کتاب "جنگجوی عشق" گلنن ملتن رو به تازگی تموم کردم.
+ یه جا تو صفحه ۱۰ به زیبایی هرچه تمام نوشته بود؛
"داشتنِ چیزی برای گفتن و نبودنِ کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بیکسیست...".
+ عمیقا تایید کردم.
صفحه ۲۱ نوشته بود
"شاید به جای بستنِ در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملاً باز بگذارم و بگویم "بفرما داخل! بیا کنار من بشین و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو".
+ شدیدا به فکر فرو رفتم...
صفحه ۳۱ نوشته بود؛
"حقیقت این بود:«نه، اصلاً حالم خوب نیست». اما هیچکس نمیدانست چطور با شنیدن این حقیقت کنار بیاید. بنابراین ما راههای دیگری برای بیان آن پیدا کردیم و از هر جایگزین دیگری استفاده کردیم: مواد مخدر، مشروبات الکلی، مواد غذایی و...".
+ حقیقت تلخی بود.
صفحه ۴۵ نوشته بود؛
"اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه»".
+ بیهوا چشمم خیره موند.
صفحه ۵۸ نوشته بود؛
"ترجیح میدم به خاطر کسی که واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا این که به خاطر کسی که نیستم، دوستم داشته باشی".
+ ناگهان درگیر نشخوارفکری شدم.
صفحه ۷۶ نوشته بود؛
"احساس میکنم به جای غمگینبودن، دارم نقشِ آنرا بازی میکنم.
بیشازحد غمگین به نظر میرسم، خیلی بیشتر از خودِ واقعیام، درست مثل مریلین مونرو".
+ و من خیره مانده به صفحه.
صفحه ۹۳ نوشته بود
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخت و آسیبزنندهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. گریزی از رنج نیست...».
+ با خودم تکرار کردم، گریزی از رنج نیست.
صفحه ۱۱۰ نوشته بود؛
"با خودم فکر میکنم آن کسی که این آسمان را یک جا نگه میدارد، میتواند قلب من را هم یک جا نگه دارد؟، فکر میکنم کسی که این آسمان را تا این حد زیبا میکند، ممکن است برای زیباکردن زندگی من هم کاری کند؟..."
+ برایم جالب بود.
صفحه ۱۲۳ نوشته بود؛
"با خودت مثل کسی رفتار کن که عاشقشی. به چیزایی که میخوای و بهشون احتیاج داری، گوش کن... و اونا رو به خودت بده. دوستِ خودت باش".
+ و خودت رو دوست داشته باش.
و در نهایت صفحه ۱۳۳ نوشته بود؛
"نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند".
+ و ناگهان صدایی در ذهنم فریاد زد؛ منم همینطور گلنن، منم همینطور...
دکتر امید امانی
@mmoltames
+ یه جا تو صفحه ۱۰ به زیبایی هرچه تمام نوشته بود؛
"داشتنِ چیزی برای گفتن و نبودنِ کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بیکسیست...".
+ عمیقا تایید کردم.
صفحه ۲۱ نوشته بود
"شاید به جای بستنِ در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملاً باز بگذارم و بگویم "بفرما داخل! بیا کنار من بشین و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو".
+ شدیدا به فکر فرو رفتم...
صفحه ۳۱ نوشته بود؛
"حقیقت این بود:«نه، اصلاً حالم خوب نیست». اما هیچکس نمیدانست چطور با شنیدن این حقیقت کنار بیاید. بنابراین ما راههای دیگری برای بیان آن پیدا کردیم و از هر جایگزین دیگری استفاده کردیم: مواد مخدر، مشروبات الکلی، مواد غذایی و...".
+ حقیقت تلخی بود.
صفحه ۴۵ نوشته بود؛
"اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه»".
+ بیهوا چشمم خیره موند.
صفحه ۵۸ نوشته بود؛
"ترجیح میدم به خاطر کسی که واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا این که به خاطر کسی که نیستم، دوستم داشته باشی".
+ ناگهان درگیر نشخوارفکری شدم.
صفحه ۷۶ نوشته بود؛
"احساس میکنم به جای غمگینبودن، دارم نقشِ آنرا بازی میکنم.
بیشازحد غمگین به نظر میرسم، خیلی بیشتر از خودِ واقعیام، درست مثل مریلین مونرو".
+ و من خیره مانده به صفحه.
صفحه ۹۳ نوشته بود
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخت و آسیبزنندهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. گریزی از رنج نیست...».
+ با خودم تکرار کردم، گریزی از رنج نیست.
صفحه ۱۱۰ نوشته بود؛
"با خودم فکر میکنم آن کسی که این آسمان را یک جا نگه میدارد، میتواند قلب من را هم یک جا نگه دارد؟، فکر میکنم کسی که این آسمان را تا این حد زیبا میکند، ممکن است برای زیباکردن زندگی من هم کاری کند؟..."
+ برایم جالب بود.
صفحه ۱۲۳ نوشته بود؛
"با خودت مثل کسی رفتار کن که عاشقشی. به چیزایی که میخوای و بهشون احتیاج داری، گوش کن... و اونا رو به خودت بده. دوستِ خودت باش".
+ و خودت رو دوست داشته باش.
و در نهایت صفحه ۱۳۳ نوشته بود؛
"نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند".
+ و ناگهان صدایی در ذهنم فریاد زد؛ منم همینطور گلنن، منم همینطور...
دکتر امید امانی
@mmoltames