رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوششم
پریچهر سری تکان داد و از سالن بیرون رفت. امیرعلی چنگی به موهایش زد.
دیده بود که اینجاست اما گمش کرده بود. دیده بود که کنجی ایستاده و تماشا میکند
حتی دید که چطور کشان کشان ،دولا دولا با آن حالی که درحال جنگ با ویروس
ها بود خودش را به صندلی کشاند. اما حالا نبود.
حالا هرچه چشم می چرخاند با آن ساک سنگین این طرف و آن طرف میرفت
نبود که نبود.
میان این آدم ها دنبال کسی میگشت که شباهت عجیبی به خودش داشت . هم قد و
قواره اش بود .موهای مشکی داشت و کت چرم تنش میکرد و همیشه یکی از
دستهایش را توی جیبش میگذاشت و راه میرفت. گوشی اش را درآورد و زنگ
زد. جواب نمیداد. بوق میخورد و جواب نمیداد. چند بار تکرار کرد . همچنان
بوق میخورد و جواب نمیداد.
عصبی چنگی به موهایش زد و غر زد: لعنتی .
خودش را به بیرون رساند، پریچهر توی ماشین نشسته بود، ساک را روی
صندلی عقب گذاشت و سوار شد .
دنده عقب گرفت و از پارک بیرون آمد. هنوز داشت دنبالش میگشت . دنبال
خودش و آن کاوازکی سیاه بود. پریچهر با آرامش پرسید: دایی امیر طوری شده؟
امیرعلی جوابش را نداد.
پریچهر کمی به سمتش مایل شد و گفت: دلم برات تنگ شده بودا.
امیرعلی تشرزد: کمربندتو ببند.
کمربندش را بست و گفت: چه خبر. این دفعه نسبت به دفعه ی پیش سوختی.
عسلویه هواش هنوز گرمه؟
امیرعلی ساکت واردخیابان شد.
پریچهر لب برچید وگفت: خب چرا با من قهری الان؟
-قهر نباشم؟
پریچهر هومی کشید وگفت: چرا قهر باش. قهرباشی بهتر از اینه که من و سین
جیم کنی!
امیرعلی آشفته از بی نتیجه ماندن گشت زدن هایش، گفت: این چه کاری بودکردی پریچهر؟
پریچهر خسته گفت: تو رو خدا با من قهر باش دایی.
-میفهمی با این کارت چه ضربه ای به الیاس زدی؟
پریچهر حق به جانب گفت:
-من چند هزار بار به چند هزار نفر باید جواب پس بدم؟
-اصلا برات مهم نیست نه؟
-مگه نظر من برای اون مهم بود؟ یک سال آویزونم شد. آبروی منوپیش
همکلاسی هام برد انقدر اومد تو دانشگاه .... آبروی منو جلوی دوستام برد...
انقدر که خودشو به زمین و زمان زد. چرا باید برام مهم باشه؟ من برای کی مهمم
که دیگران برای من مهم باشن؟
امیرعلی پوفی کشید وگفت: تو که نمیخواستی غلط کردی نشونشو قبول کردی.
-ببخشید ... آقاجون شما خیلی بیخود کرد اومد وسط مداخله کرد . تاریخ عقد
مشخص کرد! بدون اینکه از من بپرسه ! من گفتم به الیاس گفتم... گفتم الیاس
قبول من حاضرم بهت یک ماه فرصت بدم ببینم به درد هم میخوریم یا نه . قبول
کرد . خودش قبول کرد گفت باشه یه ماه بسه! بعد نگو ، شازده با حاج علی دست
به یکی کردن . واسه من تاریخ عقد مشخص میکنن! نه تورو خدا دایی اصلا منو
آدم حساب نکردن! منم خوب گذاشتم تو کاسه اشون! اصلا هم برام مهم نیست
الیاس چه حالی داره. به جهنم.
امیرعلی نگاهی به صورت سرخ پریچهر کرد و پریچهر اضافه کرد: دیگه
هرچیزی حدی داره بچه که نیستم وایسم دیگران واسم تصمیم بگیرن! خیلی راحت
تو صورت من گفت: جمعه محضر گرفتم. ساعت مشخص کردم... خیلی بیخود
کردن! خیلی بی جا کردن بدون اینکه نظر منو بپرسن واسه ی من تعیین تکلیف
کردن ! من بابای خدابیامرزم انقد تو کارام دخالت نمیکرد که این حاج علی شما
هی داره واسه ی من بزرگتری میکنه ! میخواد بزرگتری کنه نوه هاشو که
همشون یا تو شیره کش خونن یا تو پارتی یا تو بازداشتگاه جمع کنه ! چیکار من
داره؟
امیرعلی چنگی به موهایش زد و خفه گفت: این پسره کی بود؟
@roman_online_667097
قسمت بیستوششم
پریچهر سری تکان داد و از سالن بیرون رفت. امیرعلی چنگی به موهایش زد.
