رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستوسوم
امیرعلی با احساس گردن دردی که داشت سرش را عقب برد و نگاهش به الیاس
افتاد که روی تراس ایستاده بود و سیگاری کنج لبش بود.
لبخندی زد وگفت:حالت چطوره؟
دو تا انگشت وسط و سبابه اش را به پیشانی اش زد و امیرعلی آهی کشید.
بعضی وقت ها گیر افتادن میان آدم هایی که هرکدام را به نحوی دوست داری و
نمیدانی طرف کدام را بگیری خیلی سخت بود!
الیاس از پله ها پایین آمد ، لیال خاک برسرمی گفت و خسرو سرش را از روی
روزنامه بالا آورد.
لیلا جلویش را گرفت وگفت: کجا میری مادر؟ خوب نشدی هنوز.
صدایش هنوز خش داشت و گلویش بدجوری میسوخت، اما همین که با هر بادی
مثل سگ نمی لرزید و با هر نسیم گرمی خیس عرق نمیشد، یعنی حالش خوب
بود .
خواست لیلا را کنار بزند که لیلا مصرانه گفت: چرا لج میکنی با من؟ برات
خورشت بامیه گذاشتم . مگه نگفتی از سوپ خسته شدی؟
الیاس خشک گفت: مگه قراره برنگردم و نخورمش؟
لیلا لبش را گزید وگفت: چه حرفیه.
-خب دیگه برو بذار به کارم برسم.
خسرو غر زد: مگه کاری هم داری جز شر درست کردن ؟
الیاس نگاهی به پدرش انداخت و خسرو سرش را توی روزنامه فرو کرد.
لیلا با آرامش گفت: بیا یه چای بابمونه نوری برات درست کرده اونو بخور بعد
برو.
ودستش را به پیشانی الیاس رساند و گفت: مادر هنوز تب داری .
خسرو با زهرخندی گفت: تب عشقه !
الیاس ساکت ماند و لیلا غر زد: خسرو ...
ونگاهش را توی چشمهای الیاس دوخت و گفت: چایتو بخور. قرص وشربتتم بدم
...
خسرو باز گفت: با سی سال سن داری هنوز تر و خشکش میکنی.الیاس لبخندی زد و گفت: لی لی بال چونه نزن بذاربرم .
لیلا نالید: هنوز قوت نداری. جون تو تنت نیست.
خسرو همانطور که تابی به روزنامه داد، پا روی پا انداخت وبا طعنه گفت:
-بره تو کوچه یه جنجالی راه بندازه قوتش برمیگرده!
الیاس از جلوی مادرش با شتاب به سمت پدرش رفت، لیلا توی دلش خالی شد و
الیاس رو به روی پدرش که روزنامه را فورا پایین آورده بود و گارد گرفته بود
ایستاد.
الیاس خم شد، خسرو خودش را عقب کشید، الیاس نارنگی ای از ظرف پایه دار
میوه برداشت و گفت: روز خوش .
و با قدم های تندی بی توجه به صدا زدن های مادرش، از خانه بیرون رفت.
به جلوی باغ رفت، درست پشت تاب ... کنار درب ورودی، کاور را از رویش
برداشت و سوار کاوازکی تمام مشکی اش شد . صدای گاز دادنش امیرعلی را که
روی ایوان نشسته بود به خودش آورد.
از همان بالا دید که چطور گازش را گرفت و جوری از خانه بیرون زد که
نزدیک بود حاج باقر را زیربگیرد . نگاهش به موتورش بود و کاسکت اضافه
ای که از دسته آویزان بود.
فقط باید خدا خدا میکرد که به فرودگاه نرود و یقه ی پریچهر را آنجا نگیرد.
امیرعلی خسته گردنش را به پشتی صندلی تکیه داد و به لوستر کهنه و خاک
گرفته ای که از سقف آویزان بود نگاه میکرد. چند ثانیه به همان حال ماند و با
غرغری از جا بلند شد.
از کاوازکی به آرامی پایین آمد. بند کاسکت را از گلویش باز کرد و کنار کاسکت
دوم ، به دسته آویزان کرد.
یقه ی کاپشن چرم مشکی رنگ را بالا کشید و با قدم های تندی وارد سالن شد.
صدای زنی که شماره ی پروازها را اعلام میکرد توی سالن شنیده میشد.
به مردی تنه زد ، مرد معطل عذرخواهی نگاه چپ چپی نثارش کرد اما واکنشی
نشان نداد.
