Репост из: من دشمنت نیستم
221
روز بعد اوضاع کمی بهتر شده بود. حضور مهمان ها حواس بقیه را کمی از من و دلوین پرت کرد. با این حال مامان دائم دلوین را صدا میزد، روی پا می نشاندش و میان بغض و گریه می بوسیدش. مهمان ها که رفتند دوباره ماند جمع خانوادگی خودمان. مامان با همان چشم هایی که از زور گریه به زور باز نگهشان داشته بود پرسید
_میخوای چه کنی یغما؟ برنامه ت چیه؟
سعی کردم کش آمدنِ لب هایم را به لبخند توصیف کنند
_داریم زندگیمون رو میکنیم مامان
مامان غمگین لبخند زد
_چند روز دیگه باید بری سر کار، این بچه رو میخوای چیکار کنی اینجا دست تنها. وسایلت رو جمع کن با هم برگردیم فردا
خنده ام گرفت. فکر میکردند به همان راحتی است رفتنم
_مامان اولا من کارم اینجاست. به سادگی هم منتقل نمیشم جای دیگه. از همه ی اینها گذشته دایی فرهاد هم اینجا سرِ کاره. من که تنها نیستم که.
دایی فرهاد مثل همیشه از خودگذشتگی کرد
_برا انتقالیت به صبوری میگم هر کاری که لازمه انجام بده.
معترض اسمش را صدا زدم
_دایی من تو رو اینجا تنها نمیذارم..
دایی فرهاد خندید
_منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری. اما خب کارِ امیر علی هم هست. خاله خاتون هم اونجا تنهاست
امیر علی دست دلوین که داشت برای خوابیدن به من نق میزد را گرفت و به سمت خودش کشاندش
_من میرم مامان رو میارم اینجا، خودمم یکی رو میذارم به جای خودم، در نهایت میتونم هفته ای یه روز با پرواز برم سر بزنم به کارا و برگردم تا انتقالی تو هم جور بشه
محسن با خنده گفت
_بقیه هفته رو هم لله داری میکنی برادر
همه به حرفش خندیدند. امیر علی خجالت زده نگاهم کرد
_سه روز در هفته کلاس دارم. مابقی هفته خونه ام خودم مراقبشم
روز بعد اوضاع کمی بهتر شده بود. حضور مهمان ها حواس بقیه را کمی از من و دلوین پرت کرد. با این حال مامان دائم دلوین را صدا میزد، روی پا می نشاندش و میان بغض و گریه می بوسیدش. مهمان ها که رفتند دوباره ماند جمع خانوادگی خودمان. مامان با همان چشم هایی که از زور گریه به زور باز نگهشان داشته بود پرسید
_میخوای چه کنی یغما؟ برنامه ت چیه؟
سعی کردم کش آمدنِ لب هایم را به لبخند توصیف کنند
_داریم زندگیمون رو میکنیم مامان
مامان غمگین لبخند زد
_چند روز دیگه باید بری سر کار، این بچه رو میخوای چیکار کنی اینجا دست تنها. وسایلت رو جمع کن با هم برگردیم فردا
خنده ام گرفت. فکر میکردند به همان راحتی است رفتنم
_مامان اولا من کارم اینجاست. به سادگی هم منتقل نمیشم جای دیگه. از همه ی اینها گذشته دایی فرهاد هم اینجا سرِ کاره. من که تنها نیستم که.
دایی فرهاد مثل همیشه از خودگذشتگی کرد
_برا انتقالیت به صبوری میگم هر کاری که لازمه انجام بده.
معترض اسمش را صدا زدم
_دایی من تو رو اینجا تنها نمیذارم..
دایی فرهاد خندید
_منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری. اما خب کارِ امیر علی هم هست. خاله خاتون هم اونجا تنهاست
امیر علی دست دلوین که داشت برای خوابیدن به من نق میزد را گرفت و به سمت خودش کشاندش
_من میرم مامان رو میارم اینجا، خودمم یکی رو میذارم به جای خودم، در نهایت میتونم هفته ای یه روز با پرواز برم سر بزنم به کارا و برگردم تا انتقالی تو هم جور بشه
محسن با خنده گفت
_بقیه هفته رو هم لله داری میکنی برادر
همه به حرفش خندیدند. امیر علی خجالت زده نگاهم کرد
_سه روز در هفته کلاس دارم. مابقی هفته خونه ام خودم مراقبشم