نیشابور بود که ایستاد!
گفتند: اهرمن آمده، در قامت مغول. گفتند: خاک خراسان دیگر خراسان نخواهد بود. گفتند: بگریزید. و نیشابور؟ نگریخت، ایستاد!
این شهر، کتابخانه نمیسوزاند. مرد میسازد. اینجا شاعر شمشیر میزند، فقیه بر زین اسب مینشیند، و زن نوزادش را با قصهٔ ایستادگی میخواباند. نیشابور از جنس شهرهایی نبود که پیش پای دشمن تعظیم کند. پیشانی به خاک دشمن نسایید. بلند شد. جان داد. اما خوار نشد.
مغولان، علفِ دشتهای سرد را پشت سر گذاشته بودند تا گرمترین خاکها را بلعیده باشند. رسیدند به شهری که باید میشکست. اما چیزی شکستنی در آن نیافتند.
توقاچار، داماد چنگیز، کشته شد. بهدست همین مردم. همین مردم گرسنه، همین مردم خسته. مغول دیوانه شد. انتقام خواست. چنگیز فرمان داد: خاک نیشابور باید بوی استخوان بدهد. فرمان داد: نهفقط مردان، نهفقط زنان، نهفقط کودکان، که سگ و گربه هم باید بمیرند.
و مردمان نیشابور؟ ایستادند. بیهیچ امیدی. بیهیچ مصلحتی. ایستادند، چون فهمیده بودند گاهی شکوه یک ملت، در لحظهای است که باید بمیرد. و چگونه مردند؟ آنچنان که دشمن تا قرنها بعد، از جسارتشان بنویسد. آنچنان که تاریخ، در حیرت بماند: چگونه میتوان خاکستر شد، اما افتخار آفرید؟
نیشابور ویران شد. ولی پیکرش از لاشهها نبود، از شعور و شرف ساخته شده بود. شهری که سوخت، اما رسوایی بهجا نگذاشت. فقط فریاد. فقط آتشی که در سینه تاریخ هنوز میسوزد.
نیشابور بود که ایستاد. و ما؟
ما وارثان آن ایستادگی هستیم. یا دستکم، باید باشیم.
گفتند: اهرمن آمده، در قامت مغول. گفتند: خاک خراسان دیگر خراسان نخواهد بود. گفتند: بگریزید. و نیشابور؟ نگریخت، ایستاد!
این شهر، کتابخانه نمیسوزاند. مرد میسازد. اینجا شاعر شمشیر میزند، فقیه بر زین اسب مینشیند، و زن نوزادش را با قصهٔ ایستادگی میخواباند. نیشابور از جنس شهرهایی نبود که پیش پای دشمن تعظیم کند. پیشانی به خاک دشمن نسایید. بلند شد. جان داد. اما خوار نشد.
مغولان، علفِ دشتهای سرد را پشت سر گذاشته بودند تا گرمترین خاکها را بلعیده باشند. رسیدند به شهری که باید میشکست. اما چیزی شکستنی در آن نیافتند.
توقاچار، داماد چنگیز، کشته شد. بهدست همین مردم. همین مردم گرسنه، همین مردم خسته. مغول دیوانه شد. انتقام خواست. چنگیز فرمان داد: خاک نیشابور باید بوی استخوان بدهد. فرمان داد: نهفقط مردان، نهفقط زنان، نهفقط کودکان، که سگ و گربه هم باید بمیرند.
و مردمان نیشابور؟ ایستادند. بیهیچ امیدی. بیهیچ مصلحتی. ایستادند، چون فهمیده بودند گاهی شکوه یک ملت، در لحظهای است که باید بمیرد. و چگونه مردند؟ آنچنان که دشمن تا قرنها بعد، از جسارتشان بنویسد. آنچنان که تاریخ، در حیرت بماند: چگونه میتوان خاکستر شد، اما افتخار آفرید؟
نیشابور ویران شد. ولی پیکرش از لاشهها نبود، از شعور و شرف ساخته شده بود. شهری که سوخت، اما رسوایی بهجا نگذاشت. فقط فریاد. فقط آتشی که در سینه تاریخ هنوز میسوزد.
نیشابور بود که ایستاد. و ما؟
ما وارثان آن ایستادگی هستیم. یا دستکم، باید باشیم.