.
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0