چیزهای فراموش شده را دوست میداشت، چیزها و آدمهایی که یک روزی به یک دلیلی در خاطرش مانده بودند و حالا دیگر نه به خاطر خودشان که به اتفاقی بیربط پیدا میشدند و لبخندها و اندوههای فراموش شدهیی را باز میگرداند، انگار باز کردن اتفاقی کتابی و دیدن گلهای خشک شدهی لای برگهایش، یا نوشتهیی کوچک در حاشیهی صفحهی چندمش به تاریخ چندمش، یا باز کردن کمدی و بیرون ریختن وسایلش و گم شدن در میانشان را، پرسه در حوالی مرز چیزهایی که شاید آخرین باری باشد که کسی به یادشان میآورد
@Momas1
@Momas1