قدم های تندی وارد سالن شد.
صدای زنی که شماره ی پروازها را اعلام میکرد توی سالن شنیده میشد.
به مردی تنه زد ، مرد معطل عذرخواهی نگاه چپ چپی نثارش کرد اما واکنشی
نشان نداد.
نگاهش به اطراف میچرخید. از تابلوی مشکی رنگی که شماره و تاریخ پروازها

@roman_online_667097


امروز پارت داریم ❤️


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستودوم

ندارم. تو خونه ی تو طلعت جان... حرف آخر و خودت میتونی بزنی. توی خونه
ی ماحرف آخر و حاج علی میزنه. حاج علی بگه پری و الیاس مناسب هم نیستن
... منم دیگه از پسرم حمایت نمیکنم! دیگه پشتش درنمیام. شاید تحصیلات عالیه
نداشته باشه ... که والا مدرک دکترای دانشگاه آزاد انقدر پز وافاده نداره طلعت
جون ! اما مطمئنم از خیلی از دکتر مهندس هاش شریف تر و با خدا تره .
خسرو با صدا خندید و امیرعلی دخالت کرد، دستش را روی زانوی برادرش
گذاشت و گفت: خان داداش ...
طلعت هم لبخند کمرنگی از خنده ی برادرش زد و گفت: به هرحال لیلا جون .
اگر دختر من این چند وقت پا به دل الیاس داد واسه خاطر نصیحت های من بود.
گفتم برو پسره رو از نزدیک بشناس اگر خوب بود که فبها ... اگر به دلت
ننشست مجبور نیستی زنش بشی! زور که نیست ... والا!
لیلا پنجه هایش را مشت کرد و گفت: عرض کردم طلعت جون . تکلیف خونه ی
ما رو حاج علی معلوم میکنه ! خسرو خیلی وقته از رئیس بودن واسه این خونه و
زندگی دست کشیده! خودشو بازنشسته کرده!
خسرو حرصی گفت: از وقتی که بچه هام یکی از یکی ناخلف تر بار اومدند منم
قیدشون رو زدم بد کردم؟!
لیلا عصبی گفت: مشکل تو با هاتف و الیاس چیه؟
-مشکل من چیه؟ یکی چهار کلاس سواد داره ... اون یکی هم شیش کلاس! یکی
دلال ماشینه ... یکی هم یه محل از دستش آسایش ندارن! تازه توقع داری بهشون
افتخار کنم؟!
امیرعلی متاسف به طلعت نگاهی انداخت ، با اشاره ای گفت : پاشو بریم.
طلعت تازه هیجان زده شده بود. امیرعلی دستش را گرفت واز لبه ی مبل بلندش
کرد ، رو به لیلا گفت:خان داداش با اجازه . زن داداش فعلا.
