رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستودوم
ندارم. تو خونه ی تو طلعت جان... حرف آخر و خودت میتونی بزنی. توی خونه
ی ماحرف آخر و حاج علی میزنه. حاج علی بگه پری و الیاس مناسب هم نیستن
... منم دیگه از پسرم حمایت نمیکنم! دیگه پشتش درنمیام. شاید تحصیلات عالیه
نداشته باشه ... که والا مدرک دکترای دانشگاه آزاد انقدر پز وافاده نداره طلعت
جون ! اما مطمئنم از خیلی از دکتر مهندس هاش شریف تر و با خدا تره .
خسرو با صدا خندید و امیرعلی دخالت کرد، دستش را روی زانوی برادرش
گذاشت و گفت: خان داداش ...
طلعت هم لبخند کمرنگی از خنده ی برادرش زد و گفت: به هرحال لیلا جون .
اگر دختر من این چند وقت پا به دل الیاس داد واسه خاطر نصیحت های من بود.
گفتم برو پسره رو از نزدیک بشناس اگر خوب بود که فبها ... اگر به دلت
ننشست مجبور نیستی زنش بشی! زور که نیست ... والا!
لیلا پنجه هایش را مشت کرد و گفت: عرض کردم طلعت جون . تکلیف خونه ی
ما رو حاج علی معلوم میکنه ! خسرو خیلی وقته از رئیس بودن واسه این خونه و
زندگی دست کشیده! خودشو بازنشسته کرده!
خسرو حرصی گفت: از وقتی که بچه هام یکی از یکی ناخلف تر بار اومدند منم
قیدشون رو زدم بد کردم؟!
لیلا عصبی گفت: مشکل تو با هاتف و الیاس چیه؟
-مشکل من چیه؟ یکی چهار کلاس سواد داره ... اون یکی هم شیش کلاس! یکی
دلال ماشینه ... یکی هم یه محل از دستش آسایش ندارن! تازه توقع داری بهشون
افتخار کنم؟!
امیرعلی متاسف به طلعت نگاهی انداخت ، با اشاره ای گفت : پاشو بریم.
طلعت تازه هیجان زده شده بود. امیرعلی دستش را گرفت واز لبه ی مبل بلندش
کرد ، رو به لیلا گفت:خان داداش با اجازه . زن داداش فعلا.
لیلا با بغض خودش را به آشپزخانه رساند.
خسرو داد زد : تو نتونستی دو تا بچه عین آدم تحویل جامعه بدی. من با این سن و
سالم دیپلمه ی زمان شاهم... پسرام نتونستن دبیرستان و تموم کنن ! بعد تو میگی
مشکلت چیه؟! مشکل تویی که نتونستی اینا رو تربیت کنی ... مشکل تویی که ایناآدم نیستن !!!
امیرعلی طلعت را به بیرون هل داد ووادارش کرد با قدم های تندی از خانه دور
شود.
طلعت بازویش را از چنگ امیرعلی بیرون کشید و گفت: دست منو ول کن.
-خیالت راحت شد. انداختیشون به جون هم .
طلعت حین مالش بازویش گفت: راست میگه داداشم. این زن عرضه نداشت بچه
هاشو درست بار بیاره. تازه توقع ارث ومیراث هم داره. آقاجون و خاتون زنده ان
حرف پول و میکشه...
دستش را جلوی دهانش گرفت وگفت: اِ اِ اِ ... دیدی تو رو خدا؟ نمک خورده
نمکدون هم شکسته . من میبینم چه جور خسرو کمرش داره میشکنه و دم نمیزنه!
هاتف و الیاس چه گلی به سر داداشم زدن؟
امیرعلی پوفی کشید وطلعت غر زد: والا لیلا هم از خاتون جوون تره ... هم
شیرزن تر ... چطور میتونه توقع داشته باشه دختر من بشه عروسش... اما از
پسراش نمیتونست توقع داشته باشه آدم بار بیان؟!
-الیاس و هاتف جفتشون آدمن. تو این وسط بل نگیر.
-منت دانشگاه آزادی دختر منو سرم میذاره انگار دارم از جیب این خرج دخترمو
میدم. به خدا اگر به خاطر خسرو نبود ها یه جوری جوابشو میدادم که ...
امیرعلی غر زد: بس کن دیگه . باز دو هفته اومدم اینجا قراره سرسام بگیرم از
دست همتون.
طلعت پشت چشمی نازک کرد خواست برود اما ایستاد وگفت: امیرعلی. من دارم
میرم با خاتون حرف بزنم. آخر هفته هم برا دخترم خواستگار میاد که اگر خیر
بود و قسمت ، عقد هم دربیان ... اگرم نبود مردای تهران نمردن! که حتی اگر
الیاس تنها مرد روی این کره ی خاکی باشه ... من دو دستی دخترمو پرپر نمیکنم
امیرعلی . اینو تو گوش رفیق گرمابه و گلستانت ... برادرزاده ات ... الیاس فرو
کن!
امیرعلی ماند و طلعت رفت.
انقدرهم تند میرفت که زودتر برسد ..
.
ادامه دارد....
لایک و کامنت برای حمایت از کانال خودتون یادتون نره❤️
@roman_online_667097
قسمت بیستودوم
ندارم. تو خونه ی تو طلعت جان... حرف آخر و خودت میتونی بزنی. توی خونه
ی ماحرف آخر و حاج علی میزنه. حاج علی بگه پری و الیاس مناسب هم نیستن
... منم دیگه از پسرم حمایت نمیکنم! دیگه پشتش درنمیام. شاید تحصیلات عالیه
نداشته باشه ... که والا مدرک دکترای دانشگاه آزاد انقدر پز وافاده نداره طلعت
جون ! اما مطمئنم از خیلی از دکتر مهندس هاش شریف تر و با خدا تره .
خسرو با صدا خندید و امیرعلی دخالت کرد، دستش را روی زانوی برادرش
گذاشت و گفت: خان داداش ...
طلعت هم لبخند کمرنگی از خنده ی برادرش زد و گفت: به هرحال لیلا جون .
اگر دختر من این چند وقت پا به دل الیاس داد واسه خاطر نصیحت های من بود.
گفتم برو پسره رو از نزدیک بشناس اگر خوب بود که فبها ... اگر به دلت
ننشست مجبور نیستی زنش بشی! زور که نیست ... والا!
لیلا پنجه هایش را مشت کرد و گفت: عرض کردم طلعت جون . تکلیف خونه ی
ما رو حاج علی معلوم میکنه ! خسرو خیلی وقته از رئیس بودن واسه این خونه و
زندگی دست کشیده! خودشو بازنشسته کرده!
خسرو حرصی گفت: از وقتی که بچه هام یکی از یکی ناخلف تر بار اومدند منم
قیدشون رو زدم بد کردم؟!
لیلا عصبی گفت: مشکل تو با هاتف و الیاس چیه؟
-مشکل من چیه؟ یکی چهار کلاس سواد داره ... اون یکی هم شیش کلاس! یکی
دلال ماشینه ... یکی هم یه محل از دستش آسایش ندارن! تازه توقع داری بهشون
افتخار کنم؟!
امیرعلی متاسف به طلعت نگاهی انداخت ، با اشاره ای گفت : پاشو بریم.
طلعت تازه هیجان زده شده بود. امیرعلی دستش را گرفت واز لبه ی مبل بلندش
کرد ، رو به لیلا گفت:خان داداش با اجازه . زن داداش فعلا.
لیلا با بغض خودش را به آشپزخانه رساند.
خسرو داد زد : تو نتونستی دو تا بچه عین آدم تحویل جامعه بدی. من با این سن و
سالم دیپلمه ی زمان شاهم... پسرام نتونستن دبیرستان و تموم کنن ! بعد تو میگی
مشکلت چیه؟! مشکل تویی که نتونستی اینا رو تربیت کنی ... مشکل تویی که ایناآدم نیستن !!!
امیرعلی طلعت را به بیرون هل داد ووادارش کرد با قدم های تندی از خانه دور
شود.
طلعت بازویش را از چنگ امیرعلی بیرون کشید و گفت: دست منو ول کن.
-خیالت راحت شد. انداختیشون به جون هم .
طلعت حین مالش بازویش گفت: راست میگه داداشم. این زن عرضه نداشت بچه
هاشو درست بار بیاره. تازه توقع ارث ومیراث هم داره. آقاجون و خاتون زنده ان
حرف پول و میکشه...
دستش را جلوی دهانش گرفت وگفت: اِ اِ اِ ... دیدی تو رو خدا؟ نمک خورده
نمکدون هم شکسته . من میبینم چه جور خسرو کمرش داره میشکنه و دم نمیزنه!
هاتف و الیاس چه گلی به سر داداشم زدن؟
امیرعلی پوفی کشید وطلعت غر زد: والا لیلا هم از خاتون جوون تره ... هم
شیرزن تر ... چطور میتونه توقع داشته باشه دختر من بشه عروسش... اما از
پسراش نمیتونست توقع داشته باشه آدم بار بیان؟!
-الیاس و هاتف جفتشون آدمن. تو این وسط بل نگیر.
-منت دانشگاه آزادی دختر منو سرم میذاره انگار دارم از جیب این خرج دخترمو
میدم. به خدا اگر به خاطر خسرو نبود ها یه جوری جوابشو میدادم که ...
امیرعلی غر زد: بس کن دیگه . باز دو هفته اومدم اینجا قراره سرسام بگیرم از
دست همتون.
طلعت پشت چشمی نازک کرد خواست برود اما ایستاد وگفت: امیرعلی. من دارم
میرم با خاتون حرف بزنم. آخر هفته هم برا دخترم خواستگار میاد که اگر خیر
بود و قسمت ، عقد هم دربیان ... اگرم نبود مردای تهران نمردن! که حتی اگر
الیاس تنها مرد روی این کره ی خاکی باشه ... من دو دستی دخترمو پرپر نمیکنم
امیرعلی . اینو تو گوش رفیق گرمابه و گلستانت ... برادرزاده ات ... الیاس فرو
کن!
امیرعلی ماند و طلعت رفت.
انقدرهم تند میرفت که زودتر برسد ..
.
ادامه دارد....
لایک و کامنت برای حمایت از کانال خودتون یادتون نره❤️
@roman_online_667097