کانال رسمی رمان های آذین بانو


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
الناز دادخواه🍃



داستان هم از جایی شروع میشه که فرمانده عبوس یه پایگاه نظامی، مجبور میشه برای حفظ امنیت، دختری رو چندماه توی پایگاه نگه داره و این دختر همه زورشو می زنه تا تمام قوانین پایگاه رو زیر پا بذاره و حرص فرمانده رو در بیاره☺️😍😂👇



لباس‌هایم را درآورده و زیر یکی از دوش‌های آب رفتم. ساعت خاموشی بود و پرنده در مقر پر نمی‌زد.


تنها زمانی که می‌شد راحت دوش بگیرم همین ساعت بود. گرچه به من تاکید کرده بود برای حمام به ساختمان مقابل درمانگاه بروم و از حمام بانوان استفاده کنم اما چه کسی حوصله داشت در این سرما تا ساختمان مقابل برود؟



زیر دوش آب گرم ایستادم و بی توجه به قانون دوش 7 دقیقه‌ای بیست دقیقه از اب گرم استفاده کردم.


از زیر دوش بیرون آمده و حوله سفید رنگ را دور خودم پیچیدم که صدایی مرا متوقف کرد.
«فکر می‌کنم معنای ساعت خاموشی اینه که یه خرگوش کوچولوی فضول توی مقر پرسه نزنه


به عقب برگشتم، در تاریک و روشنای ورودی حمام سربازها ایستاده و به من چشم دوخته بود. اصلا نمی‌دانستم از چه زمانی آنجا ایستاده و مرا تماشا می‌کند.


«چند روزه اومدی اینجا و تقریبا همه قوانین رو شکستی! پرسه زدن در ساعت خاموشی، استفاده از حمام سربازها، استفاده بیش از ساعت مجاز از دوش آب گرم و از همه مهم‌تر سرپیچی از دستور مستقیم فرمانده!»


کم نیاوردم و گفتم:
«آدم وقتی نیاز به حموم داره باید بره حموم دیگه قانون نمیخواد.»


عصبی گفت:
«بهت گفتم از حمام ساختمان درمانگاه استفاده کن نه از جایی که ممکنه سربازها ببیننت!»


مقابلش روی نوک پا ایستاده و گفتم:
«سربازها تو ساعت خاموشی بیرون نمیان. منم تو این سرما نمیرم تا ساختمون درمانگاه...»


خواستم از کنارش عبور کنم که دستانش دور بازویم حلقه شد.


مرا عقب کشیده و به سینه‌اش چسباند. حولۀ سفید را دور تنم محکم تر کرد و گفت:
«از این به بعد تو حمام اتاق من دوش می‌گیری...نمی‌خوام چشم کسی جز من تورو اینطوری ببینه...فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت!»
https://t.me/+Uq4JlylukzkyMGQ0

https://t.me/+Uq4JlylukzkyMGQ0


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
-رحمش تحمل نداره برا حاملگی سنش خیلی کمه❌️
اصلان رو به‌روی دکتر ایستاده بود و با اخم به حرفهای دکتر گوش میداد
-خطرناکه تا روز زایمان ممکنه مدام خونریزی داشته باشه..تازه اگه بچه به اون روز برسه..

اصلان با عصبانیت جواب داد
-بچه رو سقط کن..
دکتر با تعجب گفت
-سقطش ک..

اصلان یقه ی دکتر را در مشتش فشرد و فریاد زد
-ببین اگر یه مو از سر اون دختره کم بشه این بیمارستانو با آدمای توش آتیش میزنم..

همان لحظه پرستار را هراسان صدا زد
-آقای دکتر..بیمار اتاق 302 تو اتاقش نیست..

اصلان با خشم به بالای سرش نگاه کرد نوشته شده بود اتاق 302..‼️

پرستار نفس زد
-اصلان خان کف پارکینگ پر از خونه..

دکتر دکمه زنگ اضطراری را فشرد..اصلان به طرف پله ها دوید درحالیکه با عجله پایین میرفت چشمش به کف آسانسور افتاد...

آنجا هم پر از خون بود..دخترک چقدر از او میترسید

برای جان کودکش با آن وضعیت از بیمارستان فرار کرده بود..
بیمارستان آژیر قرمزش را به صدا دراورده بود..

نگهبان با عجله به سمت دستفروشی که کنار پارک روبه‌روی بیمارستان ایستاده بود رفت و گفت
-یه دختر قد بلند با لباسای خونی موهای بلند قهوه ای چشماشم سبزه ندیدی؟!

دستفروش به نشانه نفی سر تکان داد..
دخترک پشت درختها قایم شده بود و میلرزید گریه اش گرفته بود..

صدای تیراندازی شنید از جا پرید روی گوشهایش را گرفت و بیشتر اشک ریخت..
اصلان بود و غزال این را میدانست که بخاطر یافتنش دنیا را به هم ریخته..

از صدای تیر وهم برش داشته بود هق زد
-الان تموم میشه مامان..

شلوار سفید بیمارستان قرمز شده بود با صدای تیر دیگری با استرس از جا پرید و خونریزی اش بیشتر شد

جیغ تو گلوی کوتاهی کشید
-الان از اینجا میبرمت مامانی آروم باش..نمیذارم کسی تو رو اذیت کنه..

دقایقی بعد صدای تیر قطع شد دخترک درد شدیدی داشت..زیر دلش آهن داغ میکردند..

شلوار خونی اش را از پا بیرون کشید و اطراف را از پشت درختها نگاهی انداخت ظاهرا جو آرام بود..

پیراهن بلندش را که تا بالای زانو می آمد مرتب کرد از زیر درخت به آرامی بیرون آمد..
به سمت دستفروش رفت تا یک چیزی بگیرد و ضعف نکند..

بی هیچ پولی فرار کرده بود با خودش فکر کرد پیرمرد دلش به حال سن و سالش با آن وضعیت میسوزد

با صورت اشکی پیرمردی که تا کمر زیر میز وسایلش غم شده بود را صدا زد
-سلام آقا..
صدای نه چندان با حوصله ای جواب داد
-چی میخوای؟!

هنوز هم خونریزی داشت رود خون چند شاخه شده بود و از پاهایش به پایین میریخت..زیر دلش را فشرد..پیرمرد بالا آمد و نگاهش کرد..

