خونهش تهِ کوچه بود؛
ظاهرش؟ خب... زیاد یادم نیست، اون موقعها خیلی کوچیک بودم ولی تا جایی که یادم میاد، سفیدی موهاش نه اونقد زیاد بود که بشه گفت پیره و نه اونقد مشکی و پررنگ که بشه گفت جوونه، موهاش ژولیده بود، همیشه هم بلوزِ طوسی میپوشید، میگفت "زندگیم مثلِ رنگِ همین بلوزه، انقد همه رنگ بودم که آخرش یه طوسیِ بدرنگ شدم، همهرنگ و یه رنگ؛ غمگین نیست؟"
بزرگترا میگفتن قبلنا یه آدم عادی بود ولی این روزا زده به سرش، تعجب کردم، زده به سرش؟ چی زده به سرش؟ موهاش که همیشه ژولیده پولیده و شبیه لونهی پرندهست!
یه روز که نشسته بود دمِ خونهش، رفتم و نشستم پیشش، پرسیدم: "عمو شما چی زدی به سرت؟"
جواب نداد، آستین بلوزِ طوسیش رو گرفتم و تکون دادم، نگاهم کرد، چشماش همرنگِ بلوزش بود، سوالم رو تکرار کردم، با تعجب نگاهم کرد و گفت: "یعنی چی عمو؟"
جواب دادم: "آخه میگن شما زده به سرتون، میخوام بدونم چی زدین؟"
خندید، بلند خندید، هنوزم صداش تو گوشمه، صدای خندهش خیلی قشنگ بود، شبیه یه عالمه رنگینکمون! مثل اینکه راست میگفته، روحش خیلی رنگارنگ بود
بعدِ اینکه خندهش تموم شد، با صدایی که به خاطر خندهی زیاد، یکم گرفته بود گفت: " میدونی عموجون! یه شب که داشتم تو کوچه راه میرفتم، یه ستاره از آسمون گذشت، سرعتش زیاد بود و یهو خورد به یه ستارهی دیگه، بعد یکی دیگه، و بازم یکی دیگه، یهو ستارهها مثل بارون از آسمون افتادن زمین، یه عالمه ستاره، کل حیاط و باغچه پر شده بود ازشون، یکیشم افتاد رو سرم، صبح روز بعد که رفتم حیاط، دیدم رو گلا شبنمِ طلایی نشسته، صورتمو با شبنمِ گلایِ باغچه شستم، ولی میدونی چی شد عمو؟ بعد از ظهر باد اومد، یه باد قوی...
و همهی ستارههارو برد." به اینجا که رسید، صداش غمدار شد، گفتم: "پس ستاره زده به سرت؟" لبخند زد.
چند وقت بعد، دیگه عمو باقر رو تو کوچه ندیدم، دیگه دم در خونهش ننشست، دیگه شبا تو کوچه راه نرفت، هرچقد زنگ خونهشونو زدم جواب نداد.
بزرگترا گفتن "رفته مسافرت، یه مسافرت دور"، ولی دروغ میگفتن؛ اینو وقتی فهیدم که قایمکی رفتم خونهش، خونه به هم ریخته بود، ولی یه عکس افتاده بود زمین، عکس دختری با موهای گندمی، پشتش نوشته بود "ستارهی من! کاش نمیذاشتی باد بِبَرتت!"
بزرگترا دروغ میگفتن، من متوجه شدم که عمو رفته تو آسمون دنبال ستارهها بگرده!
ظاهرش؟ خب... زیاد یادم نیست، اون موقعها خیلی کوچیک بودم ولی تا جایی که یادم میاد، سفیدی موهاش نه اونقد زیاد بود که بشه گفت پیره و نه اونقد مشکی و پررنگ که بشه گفت جوونه، موهاش ژولیده بود، همیشه هم بلوزِ طوسی میپوشید، میگفت "زندگیم مثلِ رنگِ همین بلوزه، انقد همه رنگ بودم که آخرش یه طوسیِ بدرنگ شدم، همهرنگ و یه رنگ؛ غمگین نیست؟"
بزرگترا میگفتن قبلنا یه آدم عادی بود ولی این روزا زده به سرش، تعجب کردم، زده به سرش؟ چی زده به سرش؟ موهاش که همیشه ژولیده پولیده و شبیه لونهی پرندهست!
یه روز که نشسته بود دمِ خونهش، رفتم و نشستم پیشش، پرسیدم: "عمو شما چی زدی به سرت؟"
جواب نداد، آستین بلوزِ طوسیش رو گرفتم و تکون دادم، نگاهم کرد، چشماش همرنگِ بلوزش بود، سوالم رو تکرار کردم، با تعجب نگاهم کرد و گفت: "یعنی چی عمو؟"
جواب دادم: "آخه میگن شما زده به سرتون، میخوام بدونم چی زدین؟"
خندید، بلند خندید، هنوزم صداش تو گوشمه، صدای خندهش خیلی قشنگ بود، شبیه یه عالمه رنگینکمون! مثل اینکه راست میگفته، روحش خیلی رنگارنگ بود
بعدِ اینکه خندهش تموم شد، با صدایی که به خاطر خندهی زیاد، یکم گرفته بود گفت: " میدونی عموجون! یه شب که داشتم تو کوچه راه میرفتم، یه ستاره از آسمون گذشت، سرعتش زیاد بود و یهو خورد به یه ستارهی دیگه، بعد یکی دیگه، و بازم یکی دیگه، یهو ستارهها مثل بارون از آسمون افتادن زمین، یه عالمه ستاره، کل حیاط و باغچه پر شده بود ازشون، یکیشم افتاد رو سرم، صبح روز بعد که رفتم حیاط، دیدم رو گلا شبنمِ طلایی نشسته، صورتمو با شبنمِ گلایِ باغچه شستم، ولی میدونی چی شد عمو؟ بعد از ظهر باد اومد، یه باد قوی...
و همهی ستارههارو برد." به اینجا که رسید، صداش غمدار شد، گفتم: "پس ستاره زده به سرت؟" لبخند زد.
چند وقت بعد، دیگه عمو باقر رو تو کوچه ندیدم، دیگه دم در خونهش ننشست، دیگه شبا تو کوچه راه نرفت، هرچقد زنگ خونهشونو زدم جواب نداد.
بزرگترا گفتن "رفته مسافرت، یه مسافرت دور"، ولی دروغ میگفتن؛ اینو وقتی فهیدم که قایمکی رفتم خونهش، خونه به هم ریخته بود، ولی یه عکس افتاده بود زمین، عکس دختری با موهای گندمی، پشتش نوشته بود "ستارهی من! کاش نمیذاشتی باد بِبَرتت!"
بزرگترا دروغ میگفتن، من متوجه شدم که عمو رفته تو آسمون دنبال ستارهها بگرده!