لیلا با بغض خودش را به آشپزخانه رساند.
خسرو داد زد : تو نتونستی دو تا بچه عین آدم تحویل جامعه بدی. من با این سن و
سالم دیپلمه ی زمان شاهم... پسرام نتونستن دبیرستان و تموم کنن ! بعد تو میگی
مشکلت چیه؟! مشکل تویی که نتونستی اینا رو تربیت کنی ... مشکل تویی که ایناآدم نیستن !!!
امیرعلی طلعت را به بیرون هل داد ووادارش کرد با قدم های تندی از خانه دور
شود.
طلعت بازویش را از چنگ امیرعلی بیرون کشید و گفت: دست منو ول کن.
-خیالت راحت شد. انداختیشون به جون هم .
طلعت حین مالش بازویش گفت: راست میگه داداشم. این زن عرضه نداشت بچه
هاشو درست بار بیاره. تازه توقع ارث ومیراث هم داره. آقاجون و خاتون زنده ان
حرف پول و میکشه...
دستش را جلوی دهانش گرفت وگفت: اِ اِ اِ ... دیدی تو رو خدا؟ نمک خورده
نمکدون هم شکسته . من میبینم چه جور خسرو کمرش داره میشکنه و دم نمیزنه!
هاتف و الیاس چه گلی به سر داداشم زدن؟
امیرعلی پوفی کشید وطلعت غر زد: والا لیلا هم از خاتون جوون تره ... هم
شیرزن تر ... چطور میتونه توقع داشته باشه دختر من بشه عروسش... اما از
پسراش نمیتونست توقع داشته باشه آدم بار بیان؟!
-الیاس و هاتف جفتشون آدمن. تو این وسط بل نگیر.
-منت دانشگاه آزادی دختر منو سرم میذاره انگار دارم از جیب این خرج دخترمو
میدم. به خدا اگر به خاطر خسرو نبود ها یه جوری جوابشو میدادم که ...
امیرعلی غر زد: بس کن دیگه . باز دو هفته اومدم اینجا قراره سرسام بگیرم از
دست همتون.
طلعت پشت چشمی نازک کرد خواست برود اما ایستاد وگفت: امیرعلی. من دارم
میرم با خاتون حرف بزنم. آخر هفته هم برا دخترم خواستگار میاد که اگر خیر
بود و قسمت ، عقد هم دربیان ... اگرم نبود مردای تهران نمردن! که حتی اگر
الیاس تنها مرد روی این کره ی خاکی باشه ... من دو دستی دخترمو پرپر نمیکنم
امیرعلی . اینو تو گوش رفیق گرمابه و گلستانت ... برادرزاده ات ... الیاس فرو
کن!
امیرعلی ماند و طلعت رفت.
انقدرهم تند میرفت که زودتر برسد ..

