کانال رسمی رمان های آذین بانو


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ...

تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
  دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:

_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌

دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم.

امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌

صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:

_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...

چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...

_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌

چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!

روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟

صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.

_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌

دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌

_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...

چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.

_فردا صبح میام...‌

توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟

چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟

قلبم فشرده شد...

_برو منتظرتن آقا سید...

انگشتانش مشت شد  و نالید:
_کاش منو ببخشی...

چشمانش را بست و‌ باز کرد.

دلم داشت منفجر می شد... 

_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
.
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم

دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی

داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم

چشمش دنبال شوهر من بود!

چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.

باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم

فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه

از رادمان خوشم میومد.

من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم

چهارسال از خانوادم دور شدم.


_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان

اینا میگم زود شوهرش بدن.

چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.

ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری

ازدواج کنم.

باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم

منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان

بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.


خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید

صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک

بشنوم.

چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.

و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.

لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.

تمام ذوقم کور شده بود.

اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…

به رادمان فقط سری تکون دادم.

_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.

لبخندی زدم

_منم همینطور مامان جونم.


اینبار سها با کنایه گفت

_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای

خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ

خبری نیست؟

نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.

خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم

شنیدم

_ببخشید..

به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی

برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.

فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون

اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم

_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم

آشنات بکنم.

مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم

پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش

گرفتم به کنار خودم کشیدمش.

_بیا همه منتظرن.

بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون

میکردن برگشتم.

https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0

اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم

_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما

میخواستم سوپرایز بشید.

این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من

دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.


صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.

زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.

چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد.

سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام

ریختم تا فقط همراهی بکنه.

بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد

_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…

مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی

بهم رفت به طرف بابا برگشت.

دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد

_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید

اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.

قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.

دستشو به طرف محمد گرفت لب زد

_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام

مطمئنم براتون از من زیاد گفته.

_خیلی تعریف کرده…

مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و

فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون

محرم نبود.

دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم

_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!

با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.

مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت

_خیلی خوش اومدی پسرم.

بعد به طرف بابا چرخید

_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم

میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.

با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.

توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..

با احترام سریع لب زد

_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!

مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت

_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،

باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو

بیارید…

و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف

ماشین کشوند….

داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان

راجبم چه فکری میکنه…

https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
پسر چطور رغبت می‌کنی بهش دست بزنی و ببوسیش من که با اون لکه های پوستیش دلم می‌خواد بیشتر بالا بیارم‌‌...؟!

پاهایش با شنیدن این حرفا به زمین می‌چسبد.صدای موزیک هم نمی‌تواند صدای نامروتی ها را خاموش کند...
سخت نبود بداند در مورد او در سالن پذیرایی  حرف می‌زدند...!
صدای سپهر با نامردی گوشش را پُر می‌کند:

-فکر کن دوست دخترای مردم تتو های خوشگل تنشون‌و پوشونده اون وقت دوس دختر من پِیسی تنش‌و گرفته.‌..!

بغض ته گلویش می‌چسبد و پشت بندش صدای خنده تمسخر‌آمیز سپهر و مهرداد دوستش بلند می‌‌شود که دوست دختر مهرداد آرام تشر می‌زند :

-بسه مهرداد گناه داره بنده خدا....!

و سپهر با خنده آرامی لب باز می‌کند :

-گناه من‌ بنده خدا دارم که فردا من مریضی پریضی نگیرم.‌‌...!

لب و چانه‌اش می‌لرزد.از کی خودش را در اختیار این نامرد قرار داده‌بود تا بدبختیش را چماع کند و روی سرش بکوبد.آرام حرف دلش را می‌زند:

-خب چرا ولش نمی‌کنی تا مریضی پریضیم نگیری...؟!

لبخند غمگینی کنج لبش خانه می‌کند و باز با حرف سپهر رنگ می‌بازد:

-کی جز این دختر احمق میتونه راحت خودش‌و در اختیار من بزاره...کی می‌تونه مثل این هرچی بخوام بهم بده.‌‌‌‌‌..

گونه‌هایش گل می‌اندازد و خودش را لعنت می‌کند بابت بهایی که به اوی نامرد داده‌بود.بغضش آب می‌شود و تن کوچکش روی زمین فرود می‌آید.

-یکم دیگه باهاش عشق و حالم تموم شه از زندگیم تن نحس و کثافتش‌ و می‌اندازم بیرون.‌..!

چشم‌هایش پر می‌شود و نفسش بند می‌آید.
کاش سپهر لال می‌شد و زبانش الکن تا دل‌شکسته دختر را بیشتر از این ویران نمی‌کرد:

-حتی حالا همه‌ی دوستام با دوستای در و دافشون اومدن اون وقت من با کسی اومدم که کلی بهش گفتم با این کرم‌ها پوست کثافتش‌و بپوشونه ..!

قامت ورزیره و بلندی روی تنش سایه می‌اندازد و صدای مردانه‌ای‌ گوشش را پُر می‌کند:

-حالت خوبه خانم...؟!

سر برمی‌گرداند و نگاهش از کفش های واکس خورده اش عبور می‌کند و به چشم‌هایی سیاه و اخم‌هایی که گره خورده‌اس می‌رسد. آمین...دوست سابق سپهر و مردی که مردانگیش با همه‌ی مرد های این مهمانی فرق داشت...شک ندارد همه‌ی حرف های سپهر را شنیده است‌. بیچاره‌وار سر تکان می‌دهد.

دست مردانه و بزرگش را  دراز می‌کند و صدای خش‌دارش در گوش دخترک می‌پیچد:

-بیا ببرمت از اینجا...!

