رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیم
الیاس کش دار گفت: سوغاتی چی آوردی حالا؟!
پریچهر خواست برود که الیاس گفت: اون پسر درازه سوغاتیه؟!
پریچهر ایستاد و نگاهش کرد.
الیاس سری تکان داد وگفت: مبارکه ... مبارکه ... پیرشید پای هم. با دل خوش...
فقط یه پونزده میلیون تو گلوت گیر کرده بود .فدای سرت... فدای چشای قشنگت
عزیز دلم!
پریچهر رو به رویش زانو زد وگفت: من نگفتم تاریخ عقد و مشخص نکن ؟ نگفتم
فیلمبردار و گل و آرایشگاه نگیر...
الیاس با پوزخندی و گفت: آرایشگاه نمیگرفتم واست که تو چطور میپیچیدی
میرفتی کیش!
پریچهر خواست برود که الیاس دستش را گرفت وگفت: این دوستای دو زاری و
از خودت دور کن ! آمارتو بهم میدن . خیلی کثیفن .
پریچهر اخمی کرد و الیاس گفت: اسمش چی بود... ُگلی... ِگلی ... گلاره !
پریچهر مات نگاهش کرد والیاس از جا بلند شد، رو به امیرعلی و پریچهر گفت:
شب بخیر...
و خواست پله ای را پایین برود که ندید و با سر تمام پله ها را به پایین افتاد.
پریچهر هینی کشید و امیرعلی دو دستی توی سرش زد و گفت: یا خدا ...
الیاس... الیاس... چی شدی... الیاس...
شش پله ی پیش رویش که به پایین ختم میشد را دوید و مقابل فضای یک در یکی
که به در ختم میشد، زانو زد و الیاس را که پیشانی اش به پایین درب آهنگی
زنگ زده برخورد کرده بود ، بلند کرد .
الیاس خندید وگفت: ندیدم پله ها رو چرا ...
پریچهر خودش را رساند و گفت : چی شده؟
امیرعلی با ناله گفت: سرش شکسته ...
-میرم الان وسایل بیارم ... دستتو بذار روی زخمش الان برمیگردم.
امیرعلی کف دستش را روی پیشانی الیاس فشار داد، خون به آرامی اززیر دستش
روی پیشانی و بینی و چشمهایش سقوط میکرد.امیرعلی آهی کشید و گفت: چرا با خودت اینکار و میکنی .به خدا ارزششو نداره
... به پیر به پیغمبر ارزششو نداره الیاس! داری خودتو میکشی... نابود میکنی...
به خودت بیا دیگه . اه... کفرمون و درآوردی.
الیاس ساکت بود.
قطره اشکی که با خون از چشمش افتاد را امیرعلی با دست دیگرش پاک کرد
وگفت: نکن جون امیر... نکن با خودت .
-دیدمش امیر. انقدر باهاش خوش بود. رو پله برقی. با من انقدر خوش نبود رو
پله برقی ! اصال پله برقی به کنار ... هیچ جا با من انقدر خوش نبود !
امیرعلی سرش را توی بغلش کشید و الیاس گفت: نمیشه منم ببری ...
امیرعلی گرفته گفت: کجا ببرمت؟
-همون جهنمی که میری!
-ببرمت عسلویه؟
کش دار گفت:
-آره . همین لویه ...
امیرعلی شانه اش را بوسید وگفت: ببرمت چیکار کنی؟
-کار میکنم .
-تو اینجا کار نمیکنی... پیش هاتف تو نمایشگاه نمیری... حجره های حاج علی
نمیری... بعد بیای عسلویه کار کنی؟
-میام ... کار میکنم !
-الیاس ... چرت نگو...
-میام کار میکنم!
-اونجا واست کار نیست. باشه هم کارگریه! دیپلمم نداری تو !
-باشه کارگری میکنم.
امیرعلی کلافه گفت: ببین گوش بده ...
خودش را عقب کشید و الیاس گفت: خونی شدی.
-فدای سرت ... گوش بده... هر روز داری یه تصمیم میگیری. یه شب میخوای
چله بگیری... یه شب میگی درس بخونم... یه شب میگی عسلویه ! میخوای
@roman_online_667097
قسمت سیم
الیاس کش دار گفت: سوغاتی چی آوردی حالا؟!
پریچهر خواست برود که الیاس گفت: اون پسر درازه سوغاتیه؟!
پریچهر ایستاد و نگاهش کرد.
الیاس سری تکان داد وگفت: مبارکه ... مبارکه ... پیرشید پای هم. با دل خوش...
فقط یه پونزده میلیون تو گلوت گیر کرده بود .فدای سرت... فدای چشای قشنگت
عزیز دلم!
پریچهر رو به رویش زانو زد وگفت: من نگفتم تاریخ عقد و مشخص نکن ؟ نگفتم
فیلمبردار و گل و آرایشگاه نگیر...
الیاس با پوزخندی و گفت: آرایشگاه نمیگرفتم واست که تو چطور میپیچیدی
میرفتی کیش!
پریچهر خواست برود که الیاس دستش را گرفت وگفت: این دوستای دو زاری و
از خودت دور کن ! آمارتو بهم میدن . خیلی کثیفن .
پریچهر اخمی کرد و الیاس گفت: اسمش چی بود... ُگلی... ِگلی ... گلاره !
پریچهر مات نگاهش کرد والیاس از جا بلند شد، رو به امیرعلی و پریچهر گفت:
شب بخیر...
و خواست پله ای را پایین برود که ندید و با سر تمام پله ها را به پایین افتاد.
پریچهر هینی کشید و امیرعلی دو دستی توی سرش زد و گفت: یا خدا ...
الیاس... الیاس... چی شدی... الیاس...
شش پله ی پیش رویش که به پایین ختم میشد را دوید و مقابل فضای یک در یکی
که به در ختم میشد، زانو زد و الیاس را که پیشانی اش به پایین درب آهنگی
زنگ زده برخورد کرده بود ، بلند کرد .
الیاس خندید وگفت: ندیدم پله ها رو چرا ...
پریچهر خودش را رساند و گفت : چی شده؟
امیرعلی با ناله گفت: سرش شکسته ...
-میرم الان وسایل بیارم ... دستتو بذار روی زخمش الان برمیگردم.
امیرعلی کف دستش را روی پیشانی الیاس فشار داد، خون به آرامی اززیر دستش
روی پیشانی و بینی و چشمهایش سقوط میکرد.امیرعلی آهی کشید و گفت: چرا با خودت اینکار و میکنی .به خدا ارزششو نداره
... به پیر به پیغمبر ارزششو نداره الیاس! داری خودتو میکشی... نابود میکنی...
به خودت بیا دیگه . اه... کفرمون و درآوردی.
الیاس ساکت بود.
قطره اشکی که با خون از چشمش افتاد را امیرعلی با دست دیگرش پاک کرد
وگفت: نکن جون امیر... نکن با خودت .
-دیدمش امیر. انقدر باهاش خوش بود. رو پله برقی. با من انقدر خوش نبود رو
پله برقی ! اصال پله برقی به کنار ... هیچ جا با من انقدر خوش نبود !
امیرعلی سرش را توی بغلش کشید و الیاس گفت: نمیشه منم ببری ...
امیرعلی گرفته گفت: کجا ببرمت؟
-همون جهنمی که میری!
-ببرمت عسلویه؟
کش دار گفت:
-آره . همین لویه ...
امیرعلی شانه اش را بوسید وگفت: ببرمت چیکار کنی؟
-کار میکنم .
-تو اینجا کار نمیکنی... پیش هاتف تو نمایشگاه نمیری... حجره های حاج علی
نمیری... بعد بیای عسلویه کار کنی؟
-میام ... کار میکنم !
-الیاس ... چرت نگو...
-میام کار میکنم!
-اونجا واست کار نیست. باشه هم کارگریه! دیپلمم نداری تو !
-باشه کارگری میکنم.
امیرعلی کلافه گفت: ببین گوش بده ...
خودش را عقب کشید و الیاس گفت: خونی شدی.
-فدای سرت ... گوش بده... هر روز داری یه تصمیم میگیری. یه شب میخوای
چله بگیری... یه شب میگی درس بخونم... یه شب میگی عسلویه ! میخوای
@roman_online_667097