رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوهشتم
برش داره تویی!
امیرعلی از پارک بیرون آمد.
پریچهر خسته گفت: دایی تو رو خدا نذار بدبخت بشم... به خدا من و الیاس تا آخر
عمرمون حرف همو نمی فهمیم.
امیرعلی ساکت بود.
پریچهر چانه زد: رامین وکه دیدی . خیلی پسر موجهیه . از همه لحاظ به الیاس
سره . من به چی الیاس دلمو خوش کنم؟ شاگرد مغازه بودنش؟ پادویی تو راسته
ی پارچه فروش ها؟!
امیرعلی باز هم حرفی نزد.
پریچهر خفه گفت: الیاس هیچ مشکلی نداره ها ... مشکل منم که خواسته هام از
زندگی خیلی باهاش فرق میکنه. کاش منو بفهمی دایی. کاش تو منو بفهمی... تو
تحصیل کرده ای. تو شرکت نفت کار میکنی ! رئیس قسمتی تو عسلویه ! واسه
خودت اهن وتلپی داری !تو رو خدا حداقل تو بفهم من چی میگم !
امیرعلی با صدای ضعیفی گفت: خیلی خب.
پریچهر نشنید، از جا پرید و گفت: چی گفتی دایی؟
امیرعلی مغموم گفت: خیلی خب. قبوله . با حاج علی صحبت میکنم. ولی...
-ولی چی؟
-وای به حالت انتخابت غلط باشه و اشتباه کرده باشی !
پریچهر خودش را به سمت امیرعلی کشید، گونه اش را بوسید وگفت: الهی
قربونت برم دایی جون. به خدا خیلی فرشته ای ...
امیرعلی با پشت دست گونه اش را که رژ لبی شده بود، پاک کرد و گفت: با این
کارم دارم قبر خودم ومیکنم پری!
پریچهر خونسرد گفت: حالا انگار الیاس چه تحفه ای هست دایی ! دو هفته که
تهران نیستی نمیبینیش... دو هفته ای که هستی هم نبینش! به خدا ... تازه به نظر
من برد هم میکنی از این ماجرا!
امیرعلی فکش را روی هم سایید، نمیخواست برد کند.
الیاس رفیقش بود ... دوستش بود .از برادرهایش به او نزدیک تر بود . خاطره پر رنگ روزهای کودکی و اوقات پر شر و شور نوجوانی اش بود ... هیجان
روزمرگی هایش الیاس بود! چطور انقدر راحت بیخیالش شود و تمام ؟! به همین
سادگی؟ بیست و هشت سال الیاس را داشت ... در تمام مدت سی و دو سال
زندگی اش، بیست و هشت سال الیاس بود . پر رنگ ... خوانا ... حالا چطور
محو وکمرنگش کند ؟!
ساعت از دوازده گذشته بود.
از همان پنجره ی اتاقش هم میتوانست عمارت خان داداشش که روشن بود را
ببیند. بدبختی روشن بودن چراغ های خانه ی برادرش این موقع شب نبود.
بدبختی جای خالی کاوازاکی بود که باید درست پشت تاب، به دیوار تکیه میکرد،
اما تکیه نکرده بود !
پشت پنجره درست روی همان سکویی که همه ی خانه های قدیمی داشتند تا
رویش گلدانی بگذارند و آفتاب سیرش کند، دقیقا همان جا نشسته بود و به باغ
نگاه میکرد.
برای دیدن عمارت طلعت، باید به اتاق پشتی میرفت .پوفی کرد و شماره ی الیاس
را گرفت، آوای مشترک مورد نظر خاموش است، باعث شد کفری گوشی موبایل
را روی تخت پرت کند.
خودش را روی صندلی پشت میز تحریرش انداخت . قاب عکسی که روی میزش
بود را توی دستهایش نگه داشت، عکس خودش بود و الیاس... با دو بطری
نوشابه ی کوکا ، جلوی یک فست فود خیابانی ، درست وقتی لب جدول نشسته
بودند، این عکس را انداخته بودند.
آن عکاس های خیابانی که زمانی میچرخیدند ، عکس فوری میگرفتند . آن موقع
هنوز گوشی موبایل نیامده بود که هرکسی بتواند لحظه ای را ثبت کند.
انگشت اشاره اش را به سمت نگاه خندان الیاس برد، با صدای گوشی، مثل فنر از
جا پرید،بی توجه به مخاطب گفت: الیاس؟
-دایی منم.
چشمهایش را بست وگفت: پری...