شناختش!
همانی بود که سراغش را میگرفتند..تلفنش زنگ خورد و دوباره راجب دخترک از او پرسیدند

غزال متوجه این شد با چهره ای ملتمس نگاهش کرد و سر تکان داد اشک ریخت و با صدایی توام ناله لب زد
-اون مرد میخواد بچمو بکشه!
پیرمرد بی توجه به التماسی که دل سنگ را آب میکرد جواب داد
-اینجاست!

و به پشت سر دختر نگاه کرد..

دخترک روبرگرداند و اصلان را درحالیکه به سمتش می آمد دید صدای قدمهایش هم ترس در دلش ایجاد میکرد در چند قدمی اش ایستاد با لحنی که مشخص بود چقدر عصبانیست لب زد
-کجا بودی خوشگلم؟!

گریه های دخترک شروع شده بود و درحالیکه میلرزید سر تکان داد و زیر لب گفت
-نکن..توروخدا اذیتش نکن..گناه داره..

از شدت خونریزی مانند بچه ها پاهایش را به هم فشرد و پشت هم نهاد..اصلان عصبی تر شد
-نه عزیزدلم کاریش ندارم..اینم میره همونجایی که قبلی رفت تا وقتی که مامانشون خودش بزرگ بشه!

https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0
https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0

https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0
https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0

https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0
https://t.me/+PWOjttJ9H94wNmY0


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثه‌هات خونیه؟
حرف بیجا زدی ، پشت دستی خوردی؟

با خنده ادامه داد

_ داداشمم ماشالا مثل بابام زودجوشه
زن‌بابام همیشه دهن و دماغش کبود بود
یادته آیدا؟

آیدا قهقهه زد

_ کیسه بوکس شده بود خدابیامرز!


خجالت زده سرمو پایین انداختم
چقدر بی شرم بودن!

آروم توضیح دادم

_ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم

_ اه چرا نمیری دکتر؟
پس دهنت بو گند گرفته
طفلکی داداشم

آیدا طعنه زد

_ اصلا دندون‌پزشک میدونی چیه دهاتی؟

مظلومانه تایید کردم

_ بله می‌دونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم

آرزو با تمسخر خندید

_ اروند بیکاره؟ داداشم ستاره‌ی تیم ملیه!
وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟

_ خودش قول داد
من میدونم ... میاد
میدونه خیلی درد دارم

جاوید از پذیرایی فریاد زد

_ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا

آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم

صدای گزارشگر رو می‌شنیدم

هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی می‌زد

بغض کرده زمزمه کردم

_  یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟

تلخ خندیدم

_ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا
دوماه از کنارت تکون نخوردم

آه کشیدم
چقدر تنها بودم

_ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟

بوی خون دوباره تو بینی‌ام پیچید

با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم

پر خون بود

هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد

_ گلللل .... گللللل

با غم خندیدم

_ مبارکه عشقم

دوباره تو آشپزخونه برگشتم

حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده

آروم ناله کردم

_ وای خدایا ... مردم

گزارشگر فریاد زد

_ چه می‌کنه مونتیگوعه محبوب
گل دوم برای ایران
اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آینده‌ی درخشانی در انتظارشه

با درد پوزخند زدم

زنِ کم سن و ساده‌اش تو این آینده جایی داشت؟

منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر  تیمی هاش نبود...

کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم

که یادشه از درد تموم شب رو به خودم می‌پیچیدم

که یادشه قول داده بیاد

که یادشه من از متروسوار شدن می‌ترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمی‌کنم

با تموم شدن بازی و نتیجه‌ی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن

۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود

هنرِ مونتیگو  ،  شوهر من!

یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد

_ تو هنوز کار با قهوه‌ساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟

سرمو پایین انداختم

آیدا خندید

_ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقه‌اتو میگیره

بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید

_ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟
رو جنبه‌ات کار کن!
اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی

آروم زمزمه کردم

_ میرم لباس بپوشم
اروند میاد بریم دکتر

پوزخند زد

_ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره

محکم سر تکون دادم

_ نه میاد ، قول داده

_ میگم رفتن کرج جشن بگیرن!

آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت

_ ببین!
همه با زن و دوست دختراشونن
تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمی‌کشید و می‌بردت

بهت زده به صفحه نگاه کردم

ویلایی استخردار و نیمه تاریک

صدای آهنگ گوش رو اذیت می‌کرد

پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد

_ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون ‌که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا

همه هو کشیدن و اروند خندید

همه یک صدا جیغ زدن

_ سلامتیِ مونتیگو

ناخواسته عقب عقب رفتم

جاوید رو به آیدا پچ زد

_ گناه داره

با گریه سمت اتاق دویدم

باورم نمیشد

آرزو صداشو بالا برد

_ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن
پیج اینستاگرامشو دیدی؟
۷ میلیونه!
مدلای روس براش نود میفرستن!


نمیدونستم نود چیه

هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم

_ من ... من میرم روستا

آیدا غرید

_ خری مگه؟
صبح اخبارو ندیدی؟

جاوید ادامه داد

_ برف و بوران شده
مسیرا بسته‌ست راهبندونه

_ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم
میگفتن ۴ تا کشته داده
خیلی خطریه

بی توجه به اونا سمت در دویدم

صدای هق هقم قطع نمی‌شد

_ تصادف می‌کنی میمیری بدبخت

جاوید به آیدا گفت

_ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره
یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون

بی توجه به اونا درو بستم


https://t.me/+sJu8zv8W0Is4OTQ0
https://t.me/+sJu8zv8W0Is4OTQ0
https://t.me/+sJu8zv8W0Is4OTQ0

دختره تصادف سختی می‌کنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
⚠️خطر اسپویل
🔞مخصوص بزرگسال
💯پارت واقعی

