رمان #ارثیه_ابدی
قسمت هجدهم
نمیدونم...
رامین لبخندی زد وگفت: اینجا کاچی ندارن؟
پریچهر خندید و رامین با خنده گفت: تو بشین میرم یه چیزهایی آماده میکنم.
سری تکان داد و گوشی را از توی جیبش بیرون آورد، موبایلش را روشن کرد و
بلافاصله شماره ی خانه را گرفت، بعد از سه بوق صدای طلعت توی گوشش
پیچید.
نگران و بغض دار ...
پریچهر خفه گفت: الو مامان؟
-جان مامان.
-خوبی؟
-خوبم . خدا رو شکر. تو خوبی؟خوش گذشت؟ پروازت برای کیه؟
-برای ساعت یک ... چرا صدایت اینطوریه؟
طلعت دستی به گلویش کشید، لبه ی مبلی نشست وگفت: چطوری دخترم؟
-نمیدونم .انگار نشستی مفصل گریه کردی.
-یاد بابای خدابیامرزت افتادم.
-مامی...
طلعت نالید:
-پریچهر ...
-چی شده مامان؟
-هیچی دخترم. میگم که دلم گرفته بود .
پریچهر کلافه گفت: آخه بگو چی شده؟
-هیچی.
پریچهر عصبی از هیچی گفتن های طلعت غر زد: باز حاجی علی نطق کرده نه
؟!باز شروع کردن دخالت کنن تو زندگی من ! من پونزده سالم بود جلوشون
وایستادم وای به حال الآن !
طلعت با آرامش گفت: نمیخواد خودتو عصبانی کنی .این لحظه های آخر سفرته .
خوش بگذرون.پریچهر پوفی کرد وگفت: مگه میذارید. راستی آقای دکتر ... گفتم بهت ...
-کی؟ آقا رامین.
از اینکه مادرش رامین را آقارامین خطاب میکرد و انقدر احترامش میکرد
لبخندی به لب آورد و گفت: آره . قراره آخر هفته بیان خواستگاری.
طلعت متعجب گفت: راست میگی؟
-آره .مامان واقعا پسر خوب و موجهیه .
طلعت خفه گفت: کاش نیاد پریچهر.
-واه مامان؟ یعنی چی نیاد؟ من ترم دیگه درسم تموم میشه ! رامین هم سال دوی
تخصصه . چرا نیاد ؟
طلعت با بغض گفت: حاج علی نمیذاره پریچهر. مخصوصا با این کاری که تو
کردی... دخترم الان اصلا فرصت مناسبی نیست، بذار حداقل بعد از محرم صفر.
پریچهر اخمی کرد وگفت: چه ربطی داره ؟ مگه چه کار کردم؟ دوستش نداشتم.
زوره مگه؟!
طلعت خسته گفت: پریچهر تورو خدا قرار نذاری ها ... انقدر سرخود نباش.
-باز مغزتو شستشو دادن؟ سه روز من خونه نبودم... سه روزه فکر و سلیقه و
حرفهاتو عوض کردن! میبینی مامان... پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
خواستگاری.
با نزدیک شدن رامین به میز، طلعت میان ناله هایش مانده بود که پریچهر گفت:
مامان بعدا صحبت میکنیم. فعلا خداحافظ.
گوشی را توی جیبش انداخت و با لبخندی رو به رامین گفت: چه خبره . مگه من
دیوم ؟!
رامین لبخندی زد وگفت: تو احتیاج به تقویت داری. نوش جان .
***
طلعت هنوز کنار میز تلفن نشسته بود، پنجه هایش را توی هم قالب کرده بود
وسعی میکرد حرفهای پریچهر را هضم کند . صدای باز شدن در آمد ... تنها
کسی که در این خانه بی پروا پایش را در خانه ی او میگذاشت ، امیرعلی بود.
نگاهش را به سمت در کشاند.
