رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیوسوم
در دفاع از الیاس روی زبانش بکشاند، همه انگار نمی آمدند جلو . همان جا ته
گلویش مانده بودند.
پریچهر با قدم های تندی از چهارچوب فاصله گرفت و خدا را شکر کرد، امشب
حاج علی و خاتون جایی دعوت بودند ! که تحمل نیش های حاج علی و چشم و
ابرو آمدن های خاتون خودش داستانی بود .
از عمارت بیرون آمد و بی توجه به زن دایی لیلا که با سینی غذا به سمت
زیرزمین میرفت، خودش را به خانه رساند.
طلعت مقابل تلوزیون نشسته بود و پیش دستی خیارهای نمک خورده توی دستش
جا خوش کرده بود. کنار مادرش نشست و طلعت پرسید:کجا بودی؟
-پیش دایی امیر.
-این پسره باز چه دسته گلی به آب داده؟
کنار مادرش نشست و پاهایش را روی میز گذاشت، خیاری برداشت و گفت:
هیچی مثل همیشه.
-باز مست کرده؟!
پریچهر سری تکان داد و گفت: به خدا مامان، اشتباه کردیم اومدیم اینجا. عین این
پنج سالی که اینجاییم... من رسما دارم زجرکش میشم.
طلعت با اخمی گفت: کجا از اینجا بهتر پریچهر...
-اشتباه کردی خونمون رو فروختی.
-خارج شهر بود .رفت و آمد سخت بود. اینجا چهار تا مرد هستن که به دادمون
برسن .
پریچهر چینی به بینی اش انداخت و گفت: مرد میخوایم چیکار؟ هی مرد مرد...
کدومشون الان پشتمون رو گرفتن؟ بابای جنابعالی که قشنگ داره پدرسالاری
میکنه. داداشات هم یکی از یکی بدتر. اون از منوچهر... این از خسرو...
طلعت اخمی کرد وگفت: حالا حرص نخور.
-آخه به نظرت میشه حرص نخورم؟ قشنگ پنج ساله ما رو کردن تو قفس. خونه
ساعت داره. مگه حکومت نظامیه؟! فلان ساعت خونه باش. فلان کار و نکن.
فلان جا نرو ... جشن تولد نگیر... عزا نگیر... مهمونی نگیر... اگر میگیریزن دایی لیلا و آنی و خاتون و خبر کن. وای زن دایی شیرین بفهمه ناراحت میشه
! زن دایی شیرین و بهناز هم خبر کن بیان! فلان جا میری ... یه توک پا برو
دنبال فلانی اونو هم ببر ! یه توک پا یه توک پا با همین یه توک پاها میدونی من
چقدر حرص خوردم؟! دم نمیزنم ! به صد نفربرای هرکاری باید جواب پس بدیم.
تو باغ میری حجابتو رعایت کن .دوستاتو دعوت نکن چرا چون سه تا پسر عزب
اینجا زندگی میکنه! قشنگ حس میکنم دارالمجانینه اینجا ! همه ی اینا یه طرف یه
عاشق دلخسته هم دارم...
خنده ی متاسفی کرد و گفت که ماشاهللا سر تاپاش نشونه میده همای سعادت منه
...
انگشتش را به حالت شمردن نگه داشت و گفت: دست بزن که داره. اخلاق که
نداره ... سواد که نداره ... کار که نداره ... دائم الخمر که هست ... دست بردار
هم نیست که نیست.
طلعت آهی کشید وگفت: داشتم از پشت پنجره نگاهش میکردم. دیدم چطوری اومد
تو خونه افتاد. دلمم براش میسوزه ها ...
پریچهر با حرص گفت: دلت برا من بسوزه ! پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
هیچ کاری نکردم. حتی لباس هم ندارم بپوشم!
طلعت با دهان باز نگاهش کرد، پریچهر آخرین تکه خیار توی پیش دستی را توی
دهانش گذاشت و با ارامش میان خرت خرتهایش گفت : حالا چی بپوشم؟
طلعت لبش را گزید وگفت: جواب حاج علی رو چی بدم؟
-واه به حاج علی چه مربوط؟ آها ... یه چیزی ... من نمیذارم روز خواستگاریم،
حاج علی و خاتون بشینن بالای مجلس ها ... مراسم معارفه است. رامین و
مادرش میاد . من و تو هم هستیم. عصرونه! میخوام قهوه هم دم کنم با شیرینی
خونگی ازشون پذیرایی کنیم.
طلعت چشمهایش گرد شد و گفت: خاک برسرم. به اقاجون و خاتون نگم؟ به خان
داداشم نگم؟
-واه چه خبره . مگه جنگه؟ لشکر کشی برای چی میکنی؟ چه لزومی داره اونا
بدونن تو خونه ی ما آخر هفته چی میگذره؟!
