رمان #ارثیه_ابدی
قسمت شانزدهم
دستش را نرم پشت کمرش گذاشت و حین نوازش پوست سفیدش گفت: حالت که بد نیست .
چشمهای آبی اش تکانی خوردند زود نگاهش را دزدید و گفت: نه اصلا .
-هایمنت خدا روشکر ارتجاعی بود. زیاد اذیت نشدی.
لبش را گزید و گفت: ولی بدترین قسمت ماجرا اینه که امروز آخرین روز سفره
...
اخم مردانه ای میان ابروهایش نشست وگفت: بدترین قسمت ماجرا اینکه تو منو
دیر به این اتاق راه دادی!
با شیطنت خندید خواست بلند شود و برود که دست مردانه مانع رفتنش شد و
گفت: کجا شیطون؟ باش اینجا ... مگه جات بده؟
خواست برود که حلقه ی دستش دور شکمش تنگ تر شد و گفت: باش اینجا ...
کنارم .بمون... بیا روشکمم بشین.
اطاعت کرد، پاهایش را روی تخت برگرداند ، روی زانو بلند شد و یک پایش را
آن طرف بدن مرد گذاشت و راحت روی ماهیچه های بیرون زده ی شکمش
نشست و گفت: کاش میشد بازم اینجا بمونیم.
-اینجا رو دوست داری؟
-معلومه ...
-ولی من میخوام ماه عسل ببرمت یه جای بهتر از اینجا !
توی چشمهایش نگاهی کرد و پرسید: کجا؟
-یه جای خوب . یه جای دیدنی... فوق العاده .
-ببر... من با تو تا جهنمم میام!
مرد سرش را بالا آورد و گفت: این چشمها مال من بشه ... دیگه از هیچکس
هیچی نمیخوام !
بوسه ای روی لبهایش نشاند و با یک حرکت غلتی زد ، جایشان عوض شد و
میان ناله هایش لب زد: رامین ملافه ها خونی میشن !
رامین لای نفس های مردانه اش... لای بوسه های داغش روی پوست مرمری
پریچهر گفت: هیچ اشکالی نداره ... آماده باش دارم میام!دقیقه ها تندمی گذشت، به رامین که مشغول جمع و جور کردن بود نگاهی کرد
وگفت: کاش میشد یه سه روز دیگه هم بمونیم.
رامین تی شرتی که روی زمین افتاده بود را تن زد و گفت: کشیک های
بیمارستان و چه کنیم دختر؟
پریچهر موهایش را کنار زد وگفت: کاش میشد بیمارستان اینجا بود. اصلا زندگی
اینجا بود ...
رامین مشتش را لبه ی تخت گذاشت و گفت: شیطونی ها ...
پریچهر ملحفه را تا روی سینه هایش باالا کشید وگفت: تو بیمارستان فکر میکردی
چطوری باشم؟
-همینطوری آروم .بازیگوش... مهربون ، خجالتی !
-الان چی ؟
-شیطون ... زیبا ... با وقار ... دوست داشتنی... خوشمزه!
قبل از اینکه دوباره رامین هوس کند ، از تخت پایین آمد و گفت: میرم دوش
بگیرم.
-بیام باهات.
خنده ای کرد وگفت: لازم نیست .
-بذار برم وان و برات آماده کنم ...
خجالت زده گفت: نه نمیخواد...
رامین متعجب گفت: دیوونه تو چرا هنوز لپ هات گل میندازه؟! من پنجشنبه میام
عروسمو میبرم ! اینو برو به کل خاندان پاکزاد بگو.
پریچهر لبش را گزید وگفت: وارد شدن به خاندان پاکزاد هفت خان رستمه !
رامین حین تا کردن تی شرت هایش داخل چمدان گفت:
-رد میشیم ازشون . پری الان دیگه دوره زمونه عوض شده .بعدم تو دختر عاقل
و بالغی هستی... من از پس یه زندگی مشترک برمیام. تو این سه روز هم که همه
جور مخلصت بودم . مگه نگفتی آدما رو تو سفر میشه شناخت. کار وزندگی و
ول کردم باهات اومدم .