لبخند محو و مردانه‌اش اطمینان می‌بخشد به دل دخترک و حواسش نیست این همه مردانگی زیادی خوب است برای اویی محبت ندیده :

-من بلدم حال خانم کوچولو های خوشگل چطور خوب کنم...!

رمانی از دل واقعیت جامعه و مردی که عجیب مردانگی بلد است و تیمار می‌کند دل دخترک را...

https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0

غرق در خلسه تا کودتا؛ رمانی که تازه شروع به عضو‌گیره کرده و تا آخر امشب فرصت عضویت برقراره از دست ندید لطفا

https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
کتاب چاپی قیمت مناسب می‌خوای؟😍
پس اینجا رو ببین😃👇



🌸 ساقی (۲ جلدی) از زینب عامل
ساقی در اوج محدودیت‌ها‌ی خانواده‌ی خشک مذهبش به وسوسه‌ی دو دوستش، افروز و نسیم، تصمیم می‌گیرد با دروغ گفتن به پدرش در یک مهمانی مختلط که در خانه‌ی پدری نسیم برگزار می‌شود شرکت کند و این شروع قصه است… ساقی با دیدن مرد چشم رنگی و مغرور حاضر در مهمانی به طرز عجیبی دلبسته‌ی آن مرد می‌شود، مردی که دقیقا نقطه‌ی مقابل او و خانواده‌ی مذهبی‌اش است و برای همین او بعد از مهمانی تمام تلاشش را برای فراموش کردن آن مرد به کار می‌گیرد، تلاش‌هایی که همگی محکوم به شکستند. این درحالیست که در فکرش هم نمی‌گنجد که بعد از مهمانی باز هم آراز معتمد را خواهد دید… آن هم وقتی که او با دوستش نسیم نامزد کرده است.

🌸 ثانیه هشتاد و ششم از عادله حسینی
داستان به قصد تمام کردن یک دردسر، شروع می‌شود! امیرارسلان برای کمک به رفیقش مخفیانه وارد خانه‌ی فرامرز محتشم می‌شود تا سفته‌هایی را که فرامرز در قبال نزول گرفته است، بردارند.آن‌ها با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، با از کار انداختن دوربین‌های بیرون از خانه، وارد خانه می‌شوند. اما معضل اصلی این است که داخل خانه هم دوربین وجود دارد و از آن بدتر خانه خالی نیست!
سفته‌ها از گاوصندوق فرامرز محتشم خارج می‌شود،اما ردپایی از امیرارسلان در خانه‌ی فرامرز جا می‌ماند؛ رد پایی که می‌تواند دردسر ساز شود و آن به دست تنها کسی که داخل خانه است یعنی دختر فرامرز می‌افتد!و حالا جانان پررنگ‌ترین نقش این قصه می‌شود. او می‌خواهد با آنچه که در دست دارد از امیرارسلان باج بگیرد و خواسته‌اش را محقق کند. او فقط یک خواسته دارد...و این شروع یک قصه‌ی شوکه کننده است.


🌸 بانوی قصه از الناز پاکپور
همراز دختر بازیگر تئاتر و صدا پیشه ای موفق است که با گذشت سالها از مرگ خواهرش هنوز بر سر دیدار با خواهر زاده هایش با پدربزرگ آنها درگیر است. اما همه چیز با ورود عموی تازه وارد بچه ها تغییر می کند.متانت و دید مثبت همراز به زندگی در کنار حمایت و آرامش حامی که به ظاهر مرد خشک و بدون احساساتی به نظر می رسد، قرار می گیرد. همراز بانوی قصه‌ی این رابطه است. رابطه‌ای که زندگی همه را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد و به زیبایی پیش می رود.


🌸 فلق و غروب همرنگند از فرناز نخعی
نسیم بعد از یک کمای سه ماهه به هوش آمده و بخش‌هایی از خاطراتش را از دست داده است. به یاد دارد که پسری را دوست داشته ولی هیچ اثری از آن پسر نیست و خانواده اش چیزهایی می‌گویند که با بعضی از خاطرات خودش در تناقض است و به تدریج معماهای پیچیده ای درست میشود که تلاش نسیم برای حل کردنش داستان جذابی میسازد. نسیم بین خاطرات غیرقابل اعتماد خودش و گفته‌های نزدیکانش به شدت درگیر است و هر روز وقایعی پیش می‌آید که این درگیری ذهنی و گردابی از ندانشتن‌ها که نسیم در آنن دست و پا می‌زند، هولناک‌تر می‌شود...


🌸 در سایه سار بید از پرن توفیقی ثابت
ابریشم درکوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی وروزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تاامروزِ زندگی اش،تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد.در این راه پر فرار و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما تلاش او برای استقلال، رسیدن به آن ساحل امنی است که تصور می کند از نیش و‌کنایه ها در امانش می دارد.در این کشمکش ها با خانواده ناتنی، فردی پا به زندگی اش می گذارد که او را سوق می دهد به سمت رویاهایی که تا امروز جامه عمل به تن نکرده اند واین،خود شروع ماجراهاست.


🌸 نقاب از فاطمه خاوریان
پناه،دختر جذاب خودساخته ومستقلی که شباهت خیلی زیادی‌ به همسر شاهرخ داره... مرد مرموز و مغرور و بی رحمی که به طرز عجیبی سر راه پناه سبز شده وازش می‌خواد نقش همسرش رو بازی کنه..ولی پناه نمی‌دونه که...