.




ادامه دارد....
لایک و کامنت برای حمایت از کانال خودتون یادتون نره❤️


@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستویکم

.اب دهانش را فرو داد وگفت: این آخرا ... حاج علی افتاد وسط... اصلا نباید به
اون دخلی میداشت . من و خسرو دیگه سن و سالی ازمون گذشته . خسرو پسر
بزرگ داره ... من دخترم جوونه . دیگه اجازه و زماممون نباید دست حاج علی
باشه! خودمون عاقل بالغ ... بچه هامون همینطور. خودشون باید تصمیم بگیرن .
ما نباید دخالت کنیم .زور بگیم... خواسته هامونو تحمیل کنیم.
لیلا ساکت بود.
خسرو سری تکان داد و طلعت از تکان های سر خسرو، به خودش جرات
بیشتری داد وگفت: من هرچی که الیاس جون برا دخترم خرید ، پس آوردم.
لیلا چشمهایش را گرد کرد و طلعت خونسرد گفت: انشاالله قبل محرم هم عروسی
جفتشون رو ببینم با آدم هایی که دوست دارن .
امیرعلی ابروهایش بالا رفت.
طلعت آب دهنش را قوت داد و اضافه کرد: به خدا از الیاس کی به ما نزدیک
تر... کی به ما محرم تر... ولی وقتی دخترم نمیخواد. من مادرم لیلا .... خودت
مادر سه تا بچه ای... هاتف بگه نمیخوام... آنی بگه نمیخوام.... پشتشون در
نمیای؟!
لیلا بغض کرده بود . چشمهایش پر آب بود.
طلعت از جا بلند شد و روی دسته ی مبل کنار لیلا نشست و گفت: به روح کاظم
... من اصلا خبر نداشتم پری میخواد بره کیش.
امیرعلی چشم غره ای رفت و طلعت لب گزید: دخترمو که نمیتونم غل و زنجیر
کنم. با ترس و لرز ... با تهدید مجبورش کنم بشینه پای سفره عقد مردی که
دوستش نداره! میتونم؟ لیلا خودتو یادت بیار... خان داداش شما خودت یادت
نیست؟ چه آتیشایی که راه ننداختید واسه وصلت ... ما رسم نداشتیم اصلا جز
پاکزاد وصلت کنیم. منو که دادن به پسرعموم.
مکثی کرد وگفت: حالا نمیگم بد بود ، خدا رحمتش کنه .نوربه قبرش بباره منم
بچه بودم سنی نداشتم ! ولی خان داداش مثل شیر وایستاد گفت فقط لیلا...
خسرو نگاهش را به طلعت دوخت و طلعت باارامش گفت: الان پریچهر ، دختر
من ... چه گناهی کرده که پاسوز رسم وسنت قدیم بشه؟ یعنی چی ؟ جز الیاسوبابک خواستگار دیگه نداره؟ الان دوره زمونه فرق کرده ...
خسروباز سری تکان داد و لیلا کلافه از تاییدیه های خسرو ازجا بلند شد ورو به
طلعت گفت: پس جواب دل شکسته ی پسر منو کی میده؟
طلعت با بغض گفت: جواب دل دختر منو کی میده؟! پس فردا ازدواج کنن... یه
بچه بیارن ... شما راضی ای لیلا جان ؟
خسرو سری تکان داد و بالاخره سکوتش را شکست وگفت: والا طلعت ما هم
راضی نبودیم ... الیاس کجا ... پریچهر کجا ! دختر تو با سواد تحصیل کرده ...
پسر من حتی دیپلم هم نداره!
لیلا غر زد: همه چی مگه به سواده .
خسرو رو به لیلا گفت: والا شخصیت هم نداره لیلا .این نخاله ای که تو اینطور
سینه اتو واسش سپر میکنی چه گلی به سر پاکزاد زده؟!
لیلا مثل اسپندی که روی آتیش میترکید گفت: جلو غریبه ها پشت پسرت حرف
نزن خسرو.
لیلا هومی کشید وگفت: که اینطور... پاکزاد چه گلی به سر ما زده خسرو؟ مایی
که همیشه هشتمون گروی نهمونه ! از دور نمای هممون قشنگه . خیال میکنن
وای چه پولی... چه ثروتی ... اما چی؟! دو زار تو جیب پسرای من نیست که
باهاش یه کاری رو شروع کنن و اقای خودشون باشن و نوکر خودشون !
طلعت با اخمی گفت: لیلا جون ، آقا جونم و خاتون هنوز ماشالا هزار ماشالا
چهار ستون تنشون سالمه . نمرده ارثیه تقسیم میکنی؟
لیلا کلافه از نیش های تکراری طلعت گفت: کی حرف ارثیه زد طلعت؟
طلعت رویش را برگرداند و گفت: والا آقاجونم کم نذاشته که تو اینطور ناشکری
میکنی. مگه به نون شب محتاجی...
خسرو این بار توپید: طلعت.
لیلا اخمی کرد وگفت: ولاا طلعت جون من شبهایی هم داشتم که به نون شب
محتاج بودم و دم نزدم ! آبروداری کردم.
خسرو دستی به صورتش کشید.
لیلا پوفی کرد، تیر اخرش را زد و با لحن قاطعی گفت: اما کاری به این حرفها