رامین چشمکی زد و پرسید: حالا بد بود؟
@roman_online_667097
قسمت شانزدهم
دستش را نرم پشت کمرش گذاشت و حین نوازش پوست سفیدش گفت: حالت که بد نیست .
چشمهای آبی اش تکانی خوردند زود نگاهش را دزدید و گفت: نه اصلا .
-هایمنت خدا روشکر ارتجاعی بود. زیاد اذیت نشدی.
لبش را گزید و گفت: ولی بدترین قسمت ماجرا اینه که امروز آخرین روز سفره
...
اخم مردانه ای میان ابروهایش نشست وگفت: بدترین قسمت ماجرا اینکه تو منو
دیر به این اتاق راه دادی!
با شیطنت خندید خواست بلند شود و برود که دست مردانه مانع رفتنش شد و
گفت: کجا شیطون؟ باش اینجا ... مگه جات بده؟
خواست برود که حلقه ی دستش دور شکمش تنگ تر شد و گفت: باش اینجا ...
کنارم .بمون... بیا روشکمم بشین.
اطاعت کرد، پاهایش را روی تخت برگرداند ، روی زانو بلند شد و یک پایش را
آن طرف بدن مرد گذاشت و راحت روی ماهیچه های بیرون زده ی شکمش
نشست و گفت: کاش میشد بازم اینجا بمونیم.
-اینجا رو دوست داری؟
-معلومه ...
-ولی من میخوام ماه عسل ببرمت یه جای بهتر از اینجا !
توی چشمهایش نگاهی کرد و پرسید: کجا؟
-یه جای خوب . یه جای دیدنی... فوق العاده .
-ببر... من با تو تا جهنمم میام!
مرد سرش را بالا آورد و گفت: این چشمها مال من بشه ... دیگه از هیچکس
هیچی نمیخوام !
بوسه ای روی لبهایش نشاند و با یک حرکت غلتی زد ، جایشان عوض شد و
میان ناله هایش لب زد: رامین ملافه ها خونی میشن !
رامین لای نفس های مردانه اش... لای بوسه های داغش روی پوست مرمری
پریچهر گفت: هیچ اشکالی نداره ... آماده باش دارم میام!دقیقه ها تندمی گذشت، به رامین که مشغول جمع و جور کردن بود نگاهی کرد
وگفت: کاش میشد یه سه روز دیگه هم بمونیم.
رامین تی شرتی که روی زمین افتاده بود را تن زد و گفت: کشیک های
بیمارستان و چه کنیم دختر؟
پریچهر موهایش را کنار زد وگفت: کاش میشد بیمارستان اینجا بود. اصلا زندگی
اینجا بود ...
رامین مشتش را لبه ی تخت گذاشت و گفت: شیطونی ها ...
پریچهر ملحفه را تا روی سینه هایش باالا کشید وگفت: تو بیمارستان فکر میکردی
چطوری باشم؟
-همینطوری آروم .بازیگوش... مهربون ، خجالتی !
-الان چی ؟
-شیطون ... زیبا ... با وقار ... دوست داشتنی... خوشمزه!
قبل از اینکه دوباره رامین هوس کند ، از تخت پایین آمد و گفت: میرم دوش
بگیرم.
-بیام باهات.
خنده ای کرد وگفت: لازم نیست .
-بذار برم وان و برات آماده کنم ...
خجالت زده گفت: نه نمیخواد...
رامین متعجب گفت: دیوونه تو چرا هنوز لپ هات گل میندازه؟! من پنجشنبه میام
عروسمو میبرم ! اینو برو به کل خاندان پاکزاد بگو.
پریچهر لبش را گزید وگفت: وارد شدن به خاندان پاکزاد هفت خان رستمه !
رامین حین تا کردن تی شرت هایش داخل چمدان گفت:
-رد میشیم ازشون . پری الان دیگه دوره زمونه عوض شده .بعدم تو دختر عاقل
و بالغی هستی... من از پس یه زندگی مشترک برمیام. تو این سه روز هم که همه
جور مخلصت بودم . مگه نگفتی آدما رو تو سفر میشه شناخت. کار وزندگی و
ول کردم باهات اومدم .
رامین چشمکی زد و پرسید: حالا بد بود؟
@roman_online_667097