مرگ سیاه نوعی دلمردگی و نومیدی و حسرت را بر جای می گذارد که چرا؟ سید حسن نصرالله ۶۴ سال زندگی کرد. تمام زندگیش را می شود در قابی مرصع و تماشایی و الهی و اسطوره ای برای همیشه تماشا کرد. از آن قاب هایی است که بر رف تاریخ در مسیر چهاراه گذار انسان قرار می گیرد. شهادت سید حسن نصرالله در واقع کمال زندگی او بود. سر فصلی جدید در زندگی او.
محله و یا منطقه تاریک بود. نمه شب بود. گاه موتوری در ضاحیه دیده می شد. مُجَمَّع ثقافی که محل سخنرانی های عمومی سید حسن نصرالله بوده بود. بمباران شده بود. به روضة الشهداء رفتیم. فضا تاریک بود. گاه در کنار مزار شهیدی فردی دیده می شد. می بایست با احتیاط از کنار سنگ مزار شهیدان عبور کنیم. پدر و پسر شهیدی مزارشان کنار یک دیگر بود. به تاریخ شهادت ها نگاه کردم؛ در فاصله دوهفته شهید شده بودند. می توانم بگویم در فضای بمباران بیروت. بمباران ضاحیه و شهادت سید حسن نصرالله، بمباران مجمع ثقافی، فضا بسیار غریبانه بود. گویی در فضا اندوه سنگینی موج می زد. با هر دم موجی از غم سینه شما را می آکند. جوانی با پیراهن مشکی و هیجان به سمت ما آمد. با مهدی صحبت کرد. با من هم سلام و علیک. گفت: «آمده است تا هر کمکی از دستش ساخته باشد انجام دهد. گفت در شهر خودشان، یکی ازشهر های شمال ایران در کار ساخت و ساز خانه است. اما نتوانسته نسبت به سرنوشت مردم لبنان بی تفاوت باشد. گفت هر کاری بگویند و هر خدمتی از دستش ساخته باشد انجام می دهد.» رفتم از توی خودرو بسته بیسکویتی که
داشتم برایش آوردم. گفتم حتما خدا وسیله ساز است و راهی پیدا می کند. ناگاه با چشمانی که از تعجب و هیجان برق می زد, گفت:« اِ اِ شما آقای مهاجرانی هستی!؟» دیده بوسی کردیم. گفتم خداوند به همین نیت ها و انگیزه الهی و انقلابی و انسان دوستانه جزای خیر می دهد. گفت بعد از شهادت سید حسن نصرالله بی طاقت شده بودم.
ادامه دارد.
*
روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
rel='nofollow'>Https://t.me/maktuob
محله و یا منطقه تاریک بود. نمه شب بود. گاه موتوری در ضاحیه دیده می شد. مُجَمَّع ثقافی که محل سخنرانی های عمومی سید حسن نصرالله بوده بود. بمباران شده بود. به روضة الشهداء رفتیم. فضا تاریک بود. گاه در کنار مزار شهیدی فردی دیده می شد. می بایست با احتیاط از کنار سنگ مزار شهیدان عبور کنیم. پدر و پسر شهیدی مزارشان کنار یک دیگر بود. به تاریخ شهادت ها نگاه کردم؛ در فاصله دوهفته شهید شده بودند. می توانم بگویم در فضای بمباران بیروت. بمباران ضاحیه و شهادت سید حسن نصرالله، بمباران مجمع ثقافی، فضا بسیار غریبانه بود. گویی در فضا اندوه سنگینی موج می زد. با هر دم موجی از غم سینه شما را می آکند. جوانی با پیراهن مشکی و هیجان به سمت ما آمد. با مهدی صحبت کرد. با من هم سلام و علیک. گفت: «آمده است تا هر کمکی از دستش ساخته باشد انجام دهد. گفت در شهر خودشان، یکی ازشهر های شمال ایران در کار ساخت و ساز خانه است. اما نتوانسته نسبت به سرنوشت مردم لبنان بی تفاوت باشد. گفت هر کاری بگویند و هر خدمتی از دستش ساخته باشد انجام می دهد.» رفتم از توی خودرو بسته بیسکویتی که
داشتم برایش آوردم. گفتم حتما خدا وسیله ساز است و راهی پیدا می کند. ناگاه با چشمانی که از تعجب و هیجان برق می زد, گفت:« اِ اِ شما آقای مهاجرانی هستی!؟» دیده بوسی کردیم. گفتم خداوند به همین نیت ها و انگیزه الهی و انقلابی و انسان دوستانه جزای خیر می دهد. گفت بعد از شهادت سید حسن نصرالله بی طاقت شده بودم.
ادامه دارد.
*
روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
rel='nofollow'>Https://t.me/maktuob