رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستم
خانه ی خسرو میرفت.
سفره را روی کانتر رها کرد، با قدم های تندی از آشپزخانه بیرون رفت.
خودش را به طبقه ی بالا رساند، درب اتاق پریچهر را باز کرد . کاور لباس و
انگشتری و پارچه ی چادری و قرآنی که همین چند شب گذشته خسرو و لیلا و
الیاس آورده بودند را در همان صندوقچه ی چوبی قرار داد ، شالی بافت فیروزه
ای رنگی روی شانه هاش انداخت و از اتاق پریچهر بیرون آمد. با بسم الهی
خودش را از عمارت گرانیتی بیرون کشید وبا قدم های تندی به سمت منزل
خسروو لیلا رفت.
نفسش درست و حسابی توی ریه هایش جا نمیگرفت، کمی هوا ... کمی اکسیژن
میخواست . درخت ها انگار وظایفشان را خوب انجام نمیدادند.
مقابل در ایستاد خواست زنگ بزند که در باز شد، هاتف با دیدن عمه اش متعجب
گفت: سلام عمه ...
طلعت لبخندی روی صورتش چسباند وگفت: سلام عمه. صبحت به خیر. لیلا
هست؟
هاتف نگاهی به صندوقچه ی چوبی انداخت و حینی که از خانه بیرون می آمد
گفت: الان وقتش نیست عمه ... بذار یکی دوروز دیگه.
-باید پس بدم یا نه! دستم خسته شد عمه. در و باز کن برم تو.
هاتف سری تکان داد و بدون کلنجار درب چوبی را باز کرد، طلعت نفس عمیقی
کشید و با یاالهی وارد خانه شد.
خسرو کنار امیرعلی روی مبل دو نفره ای رو به روی تلویزیون نشسته بودند.
لیلا خودش را از آشپزخانه بیرون آورد و امیرعلی با دیدن صندوقچه سرش را
تکان داد . طلعت با خستگی از سنگینی جعبه آن را روی زمین گذاشت و گفت:
سلام ...
هیچکس جز نوری خانم که از پله ها پایین می آمد جوابش را نداد.
طلعت خودش را جلو کشید ، رو به خسرو گفت: خوبی داداش؟ صبحت به خیر.
خسرو حتی نگاهش هم نکرد. طلعت با اجازه ای گفت و روی مبل نشست. پایین
دامنش را مرتب کرد وگفت: از قدیم گفتن ، چغندر به هرات، زیره به کرمون خسرو چشمهایش را بست وطلعت لب زد: یه هفته گذشت... سه روزم روش...
ده روز شد ... صبر کردیم ... دیدیم نشد . داداش تو مزه ی دهن دختر منو
میدونستی... یک ساله این بچه میگه نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... به طلوع
خورشید میگفت نمیخوام... به شب سیاه میگفت نمیخوام! به زمین گرد میگفت
نمیخوام! بخدا کم نگفت نمیخوام ! گفت؟ شما به من بگو امیرعلی گفت؟
خسرو پا روی پا انداخت و لیلا خودش را به سالن رساند و مقابل طلعت ایستاد.
طلعت با لبخندی به احترامش نیم خیز شد وگفت: احوال شما زن داداش. خوبید
بحمدالله!
لیلا با حرص گفت: الیاس زیره ی کرمونه یا چغندر هرات؟!
طلعت با آرامش لب زد: من که واسه ی دعوا نیومدم زن داداش . اومدم؟
لیلا روی مبل تک نفره ای نشست و گفت: شما اگر نمیخواستی... اگر دخترت
راضی نبود ... پس اون ادا اطوارا چی بود؟ موندیم قسم روباه و باور کنیم یا دم
خروس و!
خسرو لب زد: لیلا...
لیلا پا روی پا انداخت و دست به سینه گفت: لیلا لیلا نکن خسرو... تو این یک
ماه پسر من هرکاری که دخترت خواست کرد. هرکاری که این دختر خواست
انجام داد خودشو به آب وآتیش زد ... آتلیه میخوام. فلان محضر تو فلان جای
تهران میخوام... بهترین انگشتری و لباس و میخوام. حالا روز عقد دوباره یادش
اومد نمیخوام؟! نگو طلعت جون ... نگو گفت نمیخوام... گفت نمیخوام اما تو این
یک ماهی که ما دخترتو دیدیم والله نخواستنشو ندیدیم!
طلعت آب دهانش را قورت داد وگفت: لیلا جان... داداشم خسرو ... الیاس پسر
خوبیه. مثل پسرم دوستش دارم . عزیزدردونه ی خونه است به خدا دردونه ی منم
هست . ولی دخترم نمیخواد. شما درست میگی زن داداش. حق با شمائه ... من
ضرر وزیان الیاس و پس میدم. تا قرون آخرش...
لیلا کلافه گفت: پول شوهرتو به رخ میکشی طلعت؟
طلعت با لحن آرام تری گفت: اون خدا بیامرز مگه چه ارثی واسه من و دخترم
گذاشت؟ خودت که شاهدی برگشتم خونه ی پدری.
