✔️سرآغاز
✔️بخش اول
بخش پایانی:
مجتبی ترکهای بود و سرحال، نمایندهٔ مهربانِ بهداری بند. دلسوز معتادها. پیرها را تیمار میکرد و برای آنها که قبل از ورود به بند شکنجه شده و نمیتوانستند درست راه بروند، مسکنهای قوی میگرفت.
مجتبی مثل بقیهٔ هزارو چهارصد پانصد نفری که توی بند ما و تیپ ۶ شرقی بودند، در اعتراضات دستگیر شده بود.
از صف آمد بیرون. ما از خشم و سرما و اضطراب و فشار عصبی، میلرزیدیم و زرد شده بودیم.
مجتبی اما آرام از کنار همه گذشت و رسید سر صف. سرش پایین بود و نشانی از ترس در او نمیدیدی. وقتی از کنار حقپناه میگذشت، غولِ رذل با دستهای پَهن و کثافتش، بی هوا سیلی محکمی نواخت که صدایش در حیاط پیچید.
مجتبی محکم به دیوار خورد. گفتم حالاست که بیفتد اما تعادلش را به زور حفظ کرد.
حقپناه گفت: «فکر میکنی خرم؟ میخوای قهرمانبازی در بیاری؟»
پیروزفر گفت: به این لاغری طاقت یه چک نداری اونوخ واسه ما قهرمانبازی درمیاری؟
از گوش مجتبی خون آمد. درست نمیشنید. چشمش خون افتاد. بالا آورد.
چون وثیقهاش پذیرفته شده بود، همان شب آزاد شد.
یعنی آن لحظه که بلند شد و گفت: "شما اشتباه میکنین"، میدانست شب آزادیاش است اما نخواست سکوت کند.
شاید کسی این پست را برای پیروزفر فوروارد کند.
انگل کتشلوارپوشِ بی پدرمادر، بله مجتبی قهرمان بود. اینکه شما اراذل میزدید و مجتبی میخورد، جای قهرمان و قاتل را عوض نمیکند.
نانی که بچههایت میبلعند، آغشته به خون اشکان بلوچ است که روی پیراهن گرانقیمتت پاشید.
بلوچ دو سه روز بعد برگشت بند. در انفرادی آرام شده بود. بچهها باهاش مدارا میکردند تا باز به سرش نزند که زندانبانانِ وحشی به جانش بیفتند یا جنایتِ اعدام مصنوعی را برپا کنند.
همان رزمیکارِ بی بضاعت و پیک موتوری که در اینستاگرام نوشت: «وقتی مرگ رو در یک قدمی میبینم، ترجیح میدم به کسی وابسته نشم و کسی رو وابسته خودم نکنم»
او سالها در یک قدمی مرگ، لب گور، مقاومت میکرد. توش و توان اشکان موقعی ته کشید که قاضی صلواتی حکمش را داد.
رفت حمام خودش را بکشد. با خونش بر دیوار نوشت: داداشا حلالم کنید.
بردنش بیمارستان. آنجا هم دستها را گشود تا از پنجره پرواز کند. بالهای پرندهٔ سختجان شکست اما نفسش قطع نشد.
آذر ۱۴۰۲ پیامک احضار را دریافت میکند. نمیخواست برود. اما در سرزمینی که مراقب و نگهدارِ او نیست، ماندن هم میسر نبود.
اغلب اعضای خانوادهاش یکی یکی پر کشیده بودند. با چه امید و آرزویی دوباره سر و گردن و شکمش را به مشت و لگد شکنجهگران قرمساق بسپارد؟ در سومین اقدام، قرص خورد و خودش را آویخت.
بله خبرنگار محترم در رسانهٔ ''آزاد و بی طرف''.
اوین آلکاتراز نیست. چون هیچکداممان برخلاف زندانیان آلکاتراز، گانگستر و آدمکش نبودیم.
ما به جرم فریادِ سادهترین حقوق انسانیمان در آن سیاهچال بودیم.
بله، ما در بند میزدیم و میرقصیدیم. نه از بیعاری و سرخوشی. فقط میخواستیم تابآوری امثال بلوچ را بالاتر ببریم.
همزمان، یکی هم کلاهی دستش بود تا سیگار نذری جمع کند برای فوج دستگیرشدگانی که هر شب میآورند و تا چند روز، و برخی تا هیچوقت، دسترسی به پول ندارند.
