Репост из: عیارسنج رمان دختر خوب
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
-میدونم بانو، بابا حواسم هست مگه دارم پیش تایماز میرم؟ چرا انقدر پند و نصیحتم میکنید؟ من مگه بی عرضه ام؟ گلیممو دستم دادن دیگه از اینجا به بعد خودم از آب بیرون میکشمش.
«رهام بغل کردم و گفت: آبجی تند تند بیا.
-درستو بخون، بین ماها تو و حنا یه کاره ای بشید؛ سرمون بالا بیاد.
بچه رو از حنا گرفتم و حنا رو بوسیدمش.
حنا-ماحی همه چی درست میشه، اینم یه جور شانس و فرصته، الکی که سر راه هم قرار نگرفتید.
بانو-باز این بالای منبر رفت، دختر بیولوژی میخونی یا درس شانس و اقبالی؟
حنا-اِوا، چرا تا من حرف میزنم انگار حرفم شاخ داره؟ شاختون میزنه؟
امیرسالار-خانم؟
-ای بــــابــــا، اومدم دیگه سوزنت خط افتاده؟
جلوی در رفتم آرازو بهش دادم تا کفشمو بپوشم. رو به همه گفتم:
-خداحافظ.
خواستم آرازو ازش بگیرم که گفت:
امیرسالار-نمیخواد اینجا پله داره، وسایل بچه رو جا نزاشتی؟
-نه.
خانواده ام تا جلوی در حیاط اومدن و بدرقه امون کردن. سوار ماشین شدیم و امیرسالار راه افتاد.
امیرسالار-خانواده خوبی داری.
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
امیرسالار-خیلی هم دوستت دارن.
«بهش نگاه کردم:» همه بچه هاشونو دوست دارن.
سکوت کرد.
-چرا ساکت شدی؟
امیرسالار-هیچی، حرفی ندارم بزنم.
-آدم وقتی حرفی نداره بزنه یعنی توی سرش افکارش داره عربده میزنه.
نیم نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به خیابون چشم دوخت و بعد چندی گفت:
امیرسالار-بعضی حرفا گفتنش آدمو سبک نمیکنه، سنگین تر میکنه؛ دردشو عمیق تر و سخت تر میکنه.
-مثل؟
«باز نگاهی بهم انداخت:» تو هم خوب از آدم حرف میکشی ها.
-حرف زدن درسته گاهی درد آدمو سبک نمیکنه اما دهن اونایی که توی سر آدم حرف میزنه رو میبنده.
جوابمو نداد. توی ماشین سکوتی حُکم فرما بود. امیرسالار بعد از گذر ده دقیقه گفت:
-من هیچ وقت توی زندگیم کسی نبوده که خالصانه و بی چشم داشت بهم محبت کنه، مادرم که سر زا مرد.
«نفسی کشید و ادامه داد:» هیچ وقت نفهمیدم مادر چیه، درست مثل پسرم! به همین خاطر برای موندن تو با هر شرط و شروطی که میزاری و میزارن کنار میام که مثل من نشه، پدرم هم که.....
سکوت تلخی کرد، بهش نگاه میکردم. درگیر افکار خودش بود، انگار غرق اون روزایی که توی زندگیش گذرونده شده بود. سری به طرفین تکون داد و آهسته نجوا کرد.
-چی بهتر از حس پدریه؟ پدر من هیچ وقت نخواست که پدر....
یه چیزی به ضرب توی ماشینمون خورد. یه جوری که ماشین صدو هشتاد درجه چرخید، من از اعماق وجودم جیغ زدم و آراز به قفسه ی سینه ام چسبوندم. و امیرسالار یه دستشو مقابل من گرفت تا مانع پرت شدن من و آراز به سمت شیشه بشه. ماشین به گاردریل های کنار خیابون برخورد کرد و ایستاد.
