بومِ نقاشی رو گذاشتم وسط حیاط، جایی که نورِ ماه نشونم داد!
باد خودشو به مهمونیِ خلوتم دعوت کرد، البته قبلش کلِ حیاط رو گشت اما بین شاخ و برگ بیدِمجنون بیشتر وقت گذروند؛
بید خواب بود، از سر و صدای باد بیدار شد. قرار بود جشنِ کوچیکی باشه؛ فقط میزبان و بومِ نقاشی! اما مثل اینکه بید هم دعوتنامه میخواست،
دعوتش کردم و اونم به رسمِ ادب نوازندهی جشنم شد، البته با همکاریِ باد!
ماهیهایِ تویِ حوض بیخبر از همهجا خوابِ هفتدریا رو میدیدن، گنجشککِ اشیمشی دیگه لب بوم نبود، توی حوض نقاشی هم نرفت! خسته بود و خوابش میومد، رفتهبود تو لونهش روی درخت بید، کجاش؟ منم نمیدونم! ولی آوازِ بید بیدارش نکرد، شاید خوابِ بارون میدید، شایدم آشپزباشی!
بگذریم، گنجشکک خستهست، شاید داره تو خوابش آسمونِ آبی رو میبینه!
قلمو رو برداشتم، رنگِ آبی دواندوان اومد و قلمو رو محکم بغل کرد، حالا قلموی من رنگ آسمونه، شایدم رنگ دریاست! پس چطوری شب رو بِکِشم؟ با ماه قرار گذاشتهبودم امشب بیارمش رو بوم، ولی خب ماه بدقولی کرد و نیومد به جشن! فقط هدیهشو فرستاد، نوری سفید و کمرنگ!
قلمو با موزیکی که بیدِمجنون مینواخت، به وجد اومد، دستم رو به سمت بوم کشید و آسمونی آبی تو دلِ بومِ سفید گذاشت، فکر کنم بید خوشش اومد، چون آهنگشو با حرارت بیشتری نواخت! قلمو، آسمونِ بوم رو نگاه کرد، بهم چشمکی زد و انعکاس آسمون رو پایینِ بوم کشید، دریا شد!
بعدش پرید تو حوض و به سرش دست کشید و بعد دنبال رنگِ زرد گشت، همینکه دیدِش، گرفت و بغلش کرد، ای قلموی شیطون! حالا میخوای با بومِ من چیکار کنی؟
دوید رو بوم و ستاره کشید، عه! صبح باشه و ستاره؟
شاید ماه از این ایده خوشش اومد، آخه یهو از پشت ابرا پیداش شد، پایین اومد؛ اومد و اومد و اومد...
رسید به بوم نقاشی و بوسه زد به آسمون کوچیکم! وقتی رفت، دیدم جای بوسهش یه ماهِ کوچولو کنارِ ستارهها نشسته!
صبح؟ ماه؟ ستاره؟ چطور ممکنه؟
ولی خودمونیم! عجب مهمونیِ قشنگی شد!
عجب مهمونیِ ...💤💤
تق تق تق
تق تق تق
چشمامو باز کردم، گنجشککِ اشیمشی پشتِ پنجره نشسته بود، فکر کنم گشنهش شده و دونه میخواد!
«گنجشکک اشیمشی!
لبِ بومِ ما مَشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گولّه میشی
میافتی تو حوض نقاشی
میگیرتت فراش باشی
میکشتت قصاب باشی
میپزتت آشپزباشی
میخورتت حاکمباشی»
باد خودشو به مهمونیِ خلوتم دعوت کرد، البته قبلش کلِ حیاط رو گشت اما بین شاخ و برگ بیدِمجنون بیشتر وقت گذروند؛
بید خواب بود، از سر و صدای باد بیدار شد. قرار بود جشنِ کوچیکی باشه؛ فقط میزبان و بومِ نقاشی! اما مثل اینکه بید هم دعوتنامه میخواست،
دعوتش کردم و اونم به رسمِ ادب نوازندهی جشنم شد، البته با همکاریِ باد!
ماهیهایِ تویِ حوض بیخبر از همهجا خوابِ هفتدریا رو میدیدن، گنجشککِ اشیمشی دیگه لب بوم نبود، توی حوض نقاشی هم نرفت! خسته بود و خوابش میومد، رفتهبود تو لونهش روی درخت بید، کجاش؟ منم نمیدونم! ولی آوازِ بید بیدارش نکرد، شاید خوابِ بارون میدید، شایدم آشپزباشی!
بگذریم، گنجشکک خستهست، شاید داره تو خوابش آسمونِ آبی رو میبینه!
قلمو رو برداشتم، رنگِ آبی دواندوان اومد و قلمو رو محکم بغل کرد، حالا قلموی من رنگ آسمونه، شایدم رنگ دریاست! پس چطوری شب رو بِکِشم؟ با ماه قرار گذاشتهبودم امشب بیارمش رو بوم، ولی خب ماه بدقولی کرد و نیومد به جشن! فقط هدیهشو فرستاد، نوری سفید و کمرنگ!
قلمو با موزیکی که بیدِمجنون مینواخت، به وجد اومد، دستم رو به سمت بوم کشید و آسمونی آبی تو دلِ بومِ سفید گذاشت، فکر کنم بید خوشش اومد، چون آهنگشو با حرارت بیشتری نواخت! قلمو، آسمونِ بوم رو نگاه کرد، بهم چشمکی زد و انعکاس آسمون رو پایینِ بوم کشید، دریا شد!
بعدش پرید تو حوض و به سرش دست کشید و بعد دنبال رنگِ زرد گشت، همینکه دیدِش، گرفت و بغلش کرد، ای قلموی شیطون! حالا میخوای با بومِ من چیکار کنی؟
دوید رو بوم و ستاره کشید، عه! صبح باشه و ستاره؟
شاید ماه از این ایده خوشش اومد، آخه یهو از پشت ابرا پیداش شد، پایین اومد؛ اومد و اومد و اومد...
رسید به بوم نقاشی و بوسه زد به آسمون کوچیکم! وقتی رفت، دیدم جای بوسهش یه ماهِ کوچولو کنارِ ستارهها نشسته!
صبح؟ ماه؟ ستاره؟ چطور ممکنه؟
ولی خودمونیم! عجب مهمونیِ قشنگی شد!
عجب مهمونیِ ...💤💤
تق تق تق
تق تق تق
چشمامو باز کردم، گنجشککِ اشیمشی پشتِ پنجره نشسته بود، فکر کنم گشنهش شده و دونه میخواد!
«گنجشکک اشیمشی!
لبِ بومِ ما مَشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گولّه میشی
میافتی تو حوض نقاشی
میگیرتت فراش باشی
میکشتت قصاب باشی
میپزتت آشپزباشی
میخورتت حاکمباشی»