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستم

خانه ی خسرو میرفت.
سفره را روی کانتر رها کرد، با قدم های تندی از آشپزخانه بیرون رفت.
خودش را به طبقه ی بالا رساند، درب اتاق پریچهر را باز کرد . کاور لباس و
انگشتری و پارچه ی چادری و قرآنی که همین چند شب گذشته خسرو و لیلا و
الیاس آورده بودند را در همان صندوقچه ی چوبی قرار داد ، شالی بافت فیروزه
ای رنگی روی شانه هاش انداخت و از اتاق پریچهر بیرون آمد. با بسم الهی
خودش را از عمارت گرانیتی بیرون کشید وبا قدم های تندی به سمت منزل
خسروو لیلا رفت.
نفسش درست و حسابی توی ریه هایش جا نمیگرفت، کمی هوا ... کمی اکسیژن
میخواست . درخت ها انگار وظایفشان را خوب انجام نمیدادند.
مقابل در ایستاد خواست زنگ بزند که در باز شد، هاتف با دیدن عمه اش متعجب
گفت: سلام عمه ...
طلعت لبخندی روی صورتش چسباند وگفت: سلام عمه. صبحت به خیر. لیلا
هست؟
هاتف نگاهی به صندوقچه ی چوبی انداخت و حینی که از خانه بیرون می آمد
گفت: الان وقتش نیست عمه ... بذار یکی دوروز دیگه.
-باید پس بدم یا نه! دستم خسته شد عمه. در و باز کن برم تو.
هاتف سری تکان داد و بدون کلنجار درب چوبی را باز کرد، طلعت نفس عمیقی
کشید و با یاالهی وارد خانه شد.
خسرو کنار امیرعلی روی مبل دو نفره ای رو به روی تلویزیون نشسته بودند.
لیلا خودش را از آشپزخانه بیرون آورد و امیرعلی با دیدن صندوقچه سرش را
تکان داد . طلعت با خستگی از سنگینی جعبه آن را روی زمین گذاشت و گفت:
سلام ...
هیچکس جز نوری خانم که از پله ها پایین می آمد جوابش را نداد.
طلعت خودش را جلو کشید ، رو به خسرو گفت: خوبی داداش؟ صبحت به خیر.
خسرو حتی نگاهش هم نکرد. طلعت با اجازه ای گفت و روی مبل نشست. پایین
دامنش را مرتب کرد وگفت: از قدیم گفتن ، چغندر به هرات، زیره به کرمون خسرو چشمهایش را بست وطلعت لب زد: یه هفته گذشت... سه روزم روش...
ده روز شد ... صبر کردیم ... دیدیم نشد . داداش تو مزه ی دهن دختر منو
میدونستی... یک ساله این بچه میگه نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... به طلوع
خورشید میگفت نمیخوام... به شب سیاه میگفت نمیخوام! به زمین گرد میگفت
نمیخوام! بخدا کم نگفت نمیخوام ! گفت؟ شما به من بگو امیرعلی گفت؟
خسرو پا روی پا انداخت و لیلا خودش را به سالن رساند و مقابل طلعت ایستاد.
طلعت با لبخندی به احترامش نیم خیز شد وگفت: احوال شما زن داداش. خوبید
بحمدالله!
لیلا با حرص گفت: الیاس زیره ی کرمونه یا چغندر هرات؟!
طلعت با آرامش لب زد: من که واسه ی دعوا نیومدم زن داداش . اومدم؟
لیلا روی مبل تک نفره ای نشست و گفت: شما اگر نمیخواستی... اگر دخترت
راضی نبود ... پس اون ادا اطوارا چی بود؟ موندیم قسم روباه و باور کنیم یا دم
خروس و!
خسرو لب زد: لیلا...
لیلا پا روی پا انداخت و دست به سینه گفت: لیلا لیلا نکن خسرو... تو این یک
ماه پسر من هرکاری که دخترت خواست کرد. هرکاری که این دختر خواست
انجام داد خودشو به آب وآتیش زد ... آتلیه میخوام. فلان محضر تو فلان جای
تهران میخوام... بهترین انگشتری و لباس و میخوام. حالا روز عقد دوباره یادش
اومد نمیخوام؟! نگو طلعت جون ... نگو گفت نمیخوام... گفت نمیخوام اما تو این
یک ماهی که ما دخترتو دیدیم والله نخواستنشو ندیدیم!
طلعت آب دهانش را قورت داد وگفت: لیلا جان... داداشم خسرو ... الیاس پسر
خوبیه. مثل پسرم دوستش دارم . عزیزدردونه ی خونه است به خدا دردونه ی منم
هست . ولی دخترم نمیخواد. شما درست میگی زن داداش. حق با شمائه ... من
ضرر وزیان الیاس و پس میدم. تا قرون آخرش...
لیلا کلافه گفت: پول شوهرتو به رخ میکشی طلعت؟
طلعت با لحن آرام تری گفت: اون خدا بیامرز مگه چه ارثی واسه من و دخترم
گذاشت؟ خودت که شاهدی برگشتم خونه ی پدری.