نگاهش به اطراف میچرخید. از تابلوی مشکی رنگی که شماره و تاریخ پروازها
@roman_online_667097
قسمت بیستوسوم
امیرعلی با احساس گردن دردی که داشت سرش را عقب برد و نگاهش به الیاس
افتاد که روی تراس ایستاده بود و سیگاری کنج لبش بود.
لبخندی زد وگفت:حالت چطوره؟
دو تا انگشت وسط و سبابه اش را به پیشانی اش زد و امیرعلی آهی کشید.
بعضی وقت ها گیر افتادن میان آدم هایی که هرکدام را به نحوی دوست داری و
نمیدانی طرف کدام را بگیری خیلی سخت بود!
الیاس از پله ها پایین آمد ، لیال خاک برسرمی گفت و خسرو سرش را از روی
روزنامه بالا آورد.
لیلا جلویش را گرفت وگفت: کجا میری مادر؟ خوب نشدی هنوز.
صدایش هنوز خش داشت و گلویش بدجوری میسوخت، اما همین که با هر بادی
مثل سگ نمی لرزید و با هر نسیم گرمی خیس عرق نمیشد، یعنی حالش خوب
بود .
خواست لیلا را کنار بزند که لیلا مصرانه گفت: چرا لج میکنی با من؟ برات
خورشت بامیه گذاشتم . مگه نگفتی از سوپ خسته شدی؟
الیاس خشک گفت: مگه قراره برنگردم و نخورمش؟
لیلا لبش را گزید وگفت: چه حرفیه.
-خب دیگه برو بذار به کارم برسم.
خسرو غر زد: مگه کاری هم داری جز شر درست کردن ؟
الیاس نگاهی به پدرش انداخت و خسرو سرش را توی روزنامه فرو کرد.
لیلا با آرامش گفت: بیا یه چای بابمونه نوری برات درست کرده اونو بخور بعد
برو.
ودستش را به پیشانی الیاس رساند و گفت: مادر هنوز تب داری .
خسرو با زهرخندی گفت: تب عشقه !
الیاس ساکت ماند و لیلا غر زد: خسرو ...
ونگاهش را توی چشمهای الیاس دوخت و گفت: چایتو بخور. قرص وشربتتم بدم
...
خسرو باز گفت: با سی سال سن داری هنوز تر و خشکش میکنی.الیاس لبخندی زد و گفت: لی لی بال چونه نزن بذاربرم .
لیلا نالید: هنوز قوت نداری. جون تو تنت نیست.
خسرو همانطور که تابی به روزنامه داد، پا روی پا انداخت وبا طعنه گفت:
-بره تو کوچه یه جنجالی راه بندازه قوتش برمیگرده!
الیاس از جلوی مادرش با شتاب به سمت پدرش رفت، لیلا توی دلش خالی شد و
الیاس رو به روی پدرش که روزنامه را فورا پایین آورده بود و گارد گرفته بود
ایستاد.
الیاس خم شد، خسرو خودش را عقب کشید، الیاس نارنگی ای از ظرف پایه دار
میوه برداشت و گفت: روز خوش .
و با قدم های تندی بی توجه به صدا زدن های مادرش، از خانه بیرون رفت.
به جلوی باغ رفت، درست پشت تاب ... کنار درب ورودی، کاور را از رویش
برداشت و سوار کاوازکی تمام مشکی اش شد . صدای گاز دادنش امیرعلی را که
روی ایوان نشسته بود به خودش آورد.
از همان بالا دید که چطور گازش را گرفت و جوری از خانه بیرون زد که
نزدیک بود حاج باقر را زیربگیرد . نگاهش به موتورش بود و کاسکت اضافه
ای که از دسته آویزان بود.
فقط باید خدا خدا میکرد که به فرودگاه نرود و یقه ی پریچهر را آنجا نگیرد.
امیرعلی خسته گردنش را به پشتی صندلی تکیه داد و به لوستر کهنه و خاک
گرفته ای که از سقف آویزان بود نگاه میکرد. چند ثانیه به همان حال ماند و با
غرغری از جا بلند شد.
از کاوازکی به آرامی پایین آمد. بند کاسکت را از گلویش باز کرد و کنار کاسکت
دوم ، به دسته آویزان کرد.
یقه ی کاپشن چرم مشکی رنگ را بالا کشید و با قدم های تندی وارد سالن شد.
صدای زنی که شماره ی پروازها را اعلام میکرد توی سالن شنیده میشد.
به مردی تنه زد ، مرد معطل عذرخواهی نگاه چپ چپی نثارش کرد اما واکنشی
نشان نداد.
نگاهش به اطراف میچرخید. از تابلوی مشکی رنگی که شماره و تاریخ پروازها
@roman_online_667097