سقوط در بربریت حسی
سمینار: به زودی
متن زیر بندی از مقدمه دیوید کار بر کتاب بحران علم اروپایی (با ترجمهی علینجات غلامی به فارسی، در حال انتشار) است، این بند بسیار جذاب است و خواستم هم دوستان آن را مطالعه کنند و هم اینکه به زودی سمیناری حول آن ارائه خواهم داد. در این فراز سرخط اصلی تقابل هوسرل با ناعقلانیتانگاری و اگزیستانسیالیسم چونان درمانی بیمار برای یک بیماری فرهنگی-سیاسی به خوبی نمایان شده است. این مباحث دلالات بسیاری برای جامعهی هایدگرزدهی ما دارد. یک دههای هست که جریان فردیدیسم که در رأس جریانات فکری هدایتگر ایدئولوژی قدرت بود کاملاً مرده است اما این بدین معنا نیست که در برهوتی که رهایمان کرد ضرورتاً راه خانه را هم بلدیم. امروز لحظات پایانی «ماجراجوییهای سیاسی» جمهوری اسلامی نظر به جنگهای روسیه-اکراین و غزه و وضعیت پساژینایی اجتماعی است، ماجراجوییای که بر اساس فلسفهای ضعیف بود و «عصری از رخوت» با دولت منفعل جدید دارد آغاز میشود. ما اکنون دو راه بیشتر پیش رو نداریم: یا بازنگری اساسی و یافتن راه فلسفهی قوی یا داونگریدِ فرهنگی و رفتن به پلههای پایینتر حیات اجتماعی صرفاً در سطح یک بقای مصرفی اولیه، یعنی یک بربریت حسی. «چشمها و گوشها گواههای ضعیف کسانی هستند که جانی بربر دارند» (هراکلیتوس). سرزمین ما، ایران ما، دارد "متافیزیک" را از دست میدهد، آن دانش بنیادین عقلانی که هدایتگر اصلی حیات فردی لوگوسی و جمعیِ نوموسی در سطح روح [=گایست] است. چیزی بزرگتر از آنی در حال مرگ است که در میدان دید روشنفکرانِ چپ و راست و سرگرمهای ملیگرا یا قومیتگرا بگنجد و بتوانند سوگوارش باشند.
متن دیوید کار:
چه چیزی میتواند هوسرل را برانگیخته باشد تا چنین رهیافت بدیعی را [در کتاب بحران] در واپسین تلاشاش برای ارائه پدیدارشناسی در پیش بگیرد؟ یقیناً بایستی اهمیتی قابل ملاحظه برای آنچه میتوانیم ملاحظات «بیرونی» بنامیم قائل باشیم. این را همه میدانیم که هوسرل همواره از گرایش شاگرداناش به رفتن به راه خویش و دست یازیدن به بازنگریهای اساسی از پدیدارشناسی به جای درگیر شدن با وظیفهی مشترکِ «تحقیقی» انضمامی بر اساس اصولی که از سوی هوسرل طرح شده بود، نومید بود. این وضعیت در اواخر عمر وی بدتر از همیشه بود و در حالیکه شواهد فراوانی وجود دارد که هوسرل به نحو روزافزونی نسبت به خود بازنگریکنندگان تلختر میشد، روشن است که خودش را نیز دست کم تا حدودی مسئول این واقعیت میدانست که پدیدارشناسیاش تأثیری که مطلوباش بود را بر جای نگذاشته است. لذا نحوهای تازه از ارائهی آن ضرورت یافته بود.
به طور خاص، پدیدارشناسی هوسرل، هم در خسوفِ حلقههای آکادمیک قرار گرفته بود و هم زیر سایهی اذهان عمومی با فلسفههای اگزیستنس هایدگر و یاسپرس. هوسرل کلماتی مهربان در خصوص خود این فلسفه نداشت. اما بحران و خطابهی وین هشیاری روزافزون وی را از کسالتی ژرف در میان دانشآموختگانی که اگزیستانسیالیستها مستقیماً با ایشان سخن میگفتند نشان میدهد. تلخی هوسرل، خاصه علیه شاگرد تحتالحمایهی سابقاش هایدگر (کسی که مانند دیگران اصطلاح «پدیدارشناسی» را ارج مینهاد) مانع از این نمیشد که وی درباید که اگزیستانسیالیسم ناشی از نیاز به بیان چیزی واقعی است: یک فقدان عمیقاً احساسشده از جهت وجودی انسان در مقام یک کل، معنایی از خلاء ارزشهای فرهنگی اروپا، احساسی از بحران و گسست، تقاضایی برای اینکه فلسفه مرتبط با زندگی باشد. و این متون سرشار از تصدیقات ضمنی بودند که فلسفهی وی ظاهراً از این نیازها سخنی نمیراند. در توصیف خود بحران، وی به «نسلهای جوانتری» اشاره میکند که عناد با علم قرون نوزدهم و هجدهم را تأیید میکنند. «در نیاز حیاتی ما – به ما چنین گفته میشود – که این علم چیزی برای گفتن به ما ندارد» (بحران ص: 6). هوسرلِ متأخر، میبیند که این نگرش – یقیناً به اشتباه – بر تأکید خود پدیدارشناسی بر «علم متقن» و روش نیز به کار بسته میشود: « این شیوهی نگریستن بدان، آن را اینگونه عیان میسازد که توگویی دگربار علاقهای صرفاً نظری، یعنی یک «علم» جدید با تکنیک مشغلهای تازهای قرار است تثبیت شود، علمی که یا چونان یک بازی روشنفکرانه با وانمودهای ایدهآلاش و یا چونان یک تکنیک روشنفکرانهی سطح بالا در خدمت علوم پوزیتیو است» (همان، ص: 136). همچنین در خطابه وین مینویسد:
سمینار: به زودی
متن زیر بندی از مقدمه دیوید کار بر کتاب بحران علم اروپایی (با ترجمهی علینجات غلامی به فارسی، در حال انتشار) است، این بند بسیار جذاب است و خواستم هم دوستان آن را مطالعه کنند و هم اینکه به زودی سمیناری حول آن ارائه خواهم داد. در این فراز سرخط اصلی تقابل هوسرل با ناعقلانیتانگاری و اگزیستانسیالیسم چونان درمانی بیمار برای یک بیماری فرهنگی-سیاسی به خوبی نمایان شده است. این مباحث دلالات بسیاری برای جامعهی هایدگرزدهی ما دارد. یک دههای هست که جریان فردیدیسم که در رأس جریانات فکری هدایتگر ایدئولوژی قدرت بود کاملاً مرده است اما این بدین معنا نیست که در برهوتی که رهایمان کرد ضرورتاً راه خانه را هم بلدیم. امروز لحظات پایانی «ماجراجوییهای سیاسی» جمهوری اسلامی نظر به جنگهای روسیه-اکراین و غزه و وضعیت پساژینایی اجتماعی است، ماجراجوییای که بر اساس فلسفهای ضعیف بود و «عصری از رخوت» با دولت منفعل جدید دارد آغاز میشود. ما اکنون دو راه بیشتر پیش رو نداریم: یا بازنگری اساسی و یافتن راه فلسفهی قوی یا داونگریدِ فرهنگی و رفتن به پلههای پایینتر حیات اجتماعی صرفاً در سطح یک بقای مصرفی اولیه، یعنی یک بربریت حسی. «چشمها و گوشها گواههای ضعیف کسانی هستند که جانی بربر دارند» (هراکلیتوس). سرزمین ما، ایران ما، دارد "متافیزیک" را از دست میدهد، آن دانش بنیادین عقلانی که هدایتگر اصلی حیات فردی لوگوسی و جمعیِ نوموسی در سطح روح [=گایست] است. چیزی بزرگتر از آنی در حال مرگ است که در میدان دید روشنفکرانِ چپ و راست و سرگرمهای ملیگرا یا قومیتگرا بگنجد و بتوانند سوگوارش باشند.
متن دیوید کار:
چه چیزی میتواند هوسرل را برانگیخته باشد تا چنین رهیافت بدیعی را [در کتاب بحران] در واپسین تلاشاش برای ارائه پدیدارشناسی در پیش بگیرد؟ یقیناً بایستی اهمیتی قابل ملاحظه برای آنچه میتوانیم ملاحظات «بیرونی» بنامیم قائل باشیم. این را همه میدانیم که هوسرل همواره از گرایش شاگرداناش به رفتن به راه خویش و دست یازیدن به بازنگریهای اساسی از پدیدارشناسی به جای درگیر شدن با وظیفهی مشترکِ «تحقیقی» انضمامی بر اساس اصولی که از سوی هوسرل طرح شده بود، نومید بود. این وضعیت در اواخر عمر وی بدتر از همیشه بود و در حالیکه شواهد فراوانی وجود دارد که هوسرل به نحو روزافزونی نسبت به خود بازنگریکنندگان تلختر میشد، روشن است که خودش را نیز دست کم تا حدودی مسئول این واقعیت میدانست که پدیدارشناسیاش تأثیری که مطلوباش بود را بر جای نگذاشته است. لذا نحوهای تازه از ارائهی آن ضرورت یافته بود.
به طور خاص، پدیدارشناسی هوسرل، هم در خسوفِ حلقههای آکادمیک قرار گرفته بود و هم زیر سایهی اذهان عمومی با فلسفههای اگزیستنس هایدگر و یاسپرس. هوسرل کلماتی مهربان در خصوص خود این فلسفه نداشت. اما بحران و خطابهی وین هشیاری روزافزون وی را از کسالتی ژرف در میان دانشآموختگانی که اگزیستانسیالیستها مستقیماً با ایشان سخن میگفتند نشان میدهد. تلخی هوسرل، خاصه علیه شاگرد تحتالحمایهی سابقاش هایدگر (کسی که مانند دیگران اصطلاح «پدیدارشناسی» را ارج مینهاد) مانع از این نمیشد که وی درباید که اگزیستانسیالیسم ناشی از نیاز به بیان چیزی واقعی است: یک فقدان عمیقاً احساسشده از جهت وجودی انسان در مقام یک کل، معنایی از خلاء ارزشهای فرهنگی اروپا، احساسی از بحران و گسست، تقاضایی برای اینکه فلسفه مرتبط با زندگی باشد. و این متون سرشار از تصدیقات ضمنی بودند که فلسفهی وی ظاهراً از این نیازها سخنی نمیراند. در توصیف خود بحران، وی به «نسلهای جوانتری» اشاره میکند که عناد با علم قرون نوزدهم و هجدهم را تأیید میکنند. «در نیاز حیاتی ما – به ما چنین گفته میشود – که این علم چیزی برای گفتن به ما ندارد» (بحران ص: 6). هوسرلِ متأخر، میبیند که این نگرش – یقیناً به اشتباه – بر تأکید خود پدیدارشناسی بر «علم متقن» و روش نیز به کار بسته میشود: « این شیوهی نگریستن بدان، آن را اینگونه عیان میسازد که توگویی دگربار علاقهای صرفاً نظری، یعنی یک «علم» جدید با تکنیک مشغلهای تازهای قرار است تثبیت شود، علمی که یا چونان یک بازی روشنفکرانه با وانمودهای ایدهآلاش و یا چونان یک تکنیک روشنفکرانهی سطح بالا در خدمت علوم پوزیتیو است» (همان، ص: 136). همچنین در خطابه وین مینویسد: