برای مسافری در زمان مینویسم
که یک روز به کلبهی گرفتهی من قدم خواهد گذاشت!
روزی،
خورشید را از آسمان پاک میکنم، ابرهای غمیگن جانشینش باشند!
سبزیِ درختان را حذف میکنم، پاییز را به جان بخرند!
پرندهها آوازِ سکوت سر دهند، از هیاهو فراریاَم.
به خانه بازمیگردم؛
پردهها دربرابرِ روشنایی نفوذناپذیر باشند، با نور قهرم.
جادویِ غم کجاست؟ گلها را پژمرده میکنم!
تو! اگر نامهام را میخوانی نصیحتم نکن!
در این مدت، زندگی به گونهای سپری شدهاست که میتوانم سالها بدون آنکه هیچ اتفاقِ غمانگیزی رخ بدهد، غمیگن بمانم.
نصیحتم نکن! خود برای غم دعوتنامه فرستادهام، دلتنگِ سکوتِ وسوسهانگیزش هستم!
یادت مانده؟ ابتدای نامه گفتم "روزی..."
شوربختانه اینروزها اسیر نورَم، باید آخرین ذرهی شادی را جشن بگیرم!
شاید زادروز غم سریعتر از راه برسد؛
تا آنروز دلم را به آمدنش خوش میکنم و تلخیِ شادی را به جان میخرم.
اینَک باید بروم، شادی صدایم میکند، میخواهد غنچهی تهِ حیاط را نشانم دهد، باید ذوقزده شوم!
که یک روز به کلبهی گرفتهی من قدم خواهد گذاشت!
روزی،
خورشید را از آسمان پاک میکنم، ابرهای غمیگن جانشینش باشند!
سبزیِ درختان را حذف میکنم، پاییز را به جان بخرند!
پرندهها آوازِ سکوت سر دهند، از هیاهو فراریاَم.
به خانه بازمیگردم؛
پردهها دربرابرِ روشنایی نفوذناپذیر باشند، با نور قهرم.
جادویِ غم کجاست؟ گلها را پژمرده میکنم!
تو! اگر نامهام را میخوانی نصیحتم نکن!
در این مدت، زندگی به گونهای سپری شدهاست که میتوانم سالها بدون آنکه هیچ اتفاقِ غمانگیزی رخ بدهد، غمیگن بمانم.
نصیحتم نکن! خود برای غم دعوتنامه فرستادهام، دلتنگِ سکوتِ وسوسهانگیزش هستم!
یادت مانده؟ ابتدای نامه گفتم "روزی..."
شوربختانه اینروزها اسیر نورَم، باید آخرین ذرهی شادی را جشن بگیرم!
شاید زادروز غم سریعتر از راه برسد؛
تا آنروز دلم را به آمدنش خوش میکنم و تلخیِ شادی را به جان میخرم.
اینَک باید بروم، شادی صدایم میکند، میخواهد غنچهی تهِ حیاط را نشانم دهد، باید ذوقزده شوم!