.@roman_online_667097
قسمت بیستم
خانه ی خسرو میرفت.
سفره را روی کانتر رها کرد، با قدم های تندی از آشپزخانه بیرون رفت.
خودش را به طبقه ی بالا رساند، درب اتاق پریچهر را باز کرد . کاور لباس و
انگشتری و پارچه ی چادری و قرآنی که همین چند شب گذشته خسرو و لیلا و
الیاس آورده بودند را در همان صندوقچه ی چوبی قرار داد ، شالی بافت فیروزه
ای رنگی روی شانه هاش انداخت و از اتاق پریچهر بیرون آمد. با بسم الهی
خودش را از عمارت گرانیتی بیرون کشید وبا قدم های تندی به سمت منزل
خسروو لیلا رفت.
نفسش درست و حسابی توی ریه هایش جا نمیگرفت، کمی هوا ... کمی اکسیژن
میخواست . درخت ها انگار وظایفشان را خوب انجام نمیدادند.
مقابل در ایستاد خواست زنگ بزند که در باز شد، هاتف با دیدن عمه اش متعجب
گفت: سلام عمه ...
طلعت لبخندی روی صورتش چسباند وگفت: سلام عمه. صبحت به خیر. لیلا
هست؟
هاتف نگاهی به صندوقچه ی چوبی انداخت و حینی که از خانه بیرون می آمد
گفت: الان وقتش نیست عمه ... بذار یکی دوروز دیگه.
-باید پس بدم یا نه! دستم خسته شد عمه. در و باز کن برم تو.
هاتف سری تکان داد و بدون کلنجار درب چوبی را باز کرد، طلعت نفس عمیقی
کشید و با یاالهی وارد خانه شد.
خسرو کنار امیرعلی روی مبل دو نفره ای رو به روی تلویزیون نشسته بودند.
لیلا خودش را از آشپزخانه بیرون آورد و امیرعلی با دیدن صندوقچه سرش را
تکان داد . طلعت با خستگی از سنگینی جعبه آن را روی زمین گذاشت و گفت:
سلام ...
هیچکس جز نوری خانم که از پله ها پایین می آمد جوابش را نداد.
طلعت خودش را جلو کشید ، رو به خسرو گفت: خوبی داداش؟ صبحت به خیر.
خسرو حتی نگاهش هم نکرد. طلعت با اجازه ای گفت و روی مبل نشست. پایین
دامنش را مرتب کرد وگفت: از قدیم گفتن ، چغندر به هرات، زیره به کرمون خسرو چشمهایش را بست وطلعت لب زد: یه هفته گذشت... سه روزم روش...
ده روز شد ... صبر کردیم ... دیدیم نشد . داداش تو مزه ی دهن دختر منو
میدونستی... یک ساله این بچه میگه نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... به طلوع
خورشید میگفت نمیخوام... به شب سیاه میگفت نمیخوام! به زمین گرد میگفت
نمیخوام! بخدا کم نگفت نمیخوام ! گفت؟ شما به من بگو امیرعلی گفت؟
خسرو پا روی پا انداخت و لیلا خودش را به سالن رساند و مقابل طلعت ایستاد.
طلعت با لبخندی به احترامش نیم خیز شد وگفت: احوال شما زن داداش. خوبید
بحمدالله!
لیلا با حرص گفت: الیاس زیره ی کرمونه یا چغندر هرات؟!
طلعت با آرامش لب زد: من که واسه ی دعوا نیومدم زن داداش . اومدم؟
لیلا روی مبل تک نفره ای نشست و گفت: شما اگر نمیخواستی... اگر دخترت
راضی نبود ... پس اون ادا اطوارا چی بود؟ موندیم قسم روباه و باور کنیم یا دم
خروس و!
خسرو لب زد: لیلا...
لیلا پا روی پا انداخت و دست به سینه گفت: لیلا لیلا نکن خسرو... تو این یک
ماه پسر من هرکاری که دخترت خواست کرد. هرکاری که این دختر خواست
انجام داد خودشو به آب وآتیش زد ... آتلیه میخوام. فلان محضر تو فلان جای
تهران میخوام... بهترین انگشتری و لباس و میخوام. حالا روز عقد دوباره یادش
اومد نمیخوام؟! نگو طلعت جون ... نگو گفت نمیخوام... گفت نمیخوام اما تو این
یک ماهی که ما دخترتو دیدیم والله نخواستنشو ندیدیم!
طلعت آب دهانش را قورت داد وگفت: لیلا جان... داداشم خسرو ... الیاس پسر
خوبیه. مثل پسرم دوستش دارم . عزیزدردونه ی خونه است به خدا دردونه ی منم
هست . ولی دخترم نمیخواد. شما درست میگی زن داداش. حق با شمائه ... من
ضرر وزیان الیاس و پس میدم. تا قرون آخرش...
لیلا کلافه گفت: پول شوهرتو به رخ میکشی طلعت؟
طلعت با لحن آرام تری گفت: اون خدا بیامرز مگه چه ارثی واسه من و دخترم
گذاشت؟ خودت که شاهدی برگشتم خونه ی پدری.
.@roman_online_667097