🌸گوشه پیراهن تو از مریم سلطانی
ترمه برای مراسم سالگرد ترنج، خواهرش، راهی شهرش می‌شه که با اومدن پیامی به تلفنش متوجه حکم طلاقی که ماه‌ها منتظرش بود می‌شه. از طرفی تو مراسم ترنج،همسر خواهرش رو برای اولین بار می‌بینه و طی دیدارهایی که ناخودآگاه و بعد اون شب بینشون ایجاد می‌شه، پی به راز بزرگی که مرگ ترنج رو به دنبال داره می‌بره.راز بزرگی که شوکی بزرگ‌تر به دنبال داره...


🌸سارا از رویا قاسمی
سارا دختر 22ساله ایست که درکودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند ...سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که11سال ازاوبزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است دچار احساسات شدیدی میشود و نمیتواند جلوی پیشروی احساساتش رابگیرد...

https://t.me/+fdPIyjD6DPA5NWVk
https://t.me/+fdPIyjD6DPA5NWVk


Репост из: من دشمنت نیستم
116




امیر علی تا پشت درب سرویس بهداشتی به دنبالم آمد
_یغما، حالت خوبه؟ باز کن در رو ببینم
مشتی آب به صورتم زدم و بیرون رفتم. نگران مقابلم ایستاده بود. بازویم را گرفت و توی چشم هایم نگاه کرد
_حالت خوبه؟
_خوبم، خوبم. بخوابم خوب میشم.
_بیا بریم دکتر
به امیر علی چشم غره رفتم
_خوبم بابا. از صبح چیزی نخوردم الان یه دفعه غذا رفت تو معده م دلم به هم خورد. یه کم بخوابم خوب میشم. تو غذاتو بخور
_گرسنه نیستم منم. برو بخواب منم اینا رو جمع میکنم بعد میام
دستم را گرفت و تا نزدیک تخت خواب همراهی ام کرد. پتو را کنار زد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم و در نهایت پتو را رویم کشید. آنقدر خسته بودم که به محض چشم بستن به خواب رفتم. صبح اما زودتر از هر زمانی چشم باز کردم.
به محض آنکه از تخت پایین رفتم امیر علی چشم باز کرد
_کجا میری
_آب بخورم تو بخواب
امیر علی دوباره چشم بست. من اما بعد از آب خوردن هر کاری که کردم خوابم نبرد.. چای دم کردم و وسایل صبحانه را آماده کردم. باید خانه ی یکتا هم می‌رفتم تا از آنجا برای مراسم حنابندان به خانه ی پدر عاطفه میرفتیم. به اتاق خواب برگشتم. تا نزدیکی تخت جلو رفتم. تصمیم داشتم امیر علی را بیدار کنم اما آنقدر آرام خوابیده بود که دلم نیامد. دوباره برگشتم بیرون از اتاق. شب قبل شام نخورده بودم و به شدت احساس گرسنگی میکردم. صبحانه خوردم و منتظر بیدار شدن امیر علی نشدم. بعد از صبحانه و با احساس سیری انگار دوباره خواب به چشم هایم برگشت. همانجا توی سالن دراز کشیدم و خوابیدم. در نهایت یک ساعتِ بعد با صدا زدن امیر علی چشم باز کردم. چندین و چند بار و با تکرار اسمم را صدا زد
_اینجام. تو سالن
با موهای آشفته بیرون آمد. بلند شدم و روی مبل نشستم
_کجایی تو


Репост из: من دشمنت نیستم
115



دستش که توی موهایم لغزید سرم را روی پاهایش گذاشتم و همانجا روی مبل دراز کشیدم.
_فردا حنابندون يوسفه. تو هم میای امیر علی
دستش را بندِ چانه ام کرده بود
_نه. فقط برا عروسی دعوتمون کرده
دستم را روی دستش گذاشتم
_میای عروسی
_نمیدونم. شاید اومدم ببینمت
خندیدم
_دختر مردم رو دید نزن آقا زشته
_دختر مردم سه ماهه که دیگه دختر مردم نیست شده زنِ مردم
داشت طعنه میزد که فکم زیر دستش سفت شد. فکم سفت شده بود که خودش هم فهمید
_بهت بر نخوره شوخی کردم
غمگین جواب دادم
_بر نخورد که. دیگه ضد ضربه شدم من عادیه
موهایم را به هم ریخت و با خنده گفت
_اومدم با بقیه همکارا میام
با شیطنت تاکید کرد
_کیمیا هم میاد میبینیش
نفسِ کلافه ام را رها کردم
_قدمشون به چشم. مهمون حبیب شماست.
دست میان موهایم کشید
_حسادت میکنی بهش
_حسادت نداره که. من می ایستم کنار بدرقه تون میکنم با دعای خیرم.
اخم کرد
_تو غلط میکنی.
چشم بستم. بحث با این مرد بی فایده بود. چشم هایم تازه گرم شده بود که صدای زنگ آمد. امیر علی آهسته تکانم داد
_پاشو یغما. شام رو آوردن
چشم هایم را با پشت دست مالیدم و سرم را از روی پایش برداشتم. درب خانه را باز کرد و غذاها را از پیک تحویل گرفت.
غذاها را روی میز گذاشت
_همینجا بخوریم حالا که خسته ای
انقدر گرسنه بودم که می‌توانستم غذای امیر علی را هم بخورم اما همین که چند قاشق از غذای خودم را خوردم دلم زیرُ رو شد. آنقدر که به حالت دو خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.


Репост из: من دشمنت نیستم
114

بی تفاوت شانه بالا انداخت
_هیچی. مگه باید اتفاقی بیفته که تو بیای اینجا.
_غذا خوردی؟
_نه
به تنها چیزی که فکر نمیکردم آشپزی کردن بود. به شدت احساس گرسنگی میکردم و دلم میخواست غذای آماده بخورم
_زنگ میزنی غذا بیارن؟
اخم کرد
_نه
_گرسنمه خب
_پاشو یه چیزی درست کن بخوریم
وا رفته اسمش را صدا زد
_امیر علی گرسنمه، خسته م، بی حوصله ام، خوابمم میاد زیاد. هی گفتی بیا بیا که چی. که باهام کل کل کنی. یه غذا سفارش بده. خونه هم که انگار بمب زدن توش. از الان تا فردا هم که جمع کنم جمع نمیشه. پاشو عزیزم
صدایم زد
_جانم
_بیا اینجا
رفتم و رو به رویش ایستادم
_بله
_بشین
مطیع نشستم
_لباستو میپوشی من ببینم، رنگش تو چشم باشه، باز باشه تنگ باشه نمیپوشیش
زیر لب گفتم
_چشم. دیگه
_گوشی تلفن خونه رو بیار غذا سفارش بدم
بلند شدم و گوشی را برایش آوردم
_من چلو کباب کوبیده میخوام. با دوغ و زیتون پروردهُ سالاد فصل
نگاهم کرد
_همه ا اینا رو بخوری میترکی ها
اخم کردم
_نهارم نخوردم
_کجا بودی مگه
_رفتم خرید بعدشم خیاط بعدشم خونه یوسف. کی غذا رو میاره امیر جان
تماس که وصل شد سفارش غذا را داد و گوشی را کنارش گذاشت.


Репост из: من دشمنت نیستم
113



متحرص فریاد زد
_ امشب نیومدی یه کاری میکنم عروسی نری یغما. بخدا قسم این کار رو می‌کنم. تو یه ذره بچه منو مسخره ی خودت کردی
_باشه عزیزم. گفتم که چشم. خودم میام درست میکنم
تماس را قطع کرد و اجازه نداد با اشاره بگویم به خانه اش خواهم رفت. تنها کاری که کردم به یکتا پیام دادم
_باید برم خونه امیرعلی حواست باشه
اوکی که داد خیالم راحت شد. به مامان گفتم
_من باید برم خونه ی یکتا مامان. دیگه فردا هم نمیام. پس فردا با یکتا میرم آرایشگاه از همونجا میام سالن
مامان متعجب نگاهم کرد
_حنابندون چی
_مگه میگیرن؟
اخم کرد
_نگیرن؟ همین یه بچه رو دارم ها
وارفته نگاهش کردم
_من و یکتا هم قاقیم. دستت درد نکنه مامانم
کیفم را برداشتم و گفتم
_من میرم پیش یکتا. میای با هم بریم
سر سنگین جواب داد
_بابات میاد دنبالم. میخوای وایسا برسونت
_نه مامان جان. دیرم شده. داره تاریک میشه. خدا نگهدار
خداحافظی کردم، گونه اش را بوسیدم و از خانه ی یوسف بیرون رفتم.
تمام مدتی که تا رسیدن به خانه ی امیر علی وقت داشتم شماره اش را گرفتم اما تمام تماس هایم بدون پاسخ ماند. خسته و کلافه گوشی را توی کیفم گذاشتم و تا رسیدن مقابل خانه اش سکوت کردم.
کرایه را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. با لجاجتی که از امیرعلی سراغ داشتم می‌دانستم اگر در بزنم در. را به رویم باز نخواهد کرد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم
نشسته بود مقابل تلویزیون و داشت بی صدا فوتبال تماشا می کرد. سلام کردم و ساک لباس هایم را گذاشتم روی میز
_اون همه نعره زدی پشت تلفن حداقل حالا جواب سلامم رو بده
_حقت بود. منو مسخره کردی
_خب حالا اومدم. چه اتفاق خاصی افتاد؟


Репост из: من دشمنت نیستم
112


چشم بر هم زدنی شده بود شهریور ماه. محرمیتم تا نیمه ی شهریور بود و عروسیِ یوسف همان روزهای نزدیک به پایان محرمیتم. رفت‌ُ آمدم به خانه ی امیر علی همچنان به قوت خودش باقی بود. روزهای آخرِ محرمیتمان بود و من بیشتر وقتم را برای خرید و چیدمان وسایل خانه ی یوسف گذاشته بودم. یک تنه جور یکتا را هم می کشیدم. تازه پا به ماهِ چهارم گذاشته بود و بیشتر از قبل مراعات می‌کرد..سه شنبه عصر با مامان رفته بودم لباسش را از خیاط تحویل بگیرد و در نهایت پرده های خانه ی یوسف را بزند. لباس را گرفتیم و به خانه ی یوسف رفتیم. چهار پایه را برای مامان گرفته بودم که داشت پرده ی اتاق خواب را نصب می کرد.
گوشی‌ام داشت زنگ می‌خورد. نگاهم که به سمت سالن چرخید مامان غر زد
_نترس گوشی فرار نمیکنه. چهارپایه رو بگیر نیفتم پاهام بشکنه دمِ عروسی این بچه.
تمام حواسم را دادم به گرفتن چهار پایه. تا مامان کارش تمام شود. تا زمانی که کارش تمام شد گوشی ام چهار دفعه زنگ خورد و در نهایت قطع شد. از تماس دوم به بعد می‌دانستم امیر علی پشت خط است. آنقدر سقف و مامان را نگاه کردم که چشم هایم سیاهی رفت. ملتمس گفتم
_مامان سرم گیج رفت چه میکنی اون بالا
مامان از همان جایی که ایستاده بود نگاهم کرد
_آره جونِ عمه ت. بگو میخوام برم پچ پچ کنم با گوشی
مامان که پایین آمد با عجله به سمت گوشی رفتم. حدسم درست بود. خودش بود. شماره‌اش را که گرفتم با اولین بوق تماس وصل شد و صدای عصبی اش توی گوشم پیچید
_معلوم هست کجایی. این همه زنگ میزنم مگه کری که جواب نمیدی
سعی کردم جلو مامان آرامشم را حفظ کنم.
_سلام عزیزم. با مامان اومدیم خونه ی یوسف پرده ها رو بزنیم.
صدای فریادش که بلند شد کمی از مامان دور شدم. می‌ترسیدم صدای بلندش را از پشت گوشی بشنود.
_پرده ی خونه ی یوسف مهمه خونه ی من مهم نیست. یک هفته ست منو گذاشتی به امیدِ خدا رفتی
آهسته گفتم
_باشه عزیزم انجام میدم برات


Репост из: من دشمنت نیستم
111


خندیدم
_گناه داره
_یغما جان خودم میخوام برا عروسیش یه لباسِ سفید بپوشم از لباسِ عروس قشنگ تر
لب گزیدم
_نه یکتا جان. زشته. خواهرِ من لباس سفید فقط برا عروسه
خندید
_حالا اگه از شانس آکله ست تا عروسیشون شدم اندازه بشکه لباسم سایزم گیر نمیاد
خندیدم
_وای مگه حسین قلی خان قراره چقدر بزرگ بشه
خندید
_چه میدونم شانس آکله ست. هر چیزی امکان پذیره. یغما
نگاهش کردم و منتظر شدم تا حرفش را بزند. با اطمینان گفت
_این پسره بخاطر تو یوسف رو نگه داشته اونجا. یعنی تو محرمیتت تموم بشه زنش نشی یوسف رو اخراج میکنه
نفسم را کلافه رها کردم
_تا حالا راجع به ازدواج یا تمدید محرمیت حرفی نزده یکتا. نمیدونم واقعا برنامه ش چیه
_دوسش داری؟
سؤالش غیر منتظره بود. اما سوالی بود که خودم هم در این مدت بارها و بارها درباره اش فکر کرده بودم. حسم نسبت به امیر علی چه بود؟نسبت به کسی که مهمترین اتفاق زندگی ام را به بدترین شکل با او. تجربه کرده بودم. سوالی که هیچ وقت جوابی برایش نداشتم
_نمیدونم یکتا، واقعا نمیدونم.
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_اون چی؟ اون دوسِت داره
شانه بالا انداختم.
_اینم نمیدونم یکتا چه سوالای سختی میپرسی. مگه من از تو دلِ اون اومدم که بدونم دوستم داره یا نه
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_همه ی این سوالا با اتمام مهلتِ محرمیتت جوابشون معلوم میشه. اگه بهت علاقه داشته باشه تلاش می‌کنه تا رابطه تون رو رسمی کنه در غیر این صورت هر جور شده از زیر بارِ مسئولیت این اتفاق شونه خالی میکنه


Репост из: من دشمنت نیستم
110



در نهایتِ تعجبم نوشته بود
_من وقتایی که تنهام خودمو غرق میکنم تو کار، بعدشم میرم پیش حاج خانوم، بخوامم با کسی باشم من میرم خونه ی اون. به حساب توضیح نذار، فقط بدم میاد عجولانه قضاوت بشم
پیامش لبخند به لبم آورد. برایش نوشتم
_رسیدی سرِ کار؟
_تازه. یوسف هم امروز نیومده. مرخصی گرفته
با کمی تاخیر برایش تایپ کردم
_مواظبت کن خودتو
کوتاه نوشت
_شما بیشتر
یکتا با چشم های درشت شده پرسید
_چی بهت گفت نیشت اون همه باز شده
_هیچی.یکتا میدونی یوسف رفته کجا سر کار؟
یکتا شانه بالا انداخت
_نه. اما انگار حقوقش خوبه
آه کشیدم
_پیش امیر علی رفته سر کار
متعجب نگاهم کرد
_همین امیر علی خودت؟
لبخند زدم و سر تکان دادم. زیر لب برای خودم نسبتش را تکرار کردم «امیر علیِ خودم» امیر علی که مطمئن نبودم متعلق به من باشد
یکتا متفکر پرسید
_میدونسته داداشِ توئه
شانه بالا انداختم
_نمیدونم یکتا
یکتا ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست کنارم
_میدونسته که این همه حقوق خوب بهش میده. میخواد یه جورایی اشتباهشو جبران کنه.
یکتا ظرف میوه را مقابلم گرفت
_چرا نمی‌خوری؟
_میل ندارم.
خندید
_بخور که یکی دو ماه دیگه عروسی داریم. منم که نمیتونم کاری برا عروسی یوسف انجام بدم با این شکم تو بخور جون داشته باشی مجلس رو دست بگیری
خندید
_هرچند آلکه خودش مجلس رو میچرخونه به تنهایی کمبودِ ماها احساس نمیشه. اما برا اینکه حرصشُ در بیاریم خوبیم.


Репост из: من دشمنت نیستم
109



جلو خانه ی یکتا وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم با تردید گفتم
_میدونی امیر علی راستش من کاری با رابطه هات با آدمای دیگه ندارم، نمیخوام بدونم یا فکرم رو درگیر کنم اما ازت خواهش میکنم روزایی که من نیستم و میخوای کیمیا رو بیاری خونه ت رو تخت خوابی که با من میخوابی نیار.. فکر اینکه اون تخت برا کسایی غیر من باشه مثل خوره افتاده به جونم. از سر علاقه نمیگم ها. فکر می‌کنم توهین به شخصیتمه که کسی که باهاشم با افراد دیگه هم هست. حداقل با نیوردن کسی تو اون اتاق بذار خوش خیال باشم که اتفاق غیر اخلاقی برا رابطه م پیش نمیاد.
گفتم و از ماشین پیاده شدم. تصور می‌کردم بخواهد دفاع کند از خودش یا حرفم را رد کند اما اشتباه می کردم. وارد خانه ی یکتا شدم. در که زدم خودش در را به رویم باز کرد. در آغوشش گرفتم و گونه اش را بوسیدم
_حسین قلی خان خوبه
خندید
_خدا رو شکر. تو خوبی
_خوبم. محسن نیست؟
_نه
خیالم که از نبودن محسن راحت شد گفتم
_آخه احمق زنی که تازه باردار شده ول میکنه میره مسافرت. عیادت از عمه ی مریض محسن اون همه مهم بود که این همه راه بری تا اونجا
یکتا خندید
_خره بچه نداره. خیلی هم مایه داره گفتم شاید دم مرگه به وصیتی کرد یه تیکه زمینی، پولی، طلایی چیزی رسید به این بچه.
خنده ام گرفت به آینده نگری اش
_کشورا خارجی بفهمن این همه سیاست داری میان بر میدارن میبرن تو رو ها
خندید
_محسن که قدر نمیدونه
_بیچاره محسن.
خندید
_خدایی به هر کی شوهر میکردم غیر از محسن دق میکرد می مرد. محسنِ که تحمل میکنه منو
صدای پیامک گوشی ام که آمد ندیده هم می‌دانستم یا پیام های تبلیغاتی است یا امیر علی. حدسم درست بود پیام از امیر علی بود


Репост из: من دشمنت نیستم
108


نمی‌دانم دلش برایم سوخته بود که بیشتر از قبل به خودش فشردم یا میخواست تسلط بیشتری برای ماساژ دادن محلِ دردم داشته باشد. دمِ گوشم آهسته پچ زد
_دیگه وقتی اینجور میشی بیا اینجا
غمگین گفتم
_که بشم وبال گردنت.
خندید.
_زنگ زدم غذا سفارش دادم برا نهار. گفتم رأس ساعت بفرسته
_یه چیزی درست میکردم خودم
متعجب پرسید
_با این حالت؟
_آره بابا. من برام جا افتاده. میدونی چند سال با این حال مدرسه رفتیم، دانشگاه رفتیم، خرید کردیم
دستش را دورانی روی شکمم کشید
_اما دیگه مجبور نیستی این روزا کاری انجام بدی. فقط استراحت میکنی
آهسته گفتم
_ امیر علی کاش جورِ دیگه ای باهات آشنا میشدم. جای دیگه ای. تو زمان بهتری
دستش که روی شکمم بود را بالا آوردم و غیرِ ارادی کف دستش را بوسیدم. تا زمانی که پیک زنگ نزده بود همانجا کنارم بود. غذا ها را که آورد روی تخت خجالت کشیدم
_وای. این چه کاریه. خودم میومدم بیرون
دستش را به نشانه ی ایست بالا آورد
_نمیخواد.بیا همینجا میخوریم غذا رو
حریفش نمی شدم. پس ادامه ندادم مخالفتم را
بعد نهار هم هر دو خوابیدیم. عین یه روز را استراحت کردم. هر سه روز هم امیر علی خانه مانده بود. بعد از سه روز یکتا برگشت. زنگ زد و گفت بروم خانه. امیر علی بی میل شانه بالا انداخت
_میخوای میبرمت اما به نظرت بمونی همین جا استراحت کنی بهتر نیست؟
بلند شدم تا لباس عوض کنم
_نه دیگه میرم. تو رو هم چند روزه از کارُ زندگی انداختم
_باشه میبرمت
لباسم را پوشیدم و همراهش از خانه بیرون رفتم.


Репост из: من دشمنت نیستم
107


کلافه ام می‌کرد گاهی اوقات. خدا خدا میکردم تند تر روزهای باقی مانده ی محرمیت لعنتی مان بگذرد تا از دستش راحت میشدم.به هر جان کندنی که بود سه روز باقی مانده را در خانه ی امیر علی ماندم. از خوش شانسی ام بود که همان روز بعد از تماس یکتا موعدِ ماهیانه ام شروع شده بود..با تمام دردی که داشتم اما از اتفاق پیش آمده خوشحال بودم. به لطف خرید های شب قبل هیچ کمبودی برای گذراندن آن چند روز در خانه ی امیر علی نداشتم. فقط باید بیشتر استراحت می کردم و با این مردِ عصیانگر کل کل نمیکردم وگرنه مطمئن بودم آن بگو مگو فقط حالِ روحی خودم را بدتر خواهد کرد. دل درد و کمر دردی که از صبح شروع شده بود همچنان ادامه داشت و حتی نتوانسته بودم غذایی درست کنم. امیر علی به اتاق آمد. لبه ی تخت نشست و پرسید
_تا کی میخوای بمونی تو این اتاق؟ معلوم هست؟ حوصله م سر رفت
بی حال جواب دادم
_حالم بده. ماهیانه ام. میفهمی. برو بیرون دست از سرم بردار
دست روی موهایم کشید
_خب زودتر میگفتی
از روی تخت که بلند شد زدم زیرِ گریه. توقع داشتم بماند، حرف بزند و دلداری ام بدهد حتی اگر دشمنم هم بود. عصبانی از رفتنش چشم بستم. امیدوار بودم بتوانم کمی بخوابم. اما مگر می شد.کمی که گذشت با احساس گرمای چیزی روی شکمم چشم باز کردم. امیر علی با جدیت تمام داشت نگاهم می‌کرد و کیسه ی آب گرم را با دستش روی شکمم نگه داشته بود
سپاسگذار نگاهش کردم
_بده خودم بگیرمش خسته میشی تو
دستش را که برداشت دلم گرفت. فکر نمیکردم آن همه زود از موضعش کوتاه بیاید. اما در نهایت تعجب پشت سرم دراز کشید و مشغول ماساژ دادن کمرم شد..
_همیشه همینقدر درد داری؟
_همیشه همینقدر درد دارم. تازه وقتی یوسف بام کل کل می‌کردُ اعصابم رو به هم می ریخت دردم بیشتر خودشو نشون می‌داد.


Репост из: من دشمنت نیستم
106




با پشت دست زد روی دهانم
_تو غلط میکنی این همه فکر میبافی به هم. کسی جرأت نداره تو رو بکشه مگه من بخوام.
گریه ام که شدت گرفت بیشتر به خودش فشردم و تلاش کرد که آرامم کند. صبح که بیدار شدم از شدتِ گریه های شب قبل چشم هایم می سوخت. از تخت پایین رفتم. صبحانه را آماده کردم و منتظر شدم تا بیدار شود. یک ساعت بعد بیدار شد. داشتم با گوشی کار می‌کردم که بیدار شد. از کنارم که گذشت دستش را روی سرم کشید و بین موهایم حرکت داد
_کی بیدار شدی
_یه ساعتی میشه. بیا صبحانه بخور من باید برم
اخم کرد
_چقدر بدم میاد هی یادآوری میکنی برای رفتن دائم.
برایش چای ریختم.
_یکتا گناه داره، بارداره
این را که گفتم تازه یادم آمد که روز قبل قرصم را نخورده بودم. لبم را به دندان گزیدم. قرص هارا گذاشته بودم خانه ی یکتا. باید زودتر میرفتم. داشتم لباس می پوشیدم که گوشی ام زنگ خورد. یکتا بود. گو‌شی را روی پخش گذاشتم و دکمه های مانتوم را بستم.
_سلام. جانم یکتا. دارم میام
_سلام، یغما زنگ زدم بگم امروز نمیخواد بیای، ما داریم میریم اراک
خواستم گوشی را چنگ بزنم و از روی بلندگو بردارم که امیر علی را میان دربِ اتاق خواب دیدم با آن لبخندِ بدجنسش
نگران پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
_عمه ی محسن بیمارستان بستریه باید بریمُ زود بیایم. سه روزه اینجام، اومدم بهت زنگ میزنم. حواسم هست مامان زنگ زد میگم باهامی
آهسته جواب دادم
_باش
و بقیه ی صدایش را دیگر نشنیدم. تماس را که قطع کرد بی حوصله لبه ی تخت نشستم. امیر علی کنارم نشست و دست روی موهایم کشید
_خوبه دیگه سه روز اینحایی
غمگین نگاهش کردم
_مگه نمیخواستی بری سر کار؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
_زنگ میزنم میگم نمیام


Репост из: من دشمنت نیستم
105



دوباره تکرار کرد. حرصم را در می آورد. بلند شدم پیراهنش را گذاشتم به رخت آویزِ جلو در، شب خواب را روشن و آخرین چراغ را خاموش کردم. به اتاق خواب رفتم. کرمِ مرطوب کننده را از کیفم در آوردم و کمی به‌دست و صورتم زدم.
حق به جانب گفت
_تو که سرت از خدا و پیغمبر میشه میدونی اگه از عمد منو معطل کنی جات ته جهنمه
توی تاریکی خوب نمیدیدمش. اما به لطف نوری که از بیرون می آمد می‌دانستم رو به جایی که نشسته بودم دراز کشیده است. بلند شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم.
نامطمئن پرسیدم
_برا عروسی یوسف میای؟
_بیام؟
نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. امیر علی آدمی بود که هر حرفی را جور خاصی تعبیر میکرد. آه کشیدم
_نمیدونم. میترسم بیای بکنی تو بوق و کرنا که نسبتت باهام چیه بگم نیای هم که بی تأثیره، تو نهایت کار خودت رو میکنی.
دست دور تنم انداخت و بیشتر از قبل در آغوشم کشید
_خوشم میاد خودت میدونی طرفه ت چه کاره ست.
_امیر علی
_دستش را نوازش وار روی دلم کشید
_اون فیلم رو پاک میکنی؟
فشار دستش روی تنم متوقف شد. دوباره صدایش زدم
_امیر
خفه جواب داد
_نه، بخواب
به طرفش برگشتم. ملتمسانه دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با عجز گفتم
_تو رو خدا. چی از خوار شدن من عایدت میشه
سرم را روی بازویش فیکس کرد و متحکم گفت
_بخواب یغما
هق زدم
_امیر علی، بابام میکشم، اونم نکشم عموهام میکشنم، اونا هم نکشنم خودم مجبور میشم خودمو بکشم


Репост из: من دشمنت نیستم
104

مطیع و فرمانبر آماده شدم و همراهش از خانه بیرون رفتم. گفته بود من خرید بکنم ما انگار فرزند دبستانی‌اش را برای خرید آورده بود که خودش همه چیز را از دم انتخاب کرد و من فقط همراهی اش کردم. در نهایت شام را هم به سلیقه ی خودش سفارش داد و انتخاب های آن روزش را تکمیل کرد. صورتحساب را پرداخت کرد و نایلون خریدها را به دست گرفت. قفل ماشین را زد خریدها را روی صندلی‌های عقب گذاشت و اشاره کرد سوار شوم. تا به آنجا که شب آرامی را پشت سر گذاشته بودیم امیدوار بودم در ادامه هم آن آرامش ادامه داشته باشد.
به خانه رسیدیم مادامی که داشتم وسایل را جابجا می‌کردم امیرعلی هم چای دم کرده بود سه چهار بار مداوم و پشت سر هم صدایم زد از اتاق بیرون آمدم
_چیه؟ همه ساختمون فهمیدن یغما نامی اینجا هست
به فنجان‌های چای اشاره کرد و با خنده گفت
_چای می‌ریزم برایت نیستی آن سوی یز هی شکر می‌ریزم و تلخ است جای خالیت
خنده‌ام گرفت
_ هرکی ندونه فکر می‌کنه که تو راست میگی
غمگین نگاهم کرد
_ هرکی بدونه میگه دست خوش که تونستی باهاش کنار بیای
جوابش را ندادم. باید روزهای باقی مانده تا موعد محرمیت مان را سر میکردم، بعد از آن جوری میرفتم که حتی دستش هم به من نمی رسید.
_من فردا میرم
اخم کرد
_حالا تا فردا
_چشم به هم زدنی شده فردا.میری سرِ کار؟
_آره. یوسفم میاد؟ میبینیش؟
_آره میاد.
بلند شدم پیراهنش را که ظهر توی تراس پهن کرده بودم داخل آوردم. به پیراهنش اشاره کردم
_همینو میپوشی فردا
به تکان دادن سر اکتفا کرد. داشتم پیراهنش را اتو میکشیدم که بلند شد چراغ ها را یکی یکی خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
به محض رفتش به اتاق خواب صدایم زد
_یغما
_بله


Репост из: من دشمنت نیستم
103


بی حوصله گفت
_چه موقعِ خوابه. که چی هر وقت اینجایی میخوابی.
بلند شدم و صاف سر جایم نشستم
_شما بگو چیکار کنم من همون کار رو انجام بدم
کمی فکر کرد
_میخوای بریم بیرون
شانه بالا انداختم
_تو ماشین آره. پیاده نمیشم.
پوزخند زد
_می‌ترسی کسی ببینه با منه
بی تعارف و صریح گفتم
_آره، میترسم. ترجیحم اینه غروب یا شب باهات بیرون بیام. الان کار دیگه ای داری بگو وگرنه میخوام بخوابم
سکوت که کرد دوباره دراز کشیدم و چشم بستم. اینبار خیلی زود خوابم برد.وقتی که بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود. امیر علی هم کنارم دراز کشیده بود اما داشت با گوشی اش بازی میکرد.
_تو خواب مظلومی خیلی
_من همیشه مظلومم
_تو خواب بیشتر. چند تا عکس ازت گرفتم نشونت بدم.
گالری گوشی اش را باز کرد فولدری که اسمش یغما بود را مقابلم گرفت و آخرین عکس هایی که گرفته بود را نشانم داد.
عکس هایی که همه در حالت خوابیده بودم و خودش هم کنارم بود. انگشتش را روی یکی از عکس ها گذاشت
_از این خیلی خوشم اومد
عکس را برایم باز کرد
_مثل بچه ها خوابیدی
صفحه ی گوشی اش را قفل کرد و گفت
_لبت لرزیدُ لبخند زدی تو خواب
کش و قوسی به تنم دادم
_ساعت چنده؟
_هفت و نیم. بریم خرید کنیم بعدشم شام بخوریم بیرون
_تو خونه ت همه چیز هست
به من اشاره کرد
_خونه آره. اما برا خودت اینجا هیچی نیست. نه لباسی، نه لوازم شخصی ای. باید بریم خرید
_لباس دارم. لازم باشه با خودم میارم
کوتاه نیامد
_لازمه که میگم باید بریم خرید. پاشو دختر


Репост из: من دشمنت نیستم
102



فریاد زد
_تو غلط کردی. دختره ی احمق. میدونی چقدر هزینه کرده بودم براشون
لبخند زدم
_حرص نخور، بیا غذا بخور.
عصبی به طرفم آمد و فریاد زد
_یغما منو عصبی نکن گذاشتیشون کجا
با بغض نگاهش کردم
_انداختمشون دور. میخوردی باهام بدرفتاری میکردی ازت می ترسیدم.
چانه ام را گرفت و غرید
_همینجوری هم بايد ازم بترسی چه با اونا چه بدون اونا
پوزخند زدم
_بیچاره کیمیا
گفتم و رفتم تا بقیه ی غذایم را بخورم. کمی بعد او هم آمد. بدون هیچ حرفی نشست و مشغول غذا خوردن شد.
بعد از نهار و مرتب کردن آشپزخانه رفتم تا کمی استراحت کنم می‌دانستم چانه زدنم برای رفتن به خانه بی فایده بود. روی تخت دراز کشیدم داخل آمد و لبه ی تخت نشست
_میخوای بیای پیش خودم کار کنی
_پتو را کمی بالاتر کشیدم
_نه. چی شد که یه دفعه به این فکر افتادی
شانه بالا انداخت
_همینجوری.
_نکنه فکر کردی چون رژ لب کیمیا رو دیدم گفتی ببرمش پیش خودم بیشتر حرصش بدم. محض اطلاعت من برام مهم نیست.
آرام زد توی سرم
_چی تو اون کله ی پوکت میگذره. تو باشی یا نباشی کیمیا هست. فقط خواستم یه حقوق خوب گیرت بیاد
لبخند زدم
_نمیخوام. شاگرد خصوصی میگیرم.
اخم کرد
_کی چی بشه؟ بری خونه های مردم؟ برا دو زار پول..اونم معلوم نیست کیا هستن. اگه بلایی سرت بیاد چی
غمگین نگاهش کرد
_بدتر از بلایی که تو سرم آوردی هم مگه هست.
کلافه نفسش را رها کرد. بی خیال گفتم
_من چیزی برا از دست دادن ندارم

Показано 20 последних публикаций.

12 795

подписчиков
Статистика канала