- چرا همیشه به من می‌رسی این‌طوری هستی؟
متعجب پرسیدم:
- چطوریم؟
صدایش بالا رفت:
- همین‌طوری که الانی، رنگ پریده... خسته... انگار به زور اومدی!
- متوجه نمی‌شم چی می‌گی؟
-اتفاقا خوب می‌فهمی داری چه کار می‌کنی.
دست به سینه کامل سمتش چرخیدم، پرسیدم:
- بگو تا بدونم چه‌کار کردم که به شما برخورده؟
روی فرمان کوبید:
- خونه‌ی هر ننه قمری می‌ری خوب به خودت می‌رسی، به من که می‌رسی، مریضی، خسته‌ای، بی‌حالی.
- یعنی چی آخه، چرا دنبال بهانه می گردی؟
تخت سینه‌اش کوبید و گفت:
- من دنبال بهانه‌ام؟! با هزار بدبختی و مکافات می‌کوبم می‌آم خانم‌و ببینم... این‌طوری...
سعی کردم خونسرد باشم و جواب بدهم:
- من دیگه نمی‌دونم به کدوم ساز شماها برقصم، همه‌تون یه مدل اذیتم می‌کنیم.
- فعلا که شما ساز می‌زنی یه طایفه می‌رقصن.
- منظورت چیه... یهویی عصبی شدی
؟
پشت چراغ قرمز توقف کرد و سرش را سمتم چرخاند ، عصبی بود و صورتش ملتهب:
- ببین نازی، اگر فکر کردی با این کارهات من و هل می‌دی تو تخت نسترن، اشتباه می‌کنی... من حتی جای خوابمم عوض کردم... دعوامونم شده. بهم گفته می‌ری دنبال عیاشی... برام مهم نیست، فقط خواستم بهت بگم با بچه طرف نیستی.
با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، صدایش بالا رفت:
- من خیلی عصبی‌ و داغونم... تو هم سعی نکن رو اعصابم با کفش پاشنه بلند تق‌تق راه بری.
صدایم می‌لرزید :
- الان مسئله چیه؟ من ... چه کار کنم؟
دستش را از روی فرمان برداشت و در هوا تکان داد:
- دیگه همه‌کاری کردی، کاری مونده که نکرده باشی، پا می‌شی با اون فاطمه‌ی ناقص‌العقل می‌ری پا روضه اونم چطوری، چیتان پیتانی... بعد یارو اومده راست راست تو چشم ما نگاه می‌کنه ، می‌گه اجازه بدین بیایم برای امر خیر... تو مرتیکه‌ی بی‌ناموس غلط می‌کنی زن مردم و دید می‌زنی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- وا... وایسا ببینم. کی‌و می‌گی؟
- همون عوضی‌ای که جرات کرده ، اومده خواستگاری عروس حاجی...
با اضطراب گفتم:
- من و فاطمه و خاله رفتیم سفره ابولفضل حاج خانم مقیمی، اونجا هم هیچ مردی نبود.
پوزخندی زد:
- آره خب! بی‌ناموس قرار بوده یواشکی دید بزنه بعد نظرش و به خواهرو مادرش بده... بعدم آقاش و بنداز وسط.
- اینا ربطی به من نداره.
دوباره محکم روی فرمان کوبید:
- پس لابد به من مربوطه؟
طاقتم را از دست دادم و مثل خودش صدایم بالا رفت:
- چرا سر من هوار می‌زنی، چرا سر اون زن بینوا خالی می‌کنی . اعصاب خوردکنی‌هات‌ به ما مربوط نیست،می‌گی چه کار کنم بلندگو بردارم بگم ...
صدای خس‌خس شنیدم و بعدش بوی سیگار. کمی مایل شدم. پنجره را داده بود پایین.
صدایش ملایم‌تر شده بود:
- من تحت فشارم... از هر راهی وارد می‌شم بن‌بسته، حاجی نمی‌ذاره تکلیف نسترن و یک‌سره کنم، فشار آورده.
دستش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
- منم نمی‌تونم از تو دست بکشم...
برگشت سمتم و گفت:
- نمی‌خوای یه خونه بگیری؟!
لبهای خشکم را تکان دادم:
- خونه برای چی؟
لپهایش را پرو خالی کرد:
- هیچی!
- من اعتراضی کردم، نالیدم؟ یه طورایی قبول کردم که ... باید زندگیم اینجوری پیش بره، اینکه شوهر داشته باشم،  ولی حضورش‌و تو زندگیم حس نکنم من دیگه قبول کردم سرنوشتم اینه ، منم قبول کردم که حضور تو دائم و همیشگی نیست...

https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0
https://t.me/+msw-oVXnsu05MTE0

❌نازنین بعد از فوت همسرش ناخواسته گرفتار رابطه‌ی مبهمی می‌شود که تمام زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. برای فرار از رابطه‌ای ممنوعه دست به هرکاری می‌زند ولی راه فراری نیست وقتی پای دخترش وسط می‌آید، مجبور می‌شود معشوقه‌ی کسی شود که سالها همخانه‌اشان بوده🔞


Репост из: من دشمنت نیستم
221


روز بعد اوضاع کمی بهتر شده بود. حضور مهمان ها حواس بقیه را کمی از من و دلوین پرت کرد. با این حال مامان دائم دلوین را صدا میزد، روی پا می نشاندش و میان بغض و گریه می بوسیدش. مهمان ها که رفتند دوباره ماند جمع خانوادگی خودمان. مامان با همان چشم هایی که از زور گریه به زور باز نگهشان داشته بود پرسید
_میخوای چه کنی یغما؟ برنامه ت چیه؟
سعی کردم کش آمدنِ لب هایم را به لبخند توصیف کنند
_داریم زندگیمون رو میکنیم مامان
مامان غمگین لبخند زد
_چند روز دیگه باید بری سر کار، این بچه رو میخوای چیکار کنی اینجا دست تنها. وسایلت رو جمع کن با هم برگردیم فردا
خنده ام گرفت. فکر میکردند به همان راحتی است رفتنم
_مامان اولا من کارم اینجاست. به سادگی هم منتقل نمیشم جای دیگه. از همه ی اینها گذشته دایی فرهاد هم اینجا سرِ کاره. من که تنها نیستم که.
دایی فرهاد مثل همیشه از خودگذشتگی کرد
_برا انتقالیت به صبوری میگم هر کاری که لازمه انجام بده.
معترض اسمش را صدا زدم
_دایی من تو رو اینجا تنها نمی‌ذارم..
دایی فرهاد خندید
_منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری. اما خب کارِ امیر علی هم هست. خاله خاتون هم اونجا تنهاست
امیر علی دست دلوین که داشت برای خوابیدن به من نق میزد را گرفت و به سمت خودش کشاندش
_من میرم مامان رو میارم اینجا، خودمم یکی رو میذارم به جای خودم، در نهایت میتونم هفته ای یه روز با پرواز برم سر بزنم به کارا و برگردم تا انتقالی تو هم جور بشه
محسن با خنده گفت
_بقیه هفته رو هم لله داری می‌کنی برادر
همه به حرفش خندیدند. امیر علی خجالت زده نگاهم کرد
_سه روز در هفته کلاس دارم. مابقی هفته خونه ام خودم مراقبشم