.@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت نوزدهم

امیرعلی نان برشته ای که دردست داشت را روی سفره ای ، روی کانتر گذاشت
وگفت: چیه غمبرک زدی خواهر؟
-بیا دو دقیقه بشین.
امیرعلی بی چک و چانه مقابلش روی عسلی، پشت به تلویزیونی که ورزش
صبحگاهی پخش میکرد، نشست. پلیور طوسی اش گرد نان را نشان میداد.
دوهفته هایی که خانه بود همه از نان گرمی که میخرید سهم داشتند.
طلعت دستش را جلو برد و خرده نان هایی که لای تار و پود پلیوری که به دست
خاتون بافته شده بود و جا مانده بودند را تکاند.
لبخندی به صورتش زد وگفت: تو پسرعاقلی هستی.
امیرعلی نیشخندی زد وگفت: حرفهات بوی خوبی نمیده آبجی!
طلعت با حالی که انگار داشتند توی دلش رخت میشستند گفت: دستت درد نکنه به
آقاجون گفتی پری رفته قم پیشه عمه اش.
امیرعلی سری تکان داد و طلعت گفت: خاتون میگفت، پری برگرده دستشونو
میذاره تو دست هم.
امیرعلی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشیدو گفت: اینجوری که نمیشه ...
ولی خب یه مدت مکافات داریم دیگه.
طلعت خفه گفت: خسرو ولیلا هم که وضعشون مشخصه . میونه امون شکراب
بود... الان بدترم شد!
امیرعلی سری تکان داد و گفت: میدونم.
-منوچهر و شیرین هم که کم از من کینه به دل ندارن .
امیرعلی خنده ای کرد وگفت: این پری و شوهر بده راحت شیم.
-میخوام همینو بگم!
امیرعلی خنده اش ماسید و گفت: آبجی.
طلعت با آرامش گفت: امیرعلی ، حرفت واسه خاتون حجته . خاتونم حرفش واسه
حاجی حجته ...
امیرعلی از جا بلند شد و گفت: منو قاطی نکن طلعت . اصلا فکرشم نکن.
خواست برود که طلعت با بغض گفت: پسره شناسه .خوبه . موقعیتش... شغلش...لج نکن امیر. ببین بذار بیان تو همین هفته ...
امیرعلی بهت زده گفت: تو این هفته؟! آبجی؟ تو این هفته؟
طلعت نالید: تو که بد بچه ی منو میخوای؟
امیرعلی هاج و واج گفت: میخوای الیاس سکته کنه؟ خوبه سه روزه میبینی تو
تب داره میسوزه! خوبه میبینی حال نداره . رنگ به رو نداره. خوبه میبینی لیلا
مثل مرغ پر کنده است ... خسرو داره خودخوری میکنه!هاتف نایلون نایلون دارو
میخره ! خوبه میبینی از خونه اشون دیگه صدا در نمیاد شده خونه ی ارواح !
بذار شیش ماه دیگه، سال دیگه مگه پریچهر چند سالشه! بذار فعلا این بلای که
سرمون اومده رو هضم کنیم! بعد ...
طلعت دستش را به گلو برد و گفت: پسره خوبه . فقط راضیشون کن یه نظر
ببیننش. من دیدمش. به دلم نشسته . به دل پری نشسته!
امیرعلی کلافه گفت: آبجی میفهمی چی میخوای ؟ تو این شرایط؟ هنوز پری
برنگشته تو داری نسخه ی خواستگارشو میپیچی؟
طلعت لبه ی مبل وا رفت و گفت: تو رو جان خاتون ...!
امیرعلی با قدم های تندی به سمت در رفت، طلعت نالید: دخترم عاشق شده
امیر...
امیرعلی مقابل در ایستاد وگفت: عاشق شد؟ غلط کرد نشون دستش کرد... عاشق
شد ... غلط کرد اجازه داد الیاس یه انگشتر که خداتومن پولش بود، بندازه تو
دستش... عاشق شد ... تو یه هفته نشون دستش کردید ... تاریخ عقد مشخص
کردید . اینا رفتن آزمایشگاه طلعت ... آزمایش دادن. تست اعتیاد دادن ... محضر
مشخص کردید . بابا رحم کن به الیاس ... رحم کن به من ... به خودت به حاجی
! به خسرو...
و دستگیره را پایین کشید و از خانه بیرون رفت، کوبیدن در باعث لرزش همه ی
شیشه ها شد.
طلعت چندثانیه به همان حال نشسته بود، خسته از این همه فشار، خودش را بلند
کرد و به آشپزخانه رفت. نان سنگک را برش زد و توی جانانی گذاشت. سفره ی
زیرش را از پنجره ای که به باغ باز میشد تکاند . امیرعلی را دید که به سمت

