رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوپنجم
کن من و مادرم برسیم خدمتتون.
پریچهر روی لبهای قرمزش، زبان زد وگفت: فکر کنم آخر هفته تاریخ خوبی
باشه.
-پنجشنبه؟ منم موافقم. البته اگر با وجود این سه روز مرخصی کشیک برام
نذارن.
پریچهر لب برچید وگفت: هفته ی بعدش محرم وصفر میشه.
رامین هومی کشیدو گفت: وای نه . طاقت ندارم. باید همین پنجشنبه جمعه ، قال
قضیه رو بکنیم و خلاص.
خم شد، پریچهر دست دورگردن رامین انداخت و درحالی که با تمام وجود
فشارش میداد توی گوشش گفت: دوست دارم رامین .
-منم دوست دارم پری زیبای من .
-بد نگذره؟
پریچهر با هین خفیفی، فورا از آغوش رامین بیرون آمد و مات و متحیر به
صورتش زل زد.
رامین اخمی کرد وپرسید: ببخشید؟
جلو رفت و رو به پریچهر گفت: اینجوری پری خانم؟!دو دره بازی و به حد اعلا
رسوندی!
رامین خواست مقابلش بایستد که پریچهر بازوی رامین را گرفت ووادارش
کردعقب بایستد.
نگاهش به پنجه های ظریف پریچهر بود که دور بازوی رامین قفل شده بود
راحت ... بدون هیچ ابا و ترسی ! انگار بارها اتفاق افتاده بود.
بارها با همین پنجه های نازکی که دور بازوی مردانه ی رامین قالب میشد، او را
وادار به عقب نشینی میکرد.
نگاهش روی چشمهای پریچهر برگشت.
دستش را انداخت و با چهره ی حق به جانبی گفت: من دو دره باز نیستم.
-اتفاقا از اون دودره بازهای قهاری...
رامین گیج از پریچهر پرسید: پری جان ایشون کی هستن؟با پوزخند پر استهزایی گفت: هاه... پری جان !
پریچهر شرمنده سرش را پایین انداخت ، نگاهی به ساک ووسایل کرد، ساک
بزرگ پریچهر را تشخیص داد ، خم شد و از کنار پای رامین که انگار مسئول
حمل کردنش بود، آن را برداشت. بندش را روی دوشش انداخت وگفت: راه بیفت.
رامین کلافه گفت: این چه وضعشه؟ من خودم وسیله دارم ایشون رو میرسونم.
بی توجه به دخالت رامین تو روی پریچهر داد زد: راه میفتی یا نه؟
پریچهر هنوز ایستاده بود . دستش را جلو برد و خواست دور بازوی پریچهر
بیندازد که رامین دخالت کرد، مقابلش قد علم کرد وگفت: آقای محترم مراقب
رفتارتون باشید.
-با من با انگشت اشاره حرف نزن!
پریچهر به خودش آمد و با آرامش گفت: رامین ایشون دایی من هستن. خواهش
میکنم دایی امیر... تو رو خدا . زشته جلو جمعیت.
و فقط خدا میدانست چقدر جلوی مردم و لیدر و هم گروهی هایی تور که سفررا
برایش بهشت کرده بودند، چقدر احساس خوار وخفیف بودن میکرد.
امیرعلی، ساک را برداشت و دست پریچهر را گرفت. رامین همانطور گیج مانده
بود. بالاخره به خودش آمد و گفت: پری جان باهات در تماسم.
پریچهر دلش میخواست گوش های امیرعلی را بگیرد که این حرف رامین را
نشنود.
دستش توی دست امیر بود و مچ دستش داشت خرد میشد، تقلایی کرد و امیرعلی
باغیظ گفت: چته؟
-دستمو شکستی دایی.
دستش را رها کرد وگفت: برو بشین تو ماشین میام.
پریچهر با تعجب گفت: خب چرا نمیای.
امیرعلی با اخمی گفت: گفتم برو بشین تو ماشین . میام . با پژو اومدم . بری
بیرون میبینیش.
سری تکان داد و امیرعلی سوئیچ را به سمتش گرفت وگفت: بشین بیام.
پریچهر به ساک اشاره کرد وامیرعلی گفت : خودم میارم
@roman_online_667097
قسمت بیستوپنجم
کن من و مادرم برسیم خدمتتون.
پریچهر روی لبهای قرمزش، زبان زد وگفت: فکر کنم آخر هفته تاریخ خوبی
باشه.
-پنجشنبه؟ منم موافقم. البته اگر با وجود این سه روز مرخصی کشیک برام
نذارن.
پریچهر لب برچید وگفت: هفته ی بعدش محرم وصفر میشه.
رامین هومی کشیدو گفت: وای نه . طاقت ندارم. باید همین پنجشنبه جمعه ، قال
قضیه رو بکنیم و خلاص.
خم شد، پریچهر دست دورگردن رامین انداخت و درحالی که با تمام وجود
فشارش میداد توی گوشش گفت: دوست دارم رامین .
-منم دوست دارم پری زیبای من .
-بد نگذره؟
پریچهر با هین خفیفی، فورا از آغوش رامین بیرون آمد و مات و متحیر به
صورتش زل زد.
رامین اخمی کرد وپرسید: ببخشید؟
جلو رفت و رو به پریچهر گفت: اینجوری پری خانم؟!دو دره بازی و به حد اعلا
رسوندی!
رامین خواست مقابلش بایستد که پریچهر بازوی رامین را گرفت ووادارش
کردعقب بایستد.
نگاهش به پنجه های ظریف پریچهر بود که دور بازوی رامین قفل شده بود
راحت ... بدون هیچ ابا و ترسی ! انگار بارها اتفاق افتاده بود.
بارها با همین پنجه های نازکی که دور بازوی مردانه ی رامین قالب میشد، او را
وادار به عقب نشینی میکرد.
نگاهش روی چشمهای پریچهر برگشت.
دستش را انداخت و با چهره ی حق به جانبی گفت: من دو دره باز نیستم.
-اتفاقا از اون دودره بازهای قهاری...
رامین گیج از پریچهر پرسید: پری جان ایشون کی هستن؟با پوزخند پر استهزایی گفت: هاه... پری جان !
پریچهر شرمنده سرش را پایین انداخت ، نگاهی به ساک ووسایل کرد، ساک
بزرگ پریچهر را تشخیص داد ، خم شد و از کنار پای رامین که انگار مسئول
حمل کردنش بود، آن را برداشت. بندش را روی دوشش انداخت وگفت: راه بیفت.
رامین کلافه گفت: این چه وضعشه؟ من خودم وسیله دارم ایشون رو میرسونم.
بی توجه به دخالت رامین تو روی پریچهر داد زد: راه میفتی یا نه؟
پریچهر هنوز ایستاده بود . دستش را جلو برد و خواست دور بازوی پریچهر
بیندازد که رامین دخالت کرد، مقابلش قد علم کرد وگفت: آقای محترم مراقب
رفتارتون باشید.
-با من با انگشت اشاره حرف نزن!
پریچهر به خودش آمد و با آرامش گفت: رامین ایشون دایی من هستن. خواهش
میکنم دایی امیر... تو رو خدا . زشته جلو جمعیت.
و فقط خدا میدانست چقدر جلوی مردم و لیدر و هم گروهی هایی تور که سفررا
برایش بهشت کرده بودند، چقدر احساس خوار وخفیف بودن میکرد.
امیرعلی، ساک را برداشت و دست پریچهر را گرفت. رامین همانطور گیج مانده
بود. بالاخره به خودش آمد و گفت: پری جان باهات در تماسم.
پریچهر دلش میخواست گوش های امیرعلی را بگیرد که این حرف رامین را
نشنود.
دستش توی دست امیر بود و مچ دستش داشت خرد میشد، تقلایی کرد و امیرعلی
باغیظ گفت: چته؟
-دستمو شکستی دایی.
دستش را رها کرد وگفت: برو بشین تو ماشین میام.
پریچهر با تعجب گفت: خب چرا نمیای.
امیرعلی با اخمی گفت: گفتم برو بشین تو ماشین . میام . با پژو اومدم . بری
بیرون میبینیش.
سری تکان داد و امیرعلی سوئیچ را به سمتش گرفت وگفت: بشین بیام.
پریچهر به ساک اشاره کرد وامیرعلی گفت : خودم میارم
@roman_online_667097