رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوهفتم
پریچهر نفس عمیقی کشید وجواب داد:
-از همکارای بیمارستان.
-با همه ی همکارا همینقدر جیک تو جیک هستید؟
-خواستگارمم هست. پنجشنبه میاد خواستگاری.
محکم روی ترمز زد، که صدای بوق ماشین پشت سری بلند شد. پریچهر از
دستگیره ی متصل به سقف اویزان شد و گفت: مشکلی هست؟
-الیاس چی؟
-الیاس چی دایی؟ الیاس چی؟ من زورش کردم منو بخواد؟ ما دنیاهامون عین دو
تا سیاره ی مختلفه. من اصلا نمیفهمم اون چی میگه! اونم نمیفهمه من چی میگم!
اصلا حالیم نمیشه حرف حسابش چیه. سواد نداره ... بیان نداره ... حرف بلد
نیست بزنه ... یکی باهاش بد رفتار کنه مشت میزنه تو سر وصورت یارو! بلد
نیست اعداد وبه انگلیسی بخونه حتی ! دایی من واقعا فکر نمیکردم تازه فهمیدم ،
هنگ بودم رسما! ... واقعا نمیتونه اعداد انگلیسی رو بخونه. یعنی اعداد روی
کنترل هم از روی حفظ بودن و عادت بلده ! من یه مسیج فارسی به انگلیسی بهش
فرستادم تا سه روز میپرسید چی نوشتی . دایی من چه جوری با این آدم زندگی
کنم؟ یه آدرس نمیتونه به یه نفربده... یه رستوران رفتیم آبروی منو برد! دایی
موهیتو رو تف کرد تو بشقاب سوشی!
امیرعلی پایش را روی گاز گذاشت و کنار خیابان نگه داشت.
پریچهر با صدای گرفته ای گفت: من یک ماه بهش فرصت دادم. یک ماه بهش
گفتم منو عاشق خودت کن. انقدر عاشق خودت کن که بی سوادی و خنگ بازی
هات به چشمم نیاد! یک ماه تمام زجر کشیدم ولی بهش گفتم باشه بذار ببینم چی
میشه . به خاطر التماس هاش به خاطر منت کشی هاش... دلم سوخت ... به خدا
دلم سوخت دایی. بعد دیدم من دارم دیوانه میشم باید دلم به حال خودم بسوزه!
امیرعلی آهسته گفت: یه ماه کم بود.
-یه ماه کمه؟ یه ماه کمه که با یکی بری سینما ،وسط سینما با کسی که پشت سرت
نشسته و سهوا دو بار پاش به پشتی صندلی تو کوبیده شه، دست به یقه بشه کارش
بکشه به بازداشتگاه؟ یه ماه کمه با یکی بری تئاتر صدای خرناسش کل سالن برداره؟ یک ماه کمه که براش از کتاب حرف بزنی مثل بز تو چشمهات نگاه کنه؟
کسی که از بچگی هیچ کتابی نخونده ! حتی حسن کچل ! یک ماه کمه که هر خر
نری بهت تو خیابون نگاه کنه تو پاساژ نگاه کنه بره یقه اشو بگیره و دعوا ؟! یک
ماه کمه بخاطر تمام بد دهنی هاش....مشروب خوردن هاش... وای دایی از کی
دفاع میکنی؟! من فقط خدا رو شکر میکنم که بابام بیست سال زنده بود،خونه
کاشانه امون سوا بود؛ الیاس و از نزدیک ندیدم! هفته ای یه بار... ماهی ...
سالی... عیدی ! وگرنه تو همون بیست سال خودکشی میکردم!
امیرعلی دستی به صورتش کشید وگفت: الان میخوای چیکار کنی؟
-چیکار کنم؟ هیچی ... میخوام با مردی که واقعا به نظرم لیاقتمو داره ازدواج
کنم. هرکس هم جلوم بایسته... خدا رو شکر انقدر توان دارم که جلوش وایستم و
حرفمو به کرسی بنشونم!
امیرعلی ساکت بود، پریچهر کمی زمان داد تا آرام شود .
با چند نفس عمیق ، به خودش مسلط شد و گفت: دایی امیر، تو این یکسال که
الیاس پیله کرد به من ... تو هیچ دخالتی نکردی،خودتو کشیدی عقب .
امیرعلی پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد .
پریچهر با آرامش گفت: میدونمم چرا اینکار ونکردی . با الیاس دوستی . رفیقی.
با هم بزرگ شدید. اختلاف سنیتون چهار ساله ! همه جوره سعی کردید با هم
باشید پشت هم باشید ... اکی من همه ی اینا رو درک میکنم ! ولی الان ازت یه
خواهشی دارم ...
امیرعلی نگاهش را از رو به رو برداشت وبه صورت پریچهر دوخت.
پریچهر کمی کلمه ها را در دهانش مزه مزه کرد وگفت: من نمیگم پشت الیاس و
خالی کن دایی. اما تو رو خدا یه ذره هوای منم داشته باش. بعضی وقتا فکر
میکنم اگر بابام زنده بود...
چشمهایش پر از اشک شدند، رویش را برگرداند که نگاه خیسش را امیرعلی
نبیند.
امیرعلی پرسید: چیکار کنم برات پری؟
-باخاتون و آقاجون حرف بزن. تو اون خونه، تنها کسی که بعداز الیاس حرفش
@roman_online_667097
قسمت بیستوهفتم
پریچهر نفس عمیقی کشید وجواب داد:
-از همکارای بیمارستان.
-با همه ی همکارا همینقدر جیک تو جیک هستید؟
-خواستگارمم هست. پنجشنبه میاد خواستگاری.
محکم روی ترمز زد، که صدای بوق ماشین پشت سری بلند شد. پریچهر از
دستگیره ی متصل به سقف اویزان شد و گفت: مشکلی هست؟
-الیاس چی؟
-الیاس چی دایی؟ الیاس چی؟ من زورش کردم منو بخواد؟ ما دنیاهامون عین دو
تا سیاره ی مختلفه. من اصلا نمیفهمم اون چی میگه! اونم نمیفهمه من چی میگم!
اصلا حالیم نمیشه حرف حسابش چیه. سواد نداره ... بیان نداره ... حرف بلد
نیست بزنه ... یکی باهاش بد رفتار کنه مشت میزنه تو سر وصورت یارو! بلد
نیست اعداد وبه انگلیسی بخونه حتی ! دایی من واقعا فکر نمیکردم تازه فهمیدم ،
هنگ بودم رسما! ... واقعا نمیتونه اعداد انگلیسی رو بخونه. یعنی اعداد روی
کنترل هم از روی حفظ بودن و عادت بلده ! من یه مسیج فارسی به انگلیسی بهش
فرستادم تا سه روز میپرسید چی نوشتی . دایی من چه جوری با این آدم زندگی
کنم؟ یه آدرس نمیتونه به یه نفربده... یه رستوران رفتیم آبروی منو برد! دایی
موهیتو رو تف کرد تو بشقاب سوشی!
امیرعلی پایش را روی گاز گذاشت و کنار خیابان نگه داشت.
پریچهر با صدای گرفته ای گفت: من یک ماه بهش فرصت دادم. یک ماه بهش
گفتم منو عاشق خودت کن. انقدر عاشق خودت کن که بی سوادی و خنگ بازی
هات به چشمم نیاد! یک ماه تمام زجر کشیدم ولی بهش گفتم باشه بذار ببینم چی
میشه . به خاطر التماس هاش به خاطر منت کشی هاش... دلم سوخت ... به خدا
دلم سوخت دایی. بعد دیدم من دارم دیوانه میشم باید دلم به حال خودم بسوزه!
امیرعلی آهسته گفت: یه ماه کم بود.
-یه ماه کمه؟ یه ماه کمه که با یکی بری سینما ،وسط سینما با کسی که پشت سرت
نشسته و سهوا دو بار پاش به پشتی صندلی تو کوبیده شه، دست به یقه بشه کارش
بکشه به بازداشتگاه؟ یه ماه کمه با یکی بری تئاتر صدای خرناسش کل سالن برداره؟ یک ماه کمه که براش از کتاب حرف بزنی مثل بز تو چشمهات نگاه کنه؟
کسی که از بچگی هیچ کتابی نخونده ! حتی حسن کچل ! یک ماه کمه که هر خر
نری بهت تو خیابون نگاه کنه تو پاساژ نگاه کنه بره یقه اشو بگیره و دعوا ؟! یک
ماه کمه بخاطر تمام بد دهنی هاش....مشروب خوردن هاش... وای دایی از کی
دفاع میکنی؟! من فقط خدا رو شکر میکنم که بابام بیست سال زنده بود،خونه
کاشانه امون سوا بود؛ الیاس و از نزدیک ندیدم! هفته ای یه بار... ماهی ...
سالی... عیدی ! وگرنه تو همون بیست سال خودکشی میکردم!
امیرعلی دستی به صورتش کشید وگفت: الان میخوای چیکار کنی؟
-چیکار کنم؟ هیچی ... میخوام با مردی که واقعا به نظرم لیاقتمو داره ازدواج
کنم. هرکس هم جلوم بایسته... خدا رو شکر انقدر توان دارم که جلوش وایستم و
حرفمو به کرسی بنشونم!
امیرعلی ساکت بود، پریچهر کمی زمان داد تا آرام شود .
با چند نفس عمیق ، به خودش مسلط شد و گفت: دایی امیر، تو این یکسال که
الیاس پیله کرد به من ... تو هیچ دخالتی نکردی،خودتو کشیدی عقب .
امیرعلی پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد .
پریچهر با آرامش گفت: میدونمم چرا اینکار ونکردی . با الیاس دوستی . رفیقی.
با هم بزرگ شدید. اختلاف سنیتون چهار ساله ! همه جوره سعی کردید با هم
باشید پشت هم باشید ... اکی من همه ی اینا رو درک میکنم ! ولی الان ازت یه
خواهشی دارم ...
امیرعلی نگاهش را از رو به رو برداشت وبه صورت پریچهر دوخت.
پریچهر کمی کلمه ها را در دهانش مزه مزه کرد وگفت: من نمیگم پشت الیاس و
خالی کن دایی. اما تو رو خدا یه ذره هوای منم داشته باش. بعضی وقتا فکر
میکنم اگر بابام زنده بود...
چشمهایش پر از اشک شدند، رویش را برگرداند که نگاه خیسش را امیرعلی
نبیند.
امیرعلی پرسید: چیکار کنم برات پری؟
-باخاتون و آقاجون حرف بزن. تو اون خونه، تنها کسی که بعداز الیاس حرفش
@roman_online_667097