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت هجدهم

نمیدونم...
رامین لبخندی زد وگفت: اینجا کاچی ندارن؟
پریچهر خندید و رامین با خنده گفت: تو بشین میرم یه چیزهایی آماده میکنم.
سری تکان داد و گوشی را از توی جیبش بیرون آورد، موبایلش را روشن کرد و
بلافاصله شماره ی خانه را گرفت، بعد از سه بوق صدای طلعت توی گوشش
پیچید.
نگران و بغض دار ...
پریچهر خفه گفت: الو مامان؟
-جان مامان.
-خوبی؟
-خوبم . خدا رو شکر. تو خوبی؟خوش گذشت؟ پروازت برای کیه؟
-برای ساعت یک ... چرا صدایت اینطوریه؟
طلعت دستی به گلویش کشید، لبه ی مبلی نشست وگفت: چطوری دخترم؟
-نمیدونم .انگار نشستی مفصل گریه کردی.
-یاد بابای خدابیامرزت افتادم.
-مامی...
طلعت نالید:
-پریچهر ...
-چی شده مامان؟
-هیچی دخترم. میگم که دلم گرفته بود .
پریچهر کلافه گفت: آخه بگو چی شده؟
-هیچی.
پریچهر عصبی از هیچی گفتن های طلعت غر زد: باز حاجی علی نطق کرده نه
؟!باز شروع کردن دخالت کنن تو زندگی من ! من پونزده سالم بود جلوشون
وایستادم وای به حال الآن !
طلعت با آرامش گفت: نمیخواد خودتو عصبانی کنی .این لحظه های آخر سفرته .
خوش بگذرون.پریچهر پوفی کرد وگفت: مگه میذارید. راستی آقای دکتر ... گفتم بهت ...
-کی؟ آقا رامین.
از اینکه مادرش رامین را آقارامین خطاب میکرد و انقدر احترامش میکرد
لبخندی به لب آورد و گفت: آره . قراره آخر هفته بیان خواستگاری.
طلعت متعجب گفت: راست میگی؟
-آره .مامان واقعا پسر خوب و موجهیه .
طلعت خفه گفت: کاش نیاد پریچهر.
-واه مامان؟ یعنی چی نیاد؟ من ترم دیگه درسم تموم میشه ! رامین هم سال دوی
تخصصه . چرا نیاد ؟
طلعت با بغض گفت: حاج علی نمیذاره پریچهر. مخصوصا با این کاری که تو
کردی... دخترم الان اصلا فرصت مناسبی نیست، بذار حداقل بعد از محرم صفر.
پریچهر اخمی کرد وگفت: چه ربطی داره ؟ مگه چه کار کردم؟ دوستش نداشتم.
زوره مگه؟!
طلعت خسته گفت: پریچهر تورو خدا قرار نذاری ها ... انقدر سرخود نباش.
-باز مغزتو شستشو دادن؟ سه روز من خونه نبودم... سه روزه فکر و سلیقه و
حرفهاتو عوض کردن! میبینی مامان... پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
خواستگاری.
با نزدیک شدن رامین به میز، طلعت میان ناله هایش مانده بود که پریچهر گفت:
مامان بعدا صحبت میکنیم. فعلا خداحافظ.
گوشی را توی جیبش انداخت و با لبخندی رو به رامین گفت: چه خبره . مگه من
دیوم ؟!
رامین لبخندی زد وگفت: تو احتیاج به تقویت داری. نوش جان .
***
طلعت هنوز کنار میز تلفن نشسته بود، پنجه هایش را توی هم قالب کرده بود
وسعی میکرد حرفهای پریچهر را هضم کند . صدای باز شدن در آمد ... تنها
کسی که در این خانه بی پروا پایش را در خانه ی او میگذاشت ، امیرعلی بود.
نگاهش را به سمت در کشاند.