Репост из: من دشمنت نیستم
220



امیر علی دستش را از دور شانه ام پایین آورد و مقابل یوسف ایستاد. کمی به عقب هدایتش کرد
_اگه رفته هم آبرو منو زنم رفته. تأکید میکنم زنم. نه دوست دخترم، نه نامزدم، زنم. زنِ من. اگه مجرد بود مسئولیتش با تو هم نه ها با پدرت بود اما الان مادره، زنِ، پس مسئولیتش با پدرِ بچشه، با شوهرشه. خودتُ وسط ننداز نذار حرمت ها شکسته بشه
یوسف چانه ی امیر علی را گرفت
_میخوام ببینم چه غلطی میخوای بکنی
عمو کمال با فریاد از هر دو خواست تا ساکت شوند
_بسه یوسف، بکش کنار خودتو.بشین سرِ جات.
یوسف مطیع رفت و همان جای قبلی نشست. عمو کمال صدایم زد
_نظر خودت چیه یغما
امیر علی نگاهم کرد و با لبخندی که به رویم زد نشان داد که حواسش به من است
_عمو دخترمون به هر دو نفرمون نیاز داره. من تا به حال از پدرش پنهانش کرده بودم و محبت پدرش رو نداشت. چون فکر می‌کردم بهترین تصمیم اون موقع پنهان کردنش از امیر علی بود اما الان که همه چیز مشخص شده نمیخوام از محبت پدرش محروم باشه. نمی‌دونم شاید یه مدت زمان بگذره تا منُ دلوین بتونیم خودمون رو با شرایط مطابقت بدیم اما مطمئنا حضور امیرعلی کنار من و دخترش بهتر از نبودنش هست.
امیر علی گونه ام را بوسید
_جانم یغما، جانم.
در نهایتِ تعجبم اولین کسی که تبریک گفت شهاب بود. بعد هم بقیه یکی یکی تبریک گفتند. خجالت زده از آن همه مرکزِ دیدِ بقیه بودن بلند شدم و در حال رفتن به آشپزخانه یکتا را صدا زدم
_بیا سفره رو بندازیم یکتا..
در حال تدارک شام نگاه گاه و بیگاهی هم به بقیه می انداختم. به طرز عجیبی همه ساکت بودند. سر سفره میان دایی فرهاد و امیر علی نشسته بودم و عجیب احساس می‌کردم نگاه همه به طرف ما خیره است. اگر حرف زدن های گاه و بیگاه یکتا و محسن نبود نمی‌دانستم آن جو سنگین را چطور باید تحمل میکردم


Репост из: من دشمنت نیستم
219


_دلوین بچه ی منه. بچه ی منُ یغما. زمانی که اومد اینجا باردار بوده. من فکر میکردم با اون مشتُ لگدایی که بهش زدین مرده اما خدا خواستُ زنده بمونه. دلوین بچه ی ماست. رسمی، قانونی، حلال. ما تصميممون اینه کنار هم زندگی کنیم. با دخترمون.، کنار هم. با تمام دلخوری هایی که هنوزم دارم از تک تک آدمایی که اینجان اما اگه یغما بخواد من بخاطر یغما کنار میام با رابطه داشتنمون با خانواده ها. تأکید میکنم اگه یغما بخواد.
اخم های بابا که در هم شد، عمو کمال که زیر لب لا اله الا الله گفت، زن عمو حائره که پشت چشم نازک کرد امیر علی بلند شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. دست دور شانه ام انداخت و دلوین را صدا زد. کوتاه و پر تکرار
_دلوین بابا، دلوین جان
دست دور شانه ام انداخت و رو به جمع گفت
_این خانواده ی منه، خط قرمزم، حریمم، هر بی حرمتی که بهشون بشه رو بی جواب نمی‌ذارم.
رویش را به سمت دایی فرهاد گرفت
_و البته آقا فرهاد که پشت زنُ بچه م بود. نمیدونم شرایط قراره بعد از این چطور پیش بره و کار یغما چی میشه. اینجا رو برا زندگی انتخاب میکنه یا برمیگرده اما هر چی شد مطمئنم که آقا فرهاد از ما جدا نمیشه.
مامان با بغض و گریه نگاهمان می‌کرد. سپاسگزار امیرعلی را نگاه کردم
_مرسی امیر علی.
پیشانی ام را بوسید و دم گوشم پچ زد
_چاکرم
دلوین تلاش کرد از آغوش امیر علی پایین بیاید
_برم بازی
امیر علی روی موهایش را بوسید و به زمین گذاشتش
_برو بابا
یوسف بلند شد نزدیکمان آمد و مقابلمان ایستاد. با کف دست به سینه ی امیر علی زد
_وایسا ببینم شازده، آبروی ما رو بردی حالا حاجی حاجی مکه. مگه شهر هرته
مشدد صدایش زدم
_بسه بسه یوسف. حرمت نگه دار


Репост из: من دشمنت نیستم
218



اما من حتی با وجود دلداری دادن امیر علی و دایی فرهاد هم نگرانی ام برطرف نشد. یک روز مانده به موعدِ مراسم بقیه هم آمدند. این بار شهاب هم آمده بود. به محض دیدنش نگران دایی فرهاد را نگاه کردم. درِ گوش یکتا پچ زدم
_این اومده برا چی. امیر علی رو چه کنم من.
دیکتا سعی کرد آرامم کند
_نگران نباش اگه شهاب یه طرف ماجراست امیر علی هم طرف دیگه ی ماجراست.
نگرانی روی عملکردم تاثیر گذاشته بود. فقط گوشه ای نشسته بودم و به حرف زدن بقیه گوش میدادم.
دلوین از اتاقش بیرون آمد و بین جمع چشم گرداند. به محض دیدنم آمد و کنارم نشست. عمه مریم با دیدن دلوین گل از گلش شکفت
_چه دختر قشنگی. اسمت چیه گل دختر
دلوین مثل تمام وقتها با ناز جواب داد
_دلوین گلی
همه از حرف زدنش سرِ ذوق آمدند. مامان پرسید
_بچه ی کیه؟ از دوستاته؟
آهسته درِ گوش دلوین لب زدم
_برو پیش دایی فرهاد
دلوین خودش را بیشتر از قبل به من چسباند
_نه. مامان
نگاه نگرانم را به دایی فرهاد دوختم. پچ پچ بقیه که بلند شد امیر علی دلوین را صدا زد
_دلوین بیا بابا
دلوین به حالت دو خودش را به امیر علی رساند.
نفهمیدیم امیر علی درِ گوش دلوین چه گفت که دلوین بلند شد دستِ آراد را گرفت و به اتاق خواب رفت.
خواستم به دنبالشان بروم که امیر علی تشر زد
_بشین یغما
نگران یکتا را نگاه کردم. از همانجا بلند صدا زد
_آراد مامان شیطونی نکنی، دلوین تو هم همینطور خاله
میان استرس و عصبانیتم خنده ام گرفت به حرکت یکتا.
امیر علی سرش را بالا گرفت و نگاهش را بین تک تک آنهایی که توی سالن خانه ی مامان پوران بودند گذراند