امیرسالار چنان با هول منو صدا میکرد که دل من، منی که دلم برای چیزی نمیسوزه؛ براش سوخت. انگار با صدا کردن من میخواست فقط اینو بشنوه که بچه حالش خوبه؛ چیزی که من خودمم ازش مطمئن نبودم.
آراز گریه میکرد، جفتمون یادمون رفته که تو اون وضعیت ماشین چرخیده و تصادف کردیم و وسط بزرگراهیم، آرازو چک میکردیم که اتفاقی براش نیفتاده باشه. این دومین باره که امروز خطر از بیخ گوش آراز رد میشد.
امیرسالار-گریه میکنه نمیفهمم؛ نمیفهمم درد داره یا نه، ترسیده...وایستا پیاده...
«یکی از کنار من داد زد:» آقــــا.
هنوز ترس تصادفو داشتم و تا این مرده هم داد زد دل منو از جا کند و به خاطر آراز جیغمو توی گلوم خفه کردم تا بیشتر نترسونمش، اون مردی که بیرون ایستاده بود با نگرانی درحالی که در طرف منو باز میکرد گفت:
-خوبین؟
امیرسالار-آقا لطفا کمک کنید خانم پیاده بشه.
تا مرده بچه رو ازم گرفت کیسه هوای ماشین باز شد و به ضرب منو توی صندلی کوبید. جیغ بلندی زدم که امیرسالار هول شده گفت:
-نترس کیسه ی هواست.
-دارم...دارم خفه....خفه میشم....
امیرپیاده شد، دو نفری منو از زیر کیسه ی هوا بیرون کشیدن. امیرسالار نگران گفت:
-خوبی؟
-مرده شور ماشینتو ببرن.
انگار یکی به ضرب دوییده بود و به قفسه ی سینه ام خورده بود. حس خفگی داشتم. یکی یه شیشه آب بهم داد. امیرسالار منو یه گوشه نشوند و بچه رو بهم داد و خودش یه جوری پشت کرده به ما ایستاد که مشخص نباشه دارم شیر میدم. با حرص زیر لب گفتم:
-با این غیرتت خارج رفتی خل نشدی خوبه.
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
-میدونم بانو، بابا حواسم هست مگه دارم پیش تایماز میرم؟ چرا انقدر پند و نصیحتم میکنید؟ من مگه بی عرضه ام؟ گلیممو دستم دادن دیگه از اینجا به بعد خودم از آب بیرون میکشمش.
«رهام بغل کردم و گفت: آبجی تند تند بیا.
-درستو بخون، بین ماها تو و حنا یه کاره ای بشید؛ سرمون بالا بیاد.
بچه رو از حنا گرفتم و حنا رو بوسیدمش.
حنا-ماحی همه چی درست میشه، اینم یه جور شانس و فرصته، الکی که سر راه هم قرار نگرفتید.
بانو-باز این بالای منبر رفت، دختر بیولوژی میخونی یا درس شانس و اقبالی؟
حنا-اِوا، چرا تا من حرف میزنم انگار حرفم شاخ داره؟ شاختون میزنه؟
امیرسالار-خانم؟
-ای بــــابــــا، اومدم دیگه سوزنت خط افتاده؟
جلوی در رفتم آرازو بهش دادم تا کفشمو بپوشم. رو به همه گفتم:
-خداحافظ.
خواستم آرازو ازش بگیرم که گفت:
امیرسالار-نمیخواد اینجا پله داره، وسایل بچه رو جا نزاشتی؟
-نه.
خانواده ام تا جلوی در حیاط اومدن و بدرقه امون کردن. سوار ماشین شدیم و امیرسالار راه افتاد.
امیرسالار-خانواده خوبی داری.
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
امیرسالار-خیلی هم دوستت دارن.
«بهش نگاه کردم:» همه بچه هاشونو دوست دارن.
سکوت کرد.
-چرا ساکت شدی؟
امیرسالار-هیچی، حرفی ندارم بزنم.
-آدم وقتی حرفی نداره بزنه یعنی توی سرش افکارش داره عربده میزنه.