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت هفدهم

پریچهر خندید و گفت: نه عالی بود.
-دخترخوبی باش. برو دوشتو بگیر. با آرامش... با حال خوب... با فکر آروم ...
وسایلتو جمع کن. برگردیم تهران اتفاقای خوبی پیش رومونه.
بدون اینکه ملافه ای که مقابلش نگه داشته بود را پایین بیندازد گفت: ولی آقاجونم
.... دایی هام.... از پس اونا چطوری میخوای بربیای؟
رامین خونسرد گفت: چقدر همه چیز و سخت میگیری پریچهر. مهم مادرته . اون
راضی باشه دیگه ...
پریچهر میان کلامش گفت: نه ... مامانم اکثر وقت ها تحت تاثیر بابابزرگمه. نه
فقط مامانم حتی دایی هام . تنها کسی که یه کم منطقیه دایی کوچیکمه!
رامین بی خیال گفت: من هیچ مشکلی نمیبینم. هیچی... انقدر ترس به دلت راه نده
عزیزم. برات خوب نیست .برو دوشتو بگیر بریم صبحانه بخوری... تقویت بشی.
یعنی انقدر نامردی پری... انقدر نامردی گذاشتی گذاشتی شب آخر سفر !
پریچهر خندید ، اما خنده اش زود ماسید و گفت : رامین؟
-جان رامین؟
-پشیمونم نکنی!
-این حرفها چیه دیوونه؟
دست از جمع و جور کردن بار و بندیلش برداشت، مقابل پریچهر ایستاد،
دستهایش را دو طرف صورت دختر چشم آبی گذاشت و گفت: نبینم به من بی
اعتماد باشی پریی.
با لحن مطمئنی اضافه کرد: درضمن خانم خانما ... تو بامن باشی همه اش راحته
. نگران نباش. خاطرت جمع. بعدم تو که گفتی مادرت منو پسندیده . اکی شده؟
خودت گفتی پریچهر.
-مادرم که آره . ولی خانواده ی تو چی؟ نمیخوان منو ببینن؟
-پنجشنبه که میایم رسما خونتون شما رو زیارت میکنن بانوی چشم دریایی...
بعدش هم یه عقد و عروسی باشکوه . یک راست هم میریم سر خونه زندگیمون.
کمکت میکنم تو تخصص قبول بشی. هیچ نگران نباش.
پریچهر سری تکان داد و وارد حمام شد، تنش را زیر دوش فرستاد ، در آینه ایکه در حمام به دیوار نصب شده بود نگاهی به لکی که روی گردن و بالای سینه
اش افتاده بود انداخت. کبود شده بود ... دستی به جای کبودی ها زد و با ارامش
مشغول شستن اندامش شد.
حمامش که تمام شد، تازه یادش افتاد حوله را از چمدانش برنداشته . با غرغری با
خودش مشغول حرف زدن بود که تقه ای به در خورد و رامین پرسید: چیزی
لازم نداری عزیزم؟
-چرا ... حوله ام توی چمدونه ... توی اتاقم!
رامین در را باز کرد، پریچهر جیغی کشید و گفت: وای رامین ... لطفا در وببند .
رامین با خنده گفت: حوله ی من هست بدم؟
و از همان جا مشغول تماشا کردنش بود، پریچهر خجالت زده گفت: باشه بده.
بهتر از حوله های اینجاست .
رامین حوله را باز کرد وگفت: بیا توش دخترم سرما نخوری.
پریچهر خندید و رامین حوله را دورش پیچید و با یک حرکت بلندش کرد وگفت:
عافیت .
دستهایش را دور گردن رامین حلقه کرد و گفت: رامین؟
-جان رامین؟
-تو چرا انقدر خوبی؟
رامین بوسه ی کوتاهی روی بینی پریچهر زد وگفت: چون تو خوبی عزیزم. تو
یه فرشته ای ! یه فرشته ی زیبا ... محسور کننده . بی نظیر. هر بار که این
چشمها رو میدیدم فکر میکردم کی مال من میشه پری... از روز اولی که دیدمت
... از همون ثانیه ی اول میگفتم یعنی میشه من این چشمها رو ببوسم.
پریچهر با لذت خندید و رامین بوسه ی داغی روی لبهایش گذاشت و گفت: حیف
که روز آخره وباید به پرواز برسیم.
پریچهر با صدای بلندی خندید و لباسهایش را که رامین برایش تا کرده بود را تن
زد ، دست توی دست هم از اتاق بیرون آمدند . به کافه ی هتل رفتند ، رامین با
احترام صندلی را برایش عقب کشید، پریچهر با لبخندی لبه ی صندلی نشست و
گفت: خب چی میخوری برات بیارم؟

