رمان #ارثیه_ابدی
قسمت هفدهم
پریچهر خندید و گفت: نه عالی بود.
-دخترخوبی باش. برو دوشتو بگیر. با آرامش... با حال خوب... با فکر آروم ...
وسایلتو جمع کن. برگردیم تهران اتفاقای خوبی پیش رومونه.
بدون اینکه ملافه ای که مقابلش نگه داشته بود را پایین بیندازد گفت: ولی آقاجونم
.... دایی هام.... از پس اونا چطوری میخوای بربیای؟
رامین خونسرد گفت: چقدر همه چیز و سخت میگیری پریچهر. مهم مادرته . اون
راضی باشه دیگه ...
پریچهر میان کلامش گفت: نه ... مامانم اکثر وقت ها تحت تاثیر بابابزرگمه. نه
فقط مامانم حتی دایی هام . تنها کسی که یه کم منطقیه دایی کوچیکمه!
رامین بی خیال گفت: من هیچ مشکلی نمیبینم. هیچی... انقدر ترس به دلت راه نده
عزیزم. برات خوب نیست .برو دوشتو بگیر بریم صبحانه بخوری... تقویت بشی.
یعنی انقدر نامردی پری... انقدر نامردی گذاشتی گذاشتی شب آخر سفر !
پریچهر خندید ، اما خنده اش زود ماسید و گفت : رامین؟
-جان رامین؟
-پشیمونم نکنی!
-این حرفها چیه دیوونه؟
دست از جمع و جور کردن بار و بندیلش برداشت، مقابل پریچهر ایستاد،
دستهایش را دو طرف صورت دختر چشم آبی گذاشت و گفت: نبینم به من بی
اعتماد باشی پریی.
با لحن مطمئنی اضافه کرد: درضمن خانم خانما ... تو بامن باشی همه اش راحته
. نگران نباش. خاطرت جمع. بعدم تو که گفتی مادرت منو پسندیده . اکی شده؟
خودت گفتی پریچهر.
-مادرم که آره . ولی خانواده ی تو چی؟ نمیخوان منو ببینن؟
-پنجشنبه که میایم رسما خونتون شما رو زیارت میکنن بانوی چشم دریایی...
بعدش هم یه عقد و عروسی باشکوه . یک راست هم میریم سر خونه زندگیمون.
کمکت میکنم تو تخصص قبول بشی. هیچ نگران نباش.
پریچهر سری تکان داد و وارد حمام شد، تنش را زیر دوش فرستاد ، در آینه ایکه در حمام به دیوار نصب شده بود نگاهی به لکی که روی گردن و بالای سینه
اش افتاده بود انداخت. کبود شده بود ... دستی به جای کبودی ها زد و با ارامش
مشغول شستن اندامش شد.
حمامش که تمام شد، تازه یادش افتاد حوله را از چمدانش برنداشته . با غرغری با
خودش مشغول حرف زدن بود که تقه ای به در خورد و رامین پرسید: چیزی
لازم نداری عزیزم؟
-چرا ... حوله ام توی چمدونه ... توی اتاقم!
رامین در را باز کرد، پریچهر جیغی کشید و گفت: وای رامین ... لطفا در وببند .
رامین با خنده گفت: حوله ی من هست بدم؟
و از همان جا مشغول تماشا کردنش بود، پریچهر خجالت زده گفت: باشه بده.
بهتر از حوله های اینجاست .
رامین حوله را باز کرد وگفت: بیا توش دخترم سرما نخوری.
پریچهر خندید و رامین حوله را دورش پیچید و با یک حرکت بلندش کرد وگفت:
عافیت .
دستهایش را دور گردن رامین حلقه کرد و گفت: رامین؟
-جان رامین؟
-تو چرا انقدر خوبی؟
رامین بوسه ی کوتاهی روی بینی پریچهر زد وگفت: چون تو خوبی عزیزم. تو
یه فرشته ای ! یه فرشته ی زیبا ... محسور کننده . بی نظیر. هر بار که این
چشمها رو میدیدم فکر میکردم کی مال من میشه پری... از روز اولی که دیدمت
... از همون ثانیه ی اول میگفتم یعنی میشه من این چشمها رو ببوسم.
پریچهر با لذت خندید و رامین بوسه ی داغی روی لبهایش گذاشت و گفت: حیف
که روز آخره وباید به پرواز برسیم.
پریچهر با صدای بلندی خندید و لباسهایش را که رامین برایش تا کرده بود را تن
زد ، دست توی دست هم از اتاق بیرون آمدند . به کافه ی هتل رفتند ، رامین با
احترام صندلی را برایش عقب کشید، پریچهر با لبخندی لبه ی صندلی نشست و
گفت: خب چی میخوری برات بیارم؟
@roman_online_667097
قسمت هفدهم
پریچهر خندید و گفت: نه عالی بود.
-دخترخوبی باش. برو دوشتو بگیر. با آرامش... با حال خوب... با فکر آروم ...
وسایلتو جمع کن. برگردیم تهران اتفاقای خوبی پیش رومونه.
بدون اینکه ملافه ای که مقابلش نگه داشته بود را پایین بیندازد گفت: ولی آقاجونم
.... دایی هام.... از پس اونا چطوری میخوای بربیای؟
رامین خونسرد گفت: چقدر همه چیز و سخت میگیری پریچهر. مهم مادرته . اون
راضی باشه دیگه ...
پریچهر میان کلامش گفت: نه ... مامانم اکثر وقت ها تحت تاثیر بابابزرگمه. نه
فقط مامانم حتی دایی هام . تنها کسی که یه کم منطقیه دایی کوچیکمه!
رامین بی خیال گفت: من هیچ مشکلی نمیبینم. هیچی... انقدر ترس به دلت راه نده
عزیزم. برات خوب نیست .برو دوشتو بگیر بریم صبحانه بخوری... تقویت بشی.
یعنی انقدر نامردی پری... انقدر نامردی گذاشتی گذاشتی شب آخر سفر !
پریچهر خندید ، اما خنده اش زود ماسید و گفت : رامین؟
-جان رامین؟
-پشیمونم نکنی!
-این حرفها چیه دیوونه؟
دست از جمع و جور کردن بار و بندیلش برداشت، مقابل پریچهر ایستاد،
دستهایش را دو طرف صورت دختر چشم آبی گذاشت و گفت: نبینم به من بی
اعتماد باشی پریی.
با لحن مطمئنی اضافه کرد: درضمن خانم خانما ... تو بامن باشی همه اش راحته
. نگران نباش. خاطرت جمع. بعدم تو که گفتی مادرت منو پسندیده . اکی شده؟
خودت گفتی پریچهر.
-مادرم که آره . ولی خانواده ی تو چی؟ نمیخوان منو ببینن؟
-پنجشنبه که میایم رسما خونتون شما رو زیارت میکنن بانوی چشم دریایی...
بعدش هم یه عقد و عروسی باشکوه . یک راست هم میریم سر خونه زندگیمون.
کمکت میکنم تو تخصص قبول بشی. هیچ نگران نباش.
پریچهر سری تکان داد و وارد حمام شد، تنش را زیر دوش فرستاد ، در آینه ایکه در حمام به دیوار نصب شده بود نگاهی به لکی که روی گردن و بالای سینه
اش افتاده بود انداخت. کبود شده بود ... دستی به جای کبودی ها زد و با ارامش
مشغول شستن اندامش شد.
حمامش که تمام شد، تازه یادش افتاد حوله را از چمدانش برنداشته . با غرغری با
خودش مشغول حرف زدن بود که تقه ای به در خورد و رامین پرسید: چیزی
لازم نداری عزیزم؟
-چرا ... حوله ام توی چمدونه ... توی اتاقم!
رامین در را باز کرد، پریچهر جیغی کشید و گفت: وای رامین ... لطفا در وببند .
رامین با خنده گفت: حوله ی من هست بدم؟
و از همان جا مشغول تماشا کردنش بود، پریچهر خجالت زده گفت: باشه بده.
بهتر از حوله های اینجاست .
رامین حوله را باز کرد وگفت: بیا توش دخترم سرما نخوری.
پریچهر خندید و رامین حوله را دورش پیچید و با یک حرکت بلندش کرد وگفت:
عافیت .
دستهایش را دور گردن رامین حلقه کرد و گفت: رامین؟
-جان رامین؟
-تو چرا انقدر خوبی؟
رامین بوسه ی کوتاهی روی بینی پریچهر زد وگفت: چون تو خوبی عزیزم. تو
یه فرشته ای ! یه فرشته ی زیبا ... محسور کننده . بی نظیر. هر بار که این
چشمها رو میدیدم فکر میکردم کی مال من میشه پری... از روز اولی که دیدمت
... از همون ثانیه ی اول میگفتم یعنی میشه من این چشمها رو ببوسم.
پریچهر با لذت خندید و رامین بوسه ی داغی روی لبهایش گذاشت و گفت: حیف
که روز آخره وباید به پرواز برسیم.
پریچهر با صدای بلندی خندید و لباسهایش را که رامین برایش تا کرده بود را تن
زد ، دست توی دست هم از اتاق بیرون آمدند . به کافه ی هتل رفتند ، رامین با
احترام صندلی را برایش عقب کشید، پریچهر با لبخندی لبه ی صندلی نشست و
گفت: خب چی میخوری برات بیارم؟
@roman_online_667097