Репост из: من دشمنت نیستم
217




چشم درشت کردم و به شانه ی امیر علی زدم
_پاشو بابا. خودتو انداختی زیر دست بچه. الان اومدیم خواستی بری بیرون با انگشتا لاک زده میری
خندید و هم من و هم دلوین را به سینه فشرد
غمگین دمِ گوشم پچ زد
_میبینی از چه روزای خوبی محروممون کردی یغما.
صدای زنگِ در باعث شد از جواب دادن منصرف شوم.خودم را کمی فاصله دادم از آغوشش فاصله دادم
_میبینی کیه داره میزنه بی زحمت.
پیشانی من و دلوین را بوسید و بلند شد. صدای حرف زدن دایی فرهاد و که آمد نگاهم را به سمت جا کلیدی انداختم. دسته کلید دایی فرهاد را که ندیدم مطمئن شدم به عمد در را با کلید باز نکرده است. به استقبالش تا جلو خانه رفتم. جعبه ی شیرینی که دستش بود را به طرفم گرفت. دلوین را به آغوش کشید و گونه اش را چند بار پشت سر هم بوسید
_شیرینی آشتی کنونی پدر و مادر تو رو من باید بدم. می‌بینی دلوین؟
دلوین که سر تکان داد هر سه نفرمان خندیدیم.
_بفرمایید داخل تا من سفره رو بندازم.
چند روز به آمدن مهمان ها فرصت باقی مانده بود و تمام کارها انجام شده بود. یکتا به محض حرکتشان تماس گرفت. نگران از تماس یکتا گوشی را روی میز گذاشتم و دست هایم را به هم قلاب کردم. دایی فرهاد حق به جانب پرسید
_الان نگرانیت بخاطر چیه؟
به دلوین اشاره کردم
_دلوین. انگار یادت رفته دایی
امیر علی بی توجه به حضور دایی فرهاد نزدیکم آمد و دست دور شانه ام انداخت
_نگران برا چی. تو دلوین رو از من مخفی کردی چون از من دلخور بودی. الان چی؟ من اینجام. کسی حرفی بزنه هم جوابش با منه
دایی فرهاد حرف امیر علی را تایید کرد
_راست میگه دیگه یغما. الان اصل مطلب ماجرا رو فهمیده. اگه امیر علی یه طرف ماجرا نبود نگرانی داشت. الان که بابای بچه اینجاست دیگه جا نگرانی نداره که بابا جان


Репост из: من دشمنت نیستم
216



صدایش که توی گوشی پیچید معترض پرسیدم
_صبحانه نخورده کجا گذاشتی رفتی آخه دایی فرهاد
با آرامشِ ذاتی ای که همیشه همراهش بود آرام سلام کرد
_سلام دایی. جواب منو بده. صبحانه نخورده کجا رفتی
خندید
_صبحانه خوردم. اما تنهایی
_خب می موندی با هم صبحانه میخوردیم
خندید
_امروز رو خانوادگی صبحانه بخورید از فردا منم با شما صبحانه میخورم.
معترض اسمش را صدا زدم
_شما هم جزء خونواده منی دایی فرهاد
حرفم را نشنیده گرفت
_چیزی نمیخوای ظهر بخرم با خودم بیارم
_نه. زود بیای. میخوام قورمه سبزی بپزم
خندید
_چشم. سلام برسون به شازده
به امیر علی نگاه کردم
_بزرگیتونو میرسونم. خدانگهدار. تمام طول آن روز امیر علی وقتش را با دلوین گذراند. کارهایی که اگر صد سال هم میخوابیدم خوابشان را نمی دیدم که امیرعلی جدی آنها را انجام بدهد. هر چه دلوین می گفت عملی می شد. داشتم توی آشپزخانه تدارک نهار را میدادم که امیر علی صدایم زد. با عجله بیرون
رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده؟
به دلوین اشاره کرد که خم شده بود روی دست های امیر علی. صدایش زدم
_چه میکنی دلوین؟
پر شور دست هایش را به زد و تکرار کرد
_لاک زدم، لاک زدم
وا رفته نگاهم را دوختم به انگشت های لاک زده ی امیر علی و زیر لب تکرار کردم
_لاک قرمز آخه. استون از کجا بیارم حالا؟
امیر علی قهقهه زد و اشاره کرد به دلوین
_پاهامو هم لاک نزدی دلوین


Репост из: من دشمنت نیستم
215



با شب بخیر کوتاهی چشم بستم. نفس های آرام امیر علی خبر از خواب راحتش داشت. کمی خودم را به سمت دلوین کشیدم. بوسیدمش و در نهایت چشم هایم را روی هم فشردم. صبح با احساس دستی که روی صورتم حرکت می‌کرد چشم باز کردم. در نهایت تعجب دلوین را دیدم که تلاش می‌کرد سرم را جا به جا کند. چهره ی امیر علی دقیق رو به رویم بود چند ثانیه زمان برد تا مغزم دلیل حضورش در آنجا را پردازش کرد. دلوین تلاش میکرد سرم را جا به جا کند و گره دست امیر علی را از دورِ تنم باز کند. و دائم تکرار می‌کرد
_بیا من
خنده ام گرفت. گونه اش را بوسیدم
_پیشتم که دلوین
غر زد
_نه، لالا بابا
امیر علی متعجب نگاهمان کرد. جمله ی مورد نظر دلوین را که برایش ترجمه کردم خندید
_وقتی من بودم تو کجا بودی آخه بچه.
از آغوش امیر علی بیرون آمدم و در حال جمع کردن پتو ها مخاطبشان قرار دادم.
_برید دستُ صورتتون رو بشورید تا بیام صبحانه بهتون بدم
امیر علی هنوز همانطور بی خیال دراز کشیده بود. به دلوین تشر زدم
_دایی فرهاد مرد گشنگی. بدو دختر
امیر علی به طرفش خیز برداشت سر زیر گلویش برد و با تمام توان بوسیدش، بوییدش و قربان صدقه اش رفت. دربِ اتاق را باز کردم و در حین بیرون رفتن تأکید کردم
_من که رفتم شما هم اگه صبحانه میخواید بیاید.
از دیدنِ سفره ی صبحانه متعجب نگاهم را به اطراف خانه چرخاندم و دایی فرهاد را صدا زدم. امیر علی که دلوین را به آغوشش کشیده بود بیرون آمد
_چی شده
به سفره اشاره کردم
_رفته نون تازه گرفته چای دم کرده سفره رو هم پهن کرده اما خودش رفته
شماره اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد.