@roman_online_667097


رمان #ارثیه_ابدی
قسمت شانزدهم

دستش را نرم پشت کمرش گذاشت و حین نوازش پوست سفیدش گفت: حالت که بد نیست .
چشمهای آبی اش تکانی خوردند زود نگاهش را دزدید و گفت: نه اصلا .
-هایمنت خدا روشکر ارتجاعی بود. زیاد اذیت نشدی.
لبش را گزید و گفت: ولی بدترین قسمت ماجرا اینه که امروز آخرین روز سفره
...
اخم مردانه ای میان ابروهایش نشست وگفت: بدترین قسمت ماجرا اینکه تو منو
دیر به این اتاق راه دادی!
با شیطنت خندید خواست بلند شود و برود که دست مردانه مانع رفتنش شد و
گفت: کجا شیطون؟ باش اینجا ... مگه جات بده؟
خواست برود که حلقه ی دستش دور شکمش تنگ تر شد و گفت: باش اینجا ...
کنارم .بمون... بیا روشکمم بشین.
اطاعت کرد، پاهایش را روی تخت برگرداند ، روی زانو بلند شد و یک پایش را
آن طرف بدن مرد گذاشت و راحت روی ماهیچه های بیرون زده ی شکمش
نشست و گفت: کاش میشد بازم اینجا بمونیم.
-اینجا رو دوست داری؟
-معلومه ...
-ولی من میخوام ماه عسل ببرمت یه جای بهتر از اینجا !
توی چشمهایش نگاهی کرد و پرسید: کجا؟
-یه جای خوب . یه جای دیدنی... فوق العاده .
-ببر... من با تو تا جهنمم میام!
مرد سرش را بالا آورد و گفت: این چشمها مال من بشه ... دیگه از هیچکس
هیچی نمیخوام !
بوسه ای روی لبهایش نشاند و با یک حرکت غلتی زد ، جایشان عوض شد و
میان ناله هایش لب زد: رامین ملافه ها خونی میشن !
رامین لای نفس های مردانه اش... لای بوسه های داغش روی پوست مرمری
پریچهر گفت: هیچ اشکالی نداره ... آماده باش دارم میام!دقیقه ها تندمی گذشت، به رامین که مشغول جمع و جور کردن بود نگاهی کرد
وگفت: کاش میشد یه سه روز دیگه هم بمونیم.
رامین تی شرتی که روی زمین افتاده بود را تن زد و گفت: کشیک های
بیمارستان و چه کنیم دختر؟
پریچهر موهایش را کنار زد وگفت: کاش میشد بیمارستان اینجا بود. اصلا زندگی
اینجا بود ...
رامین مشتش را لبه ی تخت گذاشت و گفت: شیطونی ها ...
پریچهر ملحفه را تا روی سینه هایش باالا کشید وگفت: تو بیمارستان فکر میکردی
چطوری باشم؟
-همینطوری آروم .بازیگوش... مهربون ، خجالتی !
-الان چی ؟
-شیطون ... زیبا ... با وقار ... دوست داشتنی... خوشمزه!
قبل از اینکه دوباره رامین هوس کند ، از تخت پایین آمد و گفت: میرم دوش
بگیرم.
-بیام باهات.
خنده ای کرد وگفت: لازم نیست .
-بذار برم وان و برات آماده کنم ...
خجالت زده گفت: نه نمیخواد...
رامین متعجب گفت: دیوونه تو چرا هنوز لپ هات گل میندازه؟! من پنجشنبه میام
عروسمو میبرم ! اینو برو به کل خاندان پاکزاد بگو.
پریچهر لبش را گزید وگفت: وارد شدن به خاندان پاکزاد هفت خان رستمه !
رامین حین تا کردن تی شرت هایش داخل چمدان گفت:
-رد میشیم ازشون . پری الان دیگه دوره زمونه عوض شده .بعدم تو دختر عاقل
و بالغی هستی... من از پس یه زندگی مشترک برمیام. تو این سه روز هم که همه
جور مخلصت بودم . مگه نگفتی آدما رو تو سفر میشه شناخت. کار وزندگی و
ول کردم باهات اومدم .
رامین چشمکی زد و پرسید: حالا بد بود؟

@roman_online_667097

Показано 20 последних публикаций.