@roman_online_667097
قسمت سیوسوم
در دفاع از الیاس روی زبانش بکشاند، همه انگار نمی آمدند جلو . همان جا ته
گلویش مانده بودند.
پریچهر با قدم های تندی از چهارچوب فاصله گرفت و خدا را شکر کرد، امشب
حاج علی و خاتون جایی دعوت بودند ! که تحمل نیش های حاج علی و چشم و
ابرو آمدن های خاتون خودش داستانی بود .
از عمارت بیرون آمد و بی توجه به زن دایی لیلا که با سینی غذا به سمت
زیرزمین میرفت، خودش را به خانه رساند.
طلعت مقابل تلوزیون نشسته بود و پیش دستی خیارهای نمک خورده توی دستش
جا خوش کرده بود. کنار مادرش نشست و طلعت پرسید:کجا بودی؟
-پیش دایی امیر.
-این پسره باز چه دسته گلی به آب داده؟
کنار مادرش نشست و پاهایش را روی میز گذاشت، خیاری برداشت و گفت:
هیچی مثل همیشه.
-باز مست کرده؟!
پریچهر سری تکان داد و گفت: به خدا مامان، اشتباه کردیم اومدیم اینجا. عین این
پنج سالی که اینجاییم... من رسما دارم زجرکش میشم.
طلعت با اخمی گفت: کجا از اینجا بهتر پریچهر...
-اشتباه کردی خونمون رو فروختی.
-خارج شهر بود .رفت و آمد سخت بود. اینجا چهار تا مرد هستن که به دادمون
برسن .
پریچهر چینی به بینی اش انداخت و گفت: مرد میخوایم چیکار؟ هی مرد مرد...
کدومشون الان پشتمون رو گرفتن؟ بابای جنابعالی که قشنگ داره پدرسالاری
میکنه. داداشات هم یکی از یکی بدتر. اون از منوچهر... این از خسرو...
طلعت اخمی کرد وگفت: حالا حرص نخور.
-آخه به نظرت میشه حرص نخورم؟ قشنگ پنج ساله ما رو کردن تو قفس. خونه
ساعت داره. مگه حکومت نظامیه؟! فلان ساعت خونه باش. فلان کار و نکن.
فلان جا نرو ... جشن تولد نگیر... عزا نگیر... مهمونی نگیر... اگر میگیریزن دایی لیلا و آنی و خاتون و خبر کن. وای زن دایی شیرین بفهمه ناراحت میشه
! زن دایی شیرین و بهناز هم خبر کن بیان! فلان جا میری ... یه توک پا برو
دنبال فلانی اونو هم ببر ! یه توک پا یه توک پا با همین یه توک پاها میدونی من
چقدر حرص خوردم؟! دم نمیزنم ! به صد نفربرای هرکاری باید جواب پس بدیم.
تو باغ میری حجابتو رعایت کن .دوستاتو دعوت نکن چرا چون سه تا پسر عزب
اینجا زندگی میکنه! قشنگ حس میکنم دارالمجانینه اینجا ! همه ی اینا یه طرف یه
عاشق دلخسته هم دارم...
خنده ی متاسفی کرد و گفت که ماشاهللا سر تاپاش نشونه میده همای سعادت منه
...
انگشتش را به حالت شمردن نگه داشت و گفت: دست بزن که داره. اخلاق که
نداره ... سواد که نداره ... کار که نداره ... دائم الخمر که هست ... دست بردار
هم نیست که نیست.
طلعت آهی کشید وگفت: داشتم از پشت پنجره نگاهش میکردم. دیدم چطوری اومد
تو خونه افتاد. دلمم براش میسوزه ها ...
پریچهر با حرص گفت: دلت برا من بسوزه ! پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
هیچ کاری نکردم. حتی لباس هم ندارم بپوشم!
طلعت با دهان باز نگاهش کرد، پریچهر آخرین تکه خیار توی پیش دستی را توی
دهانش گذاشت و با ارامش میان خرت خرتهایش گفت : حالا چی بپوشم؟
طلعت لبش را گزید وگفت: جواب حاج علی رو چی بدم؟
-واه به حاج علی چه مربوط؟ آها ... یه چیزی ... من نمیذارم روز خواستگاریم،
حاج علی و خاتون بشینن بالای مجلس ها ... مراسم معارفه است. رامین و
مادرش میاد . من و تو هم هستیم. عصرونه! میخوام قهوه هم دم کنم با شیرینی
خونگی ازشون پذیرایی کنیم.
طلعت چشمهایش گرد شد و گفت: خاک برسرم. به اقاجون و خاتون نگم؟ به خان
داداشم نگم؟
-واه چه خبره . مگه جنگه؟ لشکر کشی برای چی میکنی؟ چه لزومی داره اونا
بدونن تو خونه ی ما آخر هفته چی میگذره؟!
@roman_online_667097