@roman_online_667097
قسمت بیستوهشتم
برش داره تویی!
امیرعلی از پارک بیرون آمد.
پریچهر خسته گفت: دایی تو رو خدا نذار بدبخت بشم... به خدا من و الیاس تا آخر
عمرمون حرف همو نمی فهمیم.
امیرعلی ساکت بود.
پریچهر چانه زد: رامین وکه دیدی . خیلی پسر موجهیه . از همه لحاظ به الیاس
سره . من به چی الیاس دلمو خوش کنم؟ شاگرد مغازه بودنش؟ پادویی تو راسته
ی پارچه فروش ها؟!
امیرعلی باز هم حرفی نزد.
پریچهر خفه گفت: الیاس هیچ مشکلی نداره ها ... مشکل منم که خواسته هام از
زندگی خیلی باهاش فرق میکنه. کاش منو بفهمی دایی. کاش تو منو بفهمی... تو
تحصیل کرده ای. تو شرکت نفت کار میکنی ! رئیس قسمتی تو عسلویه ! واسه
خودت اهن وتلپی داری !تو رو خدا حداقل تو بفهم من چی میگم !
امیرعلی با صدای ضعیفی گفت: خیلی خب.
پریچهر نشنید، از جا پرید و گفت: چی گفتی دایی؟
امیرعلی مغموم گفت: خیلی خب. قبوله . با حاج علی صحبت میکنم. ولی...
-ولی چی؟
-وای به حالت انتخابت غلط باشه و اشتباه کرده باشی !
پریچهر خودش را به سمت امیرعلی کشید، گونه اش را بوسید وگفت: الهی
قربونت برم دایی جون. به خدا خیلی فرشته ای ...
امیرعلی با پشت دست گونه اش را که رژ لبی شده بود، پاک کرد و گفت: با این
کارم دارم قبر خودم ومیکنم پری!
پریچهر خونسرد گفت: حالا انگار الیاس چه تحفه ای هست دایی ! دو هفته که
تهران نیستی نمیبینیش... دو هفته ای که هستی هم نبینش! به خدا ... تازه به نظر
من برد هم میکنی از این ماجرا!
امیرعلی فکش را روی هم سایید، نمیخواست برد کند.
الیاس رفیقش بود ... دوستش بود .از برادرهایش به او نزدیک تر بود . خاطره پر رنگ روزهای کودکی و اوقات پر شر و شور نوجوانی اش بود ... هیجان
روزمرگی هایش الیاس بود! چطور انقدر راحت بیخیالش شود و تمام ؟! به همین
سادگی؟ بیست و هشت سال الیاس را داشت ... در تمام مدت سی و دو سال
زندگی اش، بیست و هشت سال الیاس بود . پر رنگ ... خوانا ... حالا چطور
محو وکمرنگش کند ؟!
ساعت از دوازده گذشته بود.
از همان پنجره ی اتاقش هم میتوانست عمارت خان داداشش که روشن بود را
ببیند. بدبختی روشن بودن چراغ های خانه ی برادرش این موقع شب نبود.
بدبختی جای خالی کاوازاکی بود که باید درست پشت تاب، به دیوار تکیه میکرد،
اما تکیه نکرده بود !
پشت پنجره درست روی همان سکویی که همه ی خانه های قدیمی داشتند تا
رویش گلدانی بگذارند و آفتاب سیرش کند، دقیقا همان جا نشسته بود و به باغ
نگاه میکرد.
برای دیدن عمارت طلعت، باید به اتاق پشتی میرفت .پوفی کرد و شماره ی الیاس
را گرفت، آوای مشترک مورد نظر خاموش است، باعث شد کفری گوشی موبایل
را روی تخت پرت کند.
خودش را روی صندلی پشت میز تحریرش انداخت . قاب عکسی که روی میزش
بود را توی دستهایش نگه داشت، عکس خودش بود و الیاس... با دو بطری
نوشابه ی کوکا ، جلوی یک فست فود خیابانی ، درست وقتی لب جدول نشسته
بودند، این عکس را انداخته بودند.
آن عکاس های خیابانی که زمانی میچرخیدند ، عکس فوری میگرفتند . آن موقع
هنوز گوشی موبایل نیامده بود که هرکسی بتواند لحظه ای را ثبت کند.
انگشت اشاره اش را به سمت نگاه خندان الیاس برد، با صدای گوشی، مثل فنر از
جا پرید،بی توجه به مخاطب گفت: الیاس؟
-دایی منم.
چشمهایش را بست وگفت: پری...
@roman_online_667097