@Mehdi_Rostampour
✔️بخش اول
بخش پایانی:
مجتبی ترکهای بود و سرحال، نمایندهٔ مهربانِ بهداری بند. دلسوز معتادها. پیرها را تیمار میکرد و برای آنها که قبل از ورود به بند شکنجه شده و نمیتوانستند درست راه بروند، مسکنهای قوی میگرفت.
مجتبی مثل بقیهٔ هزارو چهارصد پانصد نفری که توی بند ما و تیپ ۶ شرقی بودند، در اعتراضات دستگیر شده بود.
از صف آمد بیرون. ما از خشم و سرما و اضطراب و فشار عصبی، میلرزیدیم و زرد شده بودیم.
مجتبی اما آرام از کنار همه گذشت و رسید سر صف. سرش پایین بود و نشانی از ترس در او نمیدیدی. وقتی از کنار حقپناه میگذشت، غولِ رذل با دستهای پَهن و کثافتش، بی هوا سیلی محکمی نواخت که صدایش در حیاط پیچید.
مجتبی محکم به دیوار خورد. گفتم حالاست که بیفتد اما تعادلش را به زور حفظ کرد.
حقپناه گفت: «فکر میکنی خرم؟ میخوای قهرمانبازی در بیاری؟»
پیروزفر گفت: به این لاغری طاقت یه چک نداری اونوخ واسه ما قهرمانبازی درمیاری؟
از گوش مجتبی خون آمد. درست نمیشنید. چشمش خون افتاد. بالا آورد.
چون وثیقهاش پذیرفته شده بود، همان شب آزاد شد.
یعنی آن لحظه که بلند شد و گفت: "شما اشتباه میکنین"، میدانست شب آزادیاش است اما نخواست سکوت کند.
شاید کسی این پست را برای پیروزفر فوروارد کند.
انگل کتشلوارپوشِ بی پدرمادر، بله مجتبی قهرمان بود. اینکه شما اراذل میزدید و مجتبی میخورد، جای قهرمان و قاتل را عوض نمیکند.
نانی که بچههایت میبلعند، آغشته به خون اشکان بلوچ است که روی پیراهن گرانقیمتت پاشید.
بلوچ دو سه روز بعد برگشت بند. در انفرادی آرام شده بود. بچهها باهاش مدارا میکردند تا باز به سرش نزند که زندانبانانِ وحشی به جانش بیفتند یا جنایتِ اعدام مصنوعی را برپا کنند.
همان رزمیکارِ بی بضاعت و پیک موتوری که در اینستاگرام نوشت: «وقتی مرگ رو در یک قدمی میبینم، ترجیح میدم به کسی وابسته نشم و کسی رو وابسته خودم نکنم»
او سالها در یک قدمی مرگ، لب گور، مقاومت میکرد. توش و توان اشکان موقعی ته کشید که قاضی صلواتی حکمش را داد.
رفت حمام خودش را بکشد. با خونش بر دیوار نوشت: داداشا حلالم کنید.
بردنش بیمارستان. آنجا هم دستها را گشود تا از پنجره پرواز کند. بالهای پرندهٔ سختجان شکست اما نفسش قطع نشد.
آذر ۱۴۰۲ پیامک احضار را دریافت میکند. نمیخواست برود. اما در سرزمینی که مراقب و نگهدارِ او نیست، ماندن هم میسر نبود.
اغلب اعضای خانوادهاش یکی یکی پر کشیده بودند. با چه امید و آرزویی دوباره سر و گردن و شکمش را به مشت و لگد شکنجهگران قرمساق بسپارد؟ در سومین اقدام، قرص خورد و خودش را آویخت.
بله خبرنگار محترم در رسانهٔ ''آزاد و بی طرف''.
اوین آلکاتراز نیست. چون هیچکداممان برخلاف زندانیان آلکاتراز، گانگستر و آدمکش نبودیم.
ما به جرم فریادِ سادهترین حقوق انسانیمان در آن سیاهچال بودیم.
بله، ما در بند میزدیم و میرقصیدیم. نه از بیعاری و سرخوشی. فقط میخواستیم تابآوری امثال بلوچ را بالاتر ببریم.
همزمان، یکی هم کلاهی دستش بود تا سیگار نذری جمع کند برای فوج دستگیرشدگانی که هر شب میآورند و تا چند روز، و برخی تا هیچوقت، دسترسی به پول ندارند.
@Mehdi_Rostampour