Репост из: من دشمنت نیستم
214



لبخند روی لبم آمد
_چی گفت؟
_باور نمی‌کرد. اما خوشحال شد.
پتو را کمی روی خودم کشیدم و شب بخیر گفتم
امیر علی مثل تمام دفعات دیگر که برای به دست آوردن خواسته هایش زورگو میشد پتو را از رویم کشید و پشت سرم با فاصله ی کمی دراز کشید
معذب اسمش را صدا زدم
_امیر علی
کوتاه نیامد
_پاشو یه خطبه محرمیت بخونیم. نمیخوام از امشب حتی یک لحظه هم ازم دور باشی
میدانستم حریفش نمی‌شوم.
بلند شدم و نشستم. زمزمه کردم
_امیر علی من دایی فرهاد رو نمیتونم تنها بذارم
اجازه نداد حرفم را کامل بزنم دست دو طرف صورتم گذاشت م تأکید کرد
_الان فقط امیر علی. اولویت الان فقط من باشم برات. باشه
سکوت که کردم امیر علی متن خطبه ی محرمیت را مقابلم گرفت و دم گوشم پچ زد. محرمیتمون باید 99ساله باشه
لب گزیدم
_من محرمیت موقت به دردم نمیخوره
گونه ام را بوسید و مهربان جواب داد
_چشم چشم فقط یک هفته. تا همه جمع بشن اینجا. خوبه
میان تاریک و روشن اتاق پاسخ مثبتم را با چشم بستن اعلام کردم.
و من دوباره محرم شدم به امیر علی. به راحتی هر چه تمام تر. گونه ام را بوسید و تنگ در آغوشم گرفت.
_قول بده هیچ وقت خودتو ازم نگیری یغما.
_امیر علی یه زن از زندگی یه امنیت میخواد فقط.. قشنگترین حالتی که یه آدم می‌تونه عشقشو نشون بده اینه که نشون بده اون آدم کافیه. من تو زندگی با تو این امنیت رو میخوام
پیشانی ام را بوسید و دمِ گوشم پچ زد
_چشم، چشم قول میدم. دیگه؟ بهونه ای هست که نگرفته باشی؟ شرطی هست که نذاشته باشی. بذار یه کم آرامش بگیرم یغما


Репост из: من دشمنت نیستم
213


دایی فرهاد که رفت من ماندم معذب از تنها بودن با امیر علی.
_میخوای بمونی
دلوین را به آغوش کشید و روی چشم هایش را بوسید
_دوست دارم بمونم
فنجان های چای را جمع کردم
_جاتو میندازم تو اتاق دایی فرهاد
داشتم فنجان مقابلش را بر می‌داشتم که مچ دستم را گرفت
_اشکالی داره امشب پیش زنُ بچه م بخوابم
نگاه خیره ام را به سختی از نگاهش گرفتم. انگار فهمید چه میخواهم بگویم که با لبخند دست روی سر دلوین کشید
_لازمه بازم یادآوری کنم دلیل محرمیتمون این خانوم خوشکله ست؟
اما اگه خیلی درگیر محرمیتی من حرف ندارم یه محرمیت میخونیم
_یه زنگ بزن به حاج خانوم
بلند شد. مقابلم ایستاد و ناغافل به آغوشم کشید
_این مدتی که نبودی رو بهم بدهکاری یغما.تا نرفتی نفهمیدم کیُ از دست دادم. قول بده دیگه تنهام نذاری
دلوین پیراهنم را گرفت و کشید. امیر علی خندید
_پدرسوخته سرِ بزنگاه حضورشو اعلام میکنه
گوشی را از روی میز برداشتم و تکرار کردم
_زنگ بزن حاج خانوم
امیر علی به حیاط رفت تا با حاج خانوم صحبت کند.. به آشپزخانه سرُ سامان دادم و به اتاق خواب رفتم.برای هر سه نفرمان کنار هم رختخواب پهن کردم و طبق معمول تمام وقت هایی که دلوین میخواست بخوابد شروع کردم به قصه گفتن برای دلوین.. امیر علی به اتاق خواب آمد و با فاصله ی کمی کنارمان نشست. پشت دستش را روی گونه ام گذاشت و پرسید
_خوابید؟
_آره. دیگه داره میخگایه. به حاج خانم زنگ زدی؟خوب بود؟
_آره. بهتر بود. بهش گفتم پیش توأم. ماجرا دلوین رو هم بهش گفتم


Репост из: من دشمنت نیستم
212



نگاهم را تا جایی که دایی فرهاد ایستاده بود کشیدم
_نمیخوای بری؟
تکیه اش را به مبل داد و چشم بست
_میخوام تا موقع شام یه کم چشمامو ببندم
کلافه دایی فرهاد را نگاه کردم. خندید. از امیر علی فاصله گرفتم. نزدیک دایی فرهاد که رسیدم به امیر علی اشاره کردم
_موندگاره
دایی فرهاد بشقاب ها را روی میز چید و دیس را به دستم داد
_غیر از این بود جای تعجب داد. شام رو بکش.
امیر علی بی تعارف آمد و روی میز نشست. برای دلوین غذا کشید و با حوصله غذایش را داد. آنقدر عادی بود رابطه مان که انگار از اول هم کنارمان بود. گمان میکردم بعد از شام برود اما با پرسش دایی فرهاد که گفته بود
_با چای موافقی؟
سر تکان داد
_ممنونم
فنجان ها را توی سینی گذاشتم
_من چای می‌ریزم دایی
دایی فرهاد همانطور که چای را مزه می‌کرد رو به فرهاد گفت
_نمیخواد بری هتل. بمون اینجا پیش زنُ بچه ت. نمیدونم تصمیمتون چیه برا ادامه اما دیگه نمیخواد هتل بری بمون همین جا. منم که صبح میرم تا شب یغما و دلوین بیشتر اوقات تنهان
دایی فرهاد را معترض نگاه کردم. با خنده گفت
_پدرسوخته. من مردِ این خونه ام. حق دارم مهمون دعوت کنم. اونم اگه پدر دلوین باشه
دایی فرهاد دست روی دست امیر علی گذاشت
_میدونی که یغما اینجا سرِ کارِ. بخواد انتقالی بگیره هر کاری لازم باشه براش انجام میدم تا کارش جور بشه. اگه تو هم بخوای بیای اینجا زندگی کنید با هم بازم هر کاری لازم باشه بازم براتون انجام میدم.
امیر علی دست روی سر دلوین کشید
_ممنونم
دایی فرهاد بلند شد
_من برم بخوابم، فردا صبح زود باید بیدار بشم. شب بخیر بچه ها