@roman_online_667097
قسمت هجدهم
نمیدونم...
رامین لبخندی زد وگفت: اینجا کاچی ندارن؟
پریچهر خندید و رامین با خنده گفت: تو بشین میرم یه چیزهایی آماده میکنم.
سری تکان داد و گوشی را از توی جیبش بیرون آورد، موبایلش را روشن کرد و
بلافاصله شماره ی خانه را گرفت، بعد از سه بوق صدای طلعت توی گوشش
پیچید.
نگران و بغض دار ...
پریچهر خفه گفت: الو مامان؟
-جان مامان.
-خوبی؟
-خوبم . خدا رو شکر. تو خوبی؟خوش گذشت؟ پروازت برای کیه؟
-برای ساعت یک ... چرا صدایت اینطوریه؟
طلعت دستی به گلویش کشید، لبه ی مبلی نشست وگفت: چطوری دخترم؟
-نمیدونم .انگار نشستی مفصل گریه کردی.
-یاد بابای خدابیامرزت افتادم.
-مامی...
طلعت نالید:
-پریچهر ...
-چی شده مامان؟
-هیچی دخترم. میگم که دلم گرفته بود .
پریچهر کلافه گفت: آخه بگو چی شده؟
-هیچی.
پریچهر عصبی از هیچی گفتن های طلعت غر زد: باز حاجی علی نطق کرده نه
؟!باز شروع کردن دخالت کنن تو زندگی من ! من پونزده سالم بود جلوشون
وایستادم وای به حال الآن !
طلعت با آرامش گفت: نمیخواد خودتو عصبانی کنی .این لحظه های آخر سفرته .
خوش بگذرون.پریچهر پوفی کرد وگفت: مگه میذارید. راستی آقای دکتر ... گفتم بهت ...
-کی؟ آقا رامین.
از اینکه مادرش رامین را آقارامین خطاب میکرد و انقدر احترامش میکرد
لبخندی به لب آورد و گفت: آره . قراره آخر هفته بیان خواستگاری.
طلعت متعجب گفت: راست میگی؟
-آره .مامان واقعا پسر خوب و موجهیه .
طلعت خفه گفت: کاش نیاد پریچهر.
-واه مامان؟ یعنی چی نیاد؟ من ترم دیگه درسم تموم میشه ! رامین هم سال دوی
تخصصه . چرا نیاد ؟
طلعت با بغض گفت: حاج علی نمیذاره پریچهر. مخصوصا با این کاری که تو
کردی... دخترم الان اصلا فرصت مناسبی نیست، بذار حداقل بعد از محرم صفر.
پریچهر اخمی کرد وگفت: چه ربطی داره ؟ مگه چه کار کردم؟ دوستش نداشتم.
زوره مگه؟!
طلعت خسته گفت: پریچهر تورو خدا قرار نذاری ها ... انقدر سرخود نباش.
-باز مغزتو شستشو دادن؟ سه روز من خونه نبودم... سه روزه فکر و سلیقه و
حرفهاتو عوض کردن! میبینی مامان... پنجشنبه رامین و خانواده اش میان
خواستگاری.
با نزدیک شدن رامین به میز، طلعت میان ناله هایش مانده بود که پریچهر گفت:
مامان بعدا صحبت میکنیم. فعلا خداحافظ.
گوشی را توی جیبش انداخت و با لبخندی رو به رامین گفت: چه خبره . مگه من
دیوم ؟!
رامین لبخندی زد وگفت: تو احتیاج به تقویت داری. نوش جان .
***
طلعت هنوز کنار میز تلفن نشسته بود، پنجه هایش را توی هم قالب کرده بود
وسعی میکرد حرفهای پریچهر را هضم کند . صدای باز شدن در آمد ... تنها
کسی که در این خانه بی پروا پایش را در خانه ی او میگذاشت ، امیرعلی بود.
نگاهش را به سمت در کشاند.
@roman_online_667097