Репост из: من دشمنت نیستم
200
آه کشیدم
_ این پتانسیل رو داره که هفته ی بعد دوباره بیاد اینجا اونم بخاطر اینکه بدونه چی به چیه
صدای زنگ در که آمد دایی فرهاد خندید
_نکنه خودشه. چقدر زود اومد.
لبخند زدم
_دیگه نه در این حد
پشت دربِ خانه صبوری بود دلوین را آورده بود. آنقدر دلتنگش بودم مه بی خیال حضور صبوری همانجا جلو در خم شدم در آغوشش گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم. از صبوری تشکر کردم و با دایی فرهاد تنهایشان گذاشتم. دلوین به محض دیدنم شروع کرد به دلبری کردن و من با جانِ دل حرف هایش را می شنیدم. خانه را بعد از رفتن مهمان ها مرتب کردم، وسایل مامان پوران را از گوشه و کنار خانه جمع کردم تا بعد سر فرصت فکری به حالشان بکنم. زندگی مان افتاده بود روی روال طبیعی خودش. با آنکه دایی فرهاد اجاره ی خانه ی طبقه بالا میگرفت و حقوق من هم کفاف زندگی راحتمان را می داد اما دایی فرهاد تصمیم گرفته بود دوباره کار کند. وقتی فهمیده بودم قصدش را به شوخی گفتم
_سر پیریُ معرکه گیری
دایی فرهاد خندید
_پدر سوخته من تازه اول جوونیمه پیر باباته
خندیدم.
_نه جدی دایی حقوق من که هست، اجاره خونه هم که هست. اون پولی هم که تو بازار دادی دست دوستتم سودش رو بهت میده. حوصله داری بری سر کار. تازه روزایی که من سرکارم دلوین چی میشه
دایی فرهاد با لبخند نگاهش را بین من و دلوین چرخاند
_فعلا که میبرمش با خودم وقتایی که تو کار داری بعدشم اون امیر علی که من دیدم نمیذاره زنُ بچه ش اینجا بمونن. خیلی زود میاد میبرتون
دلم برایش سوخت. داشت حساب تنهایی خودش را میