رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوچهارم
ساعتش رویش نوشته شده بود چیزی سردر نمی آورد.
سرش را خاراند و دوباره سعی کرد دقیق شود .چیزی نمیفهمید .
دستش را توی جیبش کرد، گوشی را بیرون کشید و پیام گلاره را دوباره خواند :
پرواز ماهان. ساعت یک. نزدیکهای دو ظهر امروز برمیگرده !
نفسش را فوت کرد. ساعت را نگاه کرد، از دو چند دقیقه ای گذشته بود. خودش
را به سمت اطلاعات رساند وگفت: ببخشید حاجی یه سوال؟
-جانم امرتون؟
-میگم این پرواز چیز... کیش. با هواپیمای ماهان. خب؟
-مقصد کیش؟
-نه دیگه تهران. از کیش به این ور.
مرد سردرنمی آورد و پرسید: منظورتون مبدا کیش و مقصد تهرانه درسته؟
سری تکان داد و گفت: آره. همین نشسته؟
-میتونید از تابلو استفاده کنید .
-خب همون نشسته؟
مرد توی صورتش نگاهی کرد ، پوفی کرد و توی تصویر مانیتور رو به رویش
زل زد وگفت: بله پنج دقیقه ی پیش نشسته.
-خب ... ببین الان مسافراش از کدوم وری میان تو ؟
مرد مودبانه گفت: مستقیم دست چپ ...
-دمت گرم. خیلی حال دادی .
و از جلوی اطلاعات فاصله گرفت و به همان مسیری که مرد گفته بود، حرکت
کرد . کناری ایستاده بود و نگاه میکرد .از پشت شیشه همه جارا وارسی میکرد.
صدای مسیج گوشی اش درآمد. گلاره بود. اخمی کرد و پیغام را باز کرد .
نوشته بود: تو رو خدا از من چیزی بهش نگید ! خواهش میکنم.
نفس عمیقی کشید و تایپ کرد: اکی !
بلافاصله جواب اومد: دستتون درد نکنه !
آب دهانش را قورت داد و مسیج دیگری آمد : الان اونجایید؟
گوشی را سایلنت کرد و توی جیبش فرستاد، وقت چت کردن با این دختر رانداشت. چشمش دنبال پریچهر میگشت . نبود ... میان این همه جمعیت نبود که
نبود !
دستهایش را توی جیب شلوار جین ذغالی اش فرو کرد و دوباره زل زد به آدم ها
...
هیچ کدامشان پریچهر نبود .
به جز یکی... روی پله های برقی... کنار پسری که یک دست آبی روشن تن
داشت و دستش روی شانه ی پریچهر مانده بود .
چشمهای آبی اش ... شال آبی رنگش... مانتوی سورمه ای که خودش برای
پریچهر خریده بود.
کنار دستش هم یک مرد بود که دست مردانه اش درست روی شانه ی ظریف
پریچهر بود. پله ها که تمام شد، پایشان که به زمین رسید، دید که دست مرد از
روی شانه ی پریچهر پایین آمد و لای انگشتهایش فرو رفت.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
سرش را پایین انداخت و از شیشه فاصله گرفت. خودش را به سمت صندلی ها
کشید ولبه ی صندلی فلزی وا رفت.
ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستهایش فشار داد.
پریچهر درحالی که بازوی رامین را گرفته بود، نگاهی به صورتش انداخت و
گفت: چقدر زود تموم شد.
رامین همانطور که دستش به دسته ی چمدان بود، گفت: چرافکر میکنی تموم شده
پریچهر؟ ما تازه قراره با هم شروع کنیم. یه زندگی ناب و تازه .
پریچهر قند توی دلش آب شد ، از این همه عشقی که در نگاه عسلی رامین جا
خوش کرده بود میتوانست همان جا فریاد بکشد خوشبخت ترین دختر روی زمین
است .
رامین خم شد و پیشانی پریچهر را بوسید وگفت: خودت تاریخ و ساعتشو تعیین
@roman_online_667097
قسمت بیستوچهارم
ساعتش رویش نوشته شده بود چیزی سردر نمی آورد.
سرش را خاراند و دوباره سعی کرد دقیق شود .چیزی نمیفهمید .
دستش را توی جیبش کرد، گوشی را بیرون کشید و پیام گلاره را دوباره خواند :
پرواز ماهان. ساعت یک. نزدیکهای دو ظهر امروز برمیگرده !
نفسش را فوت کرد. ساعت را نگاه کرد، از دو چند دقیقه ای گذشته بود. خودش
را به سمت اطلاعات رساند وگفت: ببخشید حاجی یه سوال؟
-جانم امرتون؟
-میگم این پرواز چیز... کیش. با هواپیمای ماهان. خب؟
-مقصد کیش؟
-نه دیگه تهران. از کیش به این ور.
مرد سردرنمی آورد و پرسید: منظورتون مبدا کیش و مقصد تهرانه درسته؟
سری تکان داد و گفت: آره. همین نشسته؟
-میتونید از تابلو استفاده کنید .
-خب همون نشسته؟
مرد توی صورتش نگاهی کرد ، پوفی کرد و توی تصویر مانیتور رو به رویش
زل زد وگفت: بله پنج دقیقه ی پیش نشسته.
-خب ... ببین الان مسافراش از کدوم وری میان تو ؟
مرد مودبانه گفت: مستقیم دست چپ ...
-دمت گرم. خیلی حال دادی .
و از جلوی اطلاعات فاصله گرفت و به همان مسیری که مرد گفته بود، حرکت
کرد . کناری ایستاده بود و نگاه میکرد .از پشت شیشه همه جارا وارسی میکرد.
صدای مسیج گوشی اش درآمد. گلاره بود. اخمی کرد و پیغام را باز کرد .
نوشته بود: تو رو خدا از من چیزی بهش نگید ! خواهش میکنم.
نفس عمیقی کشید و تایپ کرد: اکی !
بلافاصله جواب اومد: دستتون درد نکنه !
آب دهانش را قورت داد و مسیج دیگری آمد : الان اونجایید؟
گوشی را سایلنت کرد و توی جیبش فرستاد، وقت چت کردن با این دختر رانداشت. چشمش دنبال پریچهر میگشت . نبود ... میان این همه جمعیت نبود که
نبود !
دستهایش را توی جیب شلوار جین ذغالی اش فرو کرد و دوباره زل زد به آدم ها
...
هیچ کدامشان پریچهر نبود .
به جز یکی... روی پله های برقی... کنار پسری که یک دست آبی روشن تن
داشت و دستش روی شانه ی پریچهر مانده بود .
چشمهای آبی اش ... شال آبی رنگش... مانتوی سورمه ای که خودش برای
پریچهر خریده بود.
کنار دستش هم یک مرد بود که دست مردانه اش درست روی شانه ی ظریف
پریچهر بود. پله ها که تمام شد، پایشان که به زمین رسید، دید که دست مرد از
روی شانه ی پریچهر پایین آمد و لای انگشتهایش فرو رفت.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
همان انگشتهایی که هیچ وقت به او اجازه نمیداد تا با دستهای خودش پر کند .
حالا او راحت ، دست توی دستش گذاشته بود.
سرش را پایین انداخت و از شیشه فاصله گرفت. خودش را به سمت صندلی ها
کشید ولبه ی صندلی فلزی وا رفت.
ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستهایش فشار داد.
پریچهر درحالی که بازوی رامین را گرفته بود، نگاهی به صورتش انداخت و
گفت: چقدر زود تموم شد.
رامین همانطور که دستش به دسته ی چمدان بود، گفت: چرافکر میکنی تموم شده
پریچهر؟ ما تازه قراره با هم شروع کنیم. یه زندگی ناب و تازه .
پریچهر قند توی دلش آب شد ، از این همه عشقی که در نگاه عسلی رامین جا
خوش کرده بود میتوانست همان جا فریاد بکشد خوشبخت ترین دختر روی زمین
است .
رامین خم شد و پیشانی پریچهر را بوسید وگفت: خودت تاریخ و ساعتشو تعیین
@roman_online_667097