نیم نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به خیابون چشم دوخت و بعد چندی گفت:
امیرسالار-بعضی حرفا گفتنش آدمو سبک نمیکنه، سنگین تر میکنه؛ دردشو عمیق تر و سخت تر میکنه.
-مثل؟
«باز نگاهی بهم انداخت:» تو هم خوب از آدم حرف میکشی ها.
-حرف زدن درسته گاهی درد آدمو سبک نمیکنه اما دهن اونایی که توی سر آدم حرف میزنه رو میبنده.
جوابمو نداد. توی ماشین سکوتی حُکم فرما بود. امیرسالار بعد از گذر ده دقیقه گفت:
-من هیچ وقت توی زندگیم کسی نبوده که خالصانه و بی چشم داشت بهم محبت کنه، مادرم که سر زا مرد.
«نفسی کشید و ادامه داد:» هیچ وقت نفهمیدم مادر چیه، درست مثل پسرم! به همین خاطر برای موندن تو با هر شرط و شروطی که میزاری و میزارن کنار میام که مثل من نشه، پدرم هم که.....
سکوت تلخی کرد، بهش نگاه میکردم. درگیر افکار خودش بود، انگار غرق اون روزایی که توی زندگیش گذرونده شده بود. سری به طرفین تکون داد و آهسته نجوا کرد.
-چی بهتر از حس پدریه؟ پدر من هیچ وقت نخواست که پدر....
یه چیزی به ضرب توی ماشینمون خورد. یه جوری که ماشین صدو هشتاد درجه چرخید، من از اعماق وجودم جیغ زدم و آراز به قفسه ی سینه ام چسبوندم. و امیرسالار یه دستشو مقابل من گرفت تا مانع پرت شدن من و آراز به سمت شیشه بشه. ماشین به گاردریل های کنار خیابون برخورد کرد و ایستاد.
امیرسالار چنان با هول منو صدا میکرد که دل من، منی که دلم برای چیزی نمیسوزه؛ براش سوخت. انگار با صدا کردن من میخواست فقط اینو بشنوه که بچه حالش خوبه؛ چیزی که من خودمم ازش مطمئن نبودم.
آراز گریه میکرد، جفتمون یادمون رفته که تو اون وضعیت ماشین چرخیده و تصادف کردیم و وسط بزرگراهیم، آرازو چک میکردیم که اتفاقی براش نیفتاده باشه. این دومین باره که امروز خطر از بیخ گوش آراز رد میشد.
امیرسالار-گریه میکنه نمیفهمم؛ نمیفهمم درد داره یا نه، ترسیده...وایستا پیاده...
«یکی از کنار من داد زد:» آقــــا.
هنوز ترس تصادفو داشتم و تا این مرده هم داد زد دل منو از جا کند و به خاطر آراز جیغمو توی گلوم خفه کردم تا بیشتر نترسونمش، اون مردی که بیرون ایستاده بود با نگرانی درحالی که در طرف منو باز میکرد گفت:
-خوبین؟
امیرسالار-آقا لطفا کمک کنید خانم پیاده بشه.
تا مرده بچه رو ازم گرفت کیسه هوای ماشین باز شد و به ضرب منو توی صندلی کوبید. جیغ بلندی زدم که امیرسالار هول شده گفت:
-نترس کیسه ی هواست.
-دارم...دارم خفه....خفه میشم....
امیرپیاده شد، دو نفری منو از زیر کیسه ی هوا بیرون کشیدن. امیرسالار نگران گفت:
-خوبی؟
-مرده شور ماشینتو ببرن.
انگار یکی به ضرب دوییده بود و به قفسه ی سینه ام خورده بود. حس خفگی داشتم. یکی یه شیشه آب بهم داد. امیرسالار منو یه گوشه نشوند و بچه رو بهم داد و خودش یه جوری پشت کرده به ما ایستاد که مشخص نباشه دارم شیر میدم. با حرص زیر لب گفتم:
-با این غیرتت خارج رفتی خل نشدی خوبه.