دیده بود که اینجاست اما گمش کرده بود. دیده بود که کنجی ایستاده و تماشا میکند
حتی دید که چطور کشان کشان ،دولا دولا با آن حالی که درحال جنگ با ویروس
ها بود خودش را به صندلی کشاند. اما حالا نبود.
حالا هرچه چشم می چرخاند با آن ساک سنگین این طرف و آن طرف میرفت
نبود که نبود.
میان این آدم ها دنبال کسی میگشت که شباهت عجیبی به خودش داشت . هم قد و
قواره اش بود .موهای مشکی داشت و کت چرم تنش میکرد و همیشه یکی از
دستهایش را توی جیبش میگذاشت و راه میرفت. گوشی اش را درآورد و زنگ
زد. جواب نمیداد. بوق میخورد و جواب نمیداد. چند بار تکرار کرد . همچنان
بوق میخورد و جواب نمیداد.
عصبی چنگی به موهایش زد و غر زد: لعنتی .
خودش را به بیرون رساند، پریچهر توی ماشین نشسته بود، ساک را روی
صندلی عقب گذاشت و سوار شد .
دنده عقب گرفت و از پارک بیرون آمد. هنوز داشت دنبالش میگشت . دنبال
خودش و آن کاوازکی سیاه بود. پریچهر با آرامش پرسید: دایی امیر طوری شده؟
امیرعلی جوابش را نداد.
پریچهر کمی به سمتش مایل شد و گفت: دلم برات تنگ شده بودا.
امیرعلی تشرزد: کمربندتو ببند.
کمربندش را بست و گفت: چه خبر. این دفعه نسبت به دفعه ی پیش سوختی.
عسلویه هواش هنوز گرمه؟
امیرعلی ساکت واردخیابان شد.
پریچهر لب برچید وگفت: خب چرا با من قهری الان؟
-قهر نباشم؟
پریچهر هومی کشید وگفت: چرا قهر باش. قهرباشی بهتر از اینه که من و سین
جیم کنی!
امیرعلی آشفته از بی نتیجه ماندن گشت زدن هایش، گفت: این چه کاری بودکردی پریچهر؟
پریچهر خسته گفت: تو رو خدا با من قهر باش دایی.
-میفهمی با این کارت چه ضربه ای به الیاس زدی؟
پریچهر حق به جانب گفت:
-من چند هزار بار به چند هزار نفر باید جواب پس بدم؟
-اصلا برات مهم نیست نه؟
-مگه نظر من برای اون مهم بود؟ یک سال آویزونم شد. آبروی منوپیش
همکلاسی هام برد انقدر اومد تو دانشگاه .... آبروی منو جلوی دوستام برد...
انقدر که خودشو به زمین و زمان زد. چرا باید برام مهم باشه؟ من برای کی مهمم
که دیگران برای من مهم باشن؟
امیرعلی پوفی کشید وگفت: تو که نمیخواستی غلط کردی نشونشو قبول کردی.
-ببخشید ... آقاجون شما خیلی بیخود کرد اومد وسط مداخله کرد . تاریخ عقد
مشخص کرد! بدون اینکه از من بپرسه ! من گفتم به الیاس گفتم... گفتم الیاس
قبول من حاضرم بهت یک ماه فرصت بدم ببینم به درد هم میخوریم یا نه . قبول
کرد . خودش قبول کرد گفت باشه یه ماه بسه! بعد نگو ، شازده با حاج علی دست
به یکی کردن . واسه من تاریخ عقد مشخص میکنن! نه تورو خدا دایی اصلا منو
آدم حساب نکردن! منم خوب گذاشتم تو کاسه اشون! اصلا هم برام مهم نیست
الیاس چه حالی داره. به جهنم.
امیرعلی نگاهی به صورت سرخ پریچهر کرد و پریچهر اضافه کرد: دیگه
هرچیزی حدی داره بچه که نیستم وایسم دیگران واسم تصمیم بگیرن! خیلی راحت
تو صورت من گفت: جمعه محضر گرفتم. ساعت مشخص کردم... خیلی بیخود
کردن! خیلی بی جا کردن بدون اینکه نظر منو بپرسن واسه ی من تعیین تکلیف
کردن ! من بابای خدابیامرزم انقد تو کارام دخالت نمیکرد که این حاج علی شما
هی داره واسه ی من بزرگتری میکنه ! میخواد بزرگتری کنه نوه هاشو که
همشون یا تو شیره کش خونن یا تو پارتی یا تو بازداشتگاه جمع کنه ! چیکار من
داره؟
امیرعلی چنگی به موهایش زد و خفه گفت: این پسره کی بود؟
@roman_online_667097