Репост из: من دشمنت نیستم
211


گوشه ی پیراهنش را گرفتم و کشیدم. حواسش که به سمتم جمع شد جدی و بدون انعطاف گفتم
_نمیگم از دستت ناراحت نیستم که هستم، نمیگم دوستت ندارم که دارم، اما با همه ی اینها حاضرم باز کنارت باشم، بخاطر خودم نه ها، بخاطر دلوین
تارِ موی افتاده روی صورتم را پشت گوشم گذاشت. حق به جانب و حاضر جواب گفت
_ناراحتیتُ رفع میکنم، تو هم بخاطر خودم کنارم باش نه بخاطر دلوین. دلوین تمامِ زندگی منه اما تو باعثِ آرامشمی. زندگیم آرامش نداشته باشه هم خودم زجر میکشم هم دخترم. یغما نمیخوام بقیه ی روزای عمرمو دور از تو و دخترم باشم.
صدای درب ورودی خانه که آمد از امیر علی فاصله گرفتم. دایی فرهاد و دلوین آمده بودند. دلوین به محض دیدنم خودش را به آغوشم انداخت. گونه اش را بوسیدم. دست امیر علی که به طرفش دراز شد نگاهش کردم. چشم ریز کرد و دقیق نگاهش کرد در نهایت شرمگین لب زد «بابا»
صدای دایی فرهاد از آشپزخانه آمد
_بخدا که گیراییش به خودم رفته یغما. یه بار تو مسیر رفت، یه بارم الان جلو در نسبتش با پدرش رو براش توضیح دادم فکر نمیکردم این همه زود درک کند.
لبخند که زدم امیر علی خم شد سمتم و دلوین را در آغوش گرفت و بوسیدش..امیر علی چشم هایش را بوسید
_چه چشماش قشنگه. خدا رو شکر چشماش به تو رفته
دایی فرهاد پرسید
_زیر اجاق رو خاموش کنم یغما؟
بلند شدم
_خودم اومدم دایی
قبل از آنکه از امیر علی فاصله بگیرم آهسته لب زدم
_ای کاش به من نمی رفت. خدا میدونه چقدر باید چشماش بارونی بشه.مخصوصا اگه یکی مثل تو بیاد تو سرنوشتش
صدایم را شنیده بود که جواب داد
_یکی غلط میکنه با هفت پشتش که بچه ی منو اذیت کنه


Репост из: من دشمنت نیستم
210

ناخواسته نگاهش کردم. راست می‌گفت موهایش در حال سفید شدن بود. لبخند زد و روی موهایم را بوسید.
_ از اولش تو رو به چشم دشمنم می دیدم. برا انتقام اومده بودم جلو اما نمیدونم چی شد که مهرت به دلم افتاد. اونقدر که دلم نمیخواست از خونه م بری. اونقدر که وقتی نبودی خونمونو دوست نداشتم. خونه رو بدون تو نمیخواستم.. کم کم تونستم گناه بقیه رو از دوش تو بردارم اما ته ته دلم از نسبتت با بقیه بدم میومد، از نسبتت با بقیه می ترسیدم. هر دفعه که میگفتم به بقیه میگمُ تو اونطور می ترسیدی خودخوری میکردم،به خودم کلی بدُ بی راه میگفتم. آخه مگه من دلم میومد باعث دردسرت بشم.کیمیا عکساتو دید، کیمیا به یوسف گفت و بعدشم بقیه فهمیدن. وقتی یکتا بهم زنگ زدُ گفت چی شده فقط خدا میدونه چقدر زجر کشیدم تا برسم بهت. اون لحظه ای که تو اون حال دیدمتُ هیچ وقت یادم نمیره
یغما اون چند روز رو بارها و بارها مردم تا چشم باز کردی. با خودم گفتم دیگه نمی‌ذارم کسی بهت آسیب بزنه گفتم رابطه مون رو رسمی میکنم که کسی به خودش اجازه نده آزارت بده. اون روز که رفتم خونه ی خودم تصمیم داشتم وقتی چند ساعت بعد دیدمت همه ی اینا رو بهت بگم. اما وقتی اومدمُ با جای خالیت رو به رو شدم دنیا رو سرم تیرهُ تار شد. خدا میدونه چقدر شکستم. اگه حالت خوب بودُ میرفتی یه حرفی. اما با اون شرایط. اونقدر که نگران حالت بودم به این فکر نمیکردم که تو بخاطر چزوندنِ من رفته باشی. یغما اومدم جبران کنم
کنار تو و دخترم باشم. این چند وقت رو اینجا هتل بودم، لازم باشه بیشتر از این نازتُ بکشم تا جواب بدی هم حرفی نیست. وایمیسته اینجا خونه میگیرم اما هر روز باید دخترم رو ببینم. هر روز باید ببینیمت. بغلت کنم
غمگین لبخند زدم
_من دشمنت نیستم. هیچ وقت دشمنت نبودم امیرعلی. من از دایی فرهاد نمیگذرم. اون جز من کسی رو نداره. مامان پوران سپردش به من
اخم هایش در هم شد..


Репост из: من دشمنت نیستم
209


هق زدم
_نمیدونم، واقعا نمیدونم. انگار خدا میخواست بمونه
لب گزید و با بغض پرسید
_یغما امشب نمیومدم میخواستی نشونم ندی؟
هق زدم
_من جز دلوین چیزی ندارم برا از دست دادن
بلند شد و آمد، درست کنارم نشست و دست دور شانه ام انداخت
_منم جز تو و دلوین و مامان کسی رو ندارم.
صورتم را میام دست هایم پنهان کردم و از ته دل زار زدم. امیر علی دست روی موهایم کشید
_ببین یک ماهه چطور سرگردونم تو این شهر.این یک ماه نمیدونستم دخترمم اینجاست. اینجا موندنم فقط و فقط به خاطر تو بوده. اما الان که فهمیدم دخترم دارم دیگه دلیلم برا موندن هزار برابر شده. دستم را از روی صورتم پایین آوردم.یقه ی پیراهنش را گرفتم. ملتمس و نگران تکانش دادم
_حق نداری منو بچه م رو از هم جدا کنی. من از دلوین نمیگذرم
سرش را جلو آورد و دستش را پشت سرم گذاشت و قبل از آنکه به خودم بیایم لبم را بوسید
_منم از توُ دخترم نمیگذرم
دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به عقب هدایتش کردم
_بهم نزدیک نشو. تو محرم من نیستی
خندید و آهسته توی سرم زد. به سمت درب ورودی خانه اشاره کرد
_دیوانه دلیل محرمیتمون رفته نخود سیاه ببخشید دوغ بخره بیاره.
غمگین نگاهش کردم. آرام‌تر از قبل گفت
_بیا بریم با هم زندگی کنیم. با دخترمون. دلوین هم پدر میخواد هم مادر. منم تو رو میخوام. میخوام ازت یه دو جین بچه داشته باشم. یا چشمایی شبیه به خودت. شبیه به دلوین
با بغض نگاهش کردم
_دلخورم ازت
دست دور شانه ام انداخت و به آغوشم کشید
_میدونم. دلخوریتو رفع میکنم.قول میدم یغما جان. من دیگه امیر علی سابق نیستم. ببین موهام سفید شده


Репост из: من دشمنت نیستم
208



از امیر علی فاصله گرفتم. آهسته دلوین را به سمت امیر علی هدایت کردم
_برو پیشش.
خودم هم روی مبل نشستم. دایی فرهاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهم کرد. نمی‌دانم توی نگاهم چه خواند که گفت
_حقتونه با هم حرف بزنید. حقشه بدونه بچه داره. دیر یا زود هم می‌فهمید. میتونستم دست به سرش کنم اما دلم نیومد بهتون ظلم کنم یغما. با هم حرف بزنید. دلخوریا رو بندازید دور، خاطرات بد رو. نمیگم فراموش کنین اما قاب نکنید بذارید به دیوار. دلوین باید بین خونواده بزرگ بشه. با پدرُ مادرش کنار هم. خاله و دایی و عمو میخواد. تنهایی اصلا چیز خوبی نیست یغما. اینو من میدونم که با این همه سن جز تو هیچ کسی رو ندارم.میدونم الان که دیگه پدر بچه ت اومده برا همیشه تنها میشم. اما نمیخوام بخاطر خودخواهی من یه عمر تنها بمونیُ دخترت از نعمت پدر محروم باشه.
به روی امیر علی لبخند زد.
_میدونی اندازه ی بچه ی نداشته ی خودم دوستت دارم. اعتراف تلخیه و میدونم بدت میاد اما تو خاطرات کسی رو برام زنده میکنی که برام عزیز بود. حفظ کن خونواده تو پسر.
از روی مبل بلند شد. دستش را به طرف دلوین گرفت
_بریم دوغ بخریم بیایم با لوبیا پلو مامان میچسبه
دلوین که نگاهم کرد. دایی فرهاد تاکید کرد
_بیا بریم دایی. مامان بابا با هم حرف میزنم حوصله شون سر نره تا ما بیایم.
امیر علی دو طرف صورت دلوین را گرفت. توی چشم‌هایش به دقت نگاه کرد. جزء جزء صورت دخترکم را گرفت و در نهایت روی چشم هایش را بوسید. پیشانی اش را بوسید و بی میل رهایش کرد.. دلوین و دایی که بیرون رفتند امیر علی دست بر سینه و با لبخند نگاهم کرد. کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد و دلخور پرسید
_میدونی این چند سال رو بهم بدهکاری؟
دست زیر چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. دوباره پرسید
_با اون همه خونریزی چطور زنده موند


Репост из: من دشمنت نیستم
207



داشتم دلوین را صدا میزدم که دایی فرهاد با گفتن بفرمایید کسی را به خانه دعوت کرد. شالم را از روی صندلی چنگ زدم و از آشپزخانه با سینی چای بیرون رفتم..از دیدن امیر علی کنار دایی فرهاد مات ماندم. فکرش را نمیکردم که بخواهم در چنین موقعیتی با او روبه رو شوم. نگاهم را که به دایی فرهاد دوختم چشم هایش را به نشانه ی آرامش باز و بسته کرد دست پشت کمر امیر علی گذاشت و با دست دیگرش به مبل ها اشاره کرد.
_بفرما بشین
دلوین به طرفم آمد و با پایین پیراهنم را گرفت و پشت هم تکرار کرد
_مامان بغلم کن.
میدانستم از دیدن فردی ناشناس کنار من و دایی فرهاد تعجب کرده است و همین هم باعث می‌شد احساس غریبی کند..
دایی فرهاد سینی چای را از دستم گرفت
_من میرم عوضشون کنم برا مهمونمونم چای بریزم. بشینین تا بیام
دلوین گردنم را محکم گرفته بود. امیر علی گیج و گنگ داشت نگاهمان می کرد.
آب گلویش را قورت داد و ناباور زمزمه کرد
_دخترمونه؟ دختر منه؟
چشم هایم پر از اشک بود. پلک که زدم اشکم روی گونه ام چکید. امیر علی با تمام بهتش نزدیکمان آمد. برای دلوین آغوشش را باز کرد. دلوین بیشتر از قبل خودش را به من چسباند. امیر علی تلاش کرد کمی از من دورش کند. هق زدم
_می‌ترسه. اینجوری نمیاد پیشت.
همانجایی که ایستاده بودیم هر دو نفرمان را در آغوش گرفت و با بغضی که توی صدایش بود دمِ گوشم پچ زد
_بی معرفت. بی معرفت. خودتونو ازم دریغ کردین
هق زدم. امیر علی روی موهایم را بوسید
_جانم، جانم. یغما ازم دور نشو. تحمل ندارم
دلوین غر زد
_له شدم
امیر علی خندید
_مثل خودته
دایی فرهاد با تک سرفه ای به سالن آمد

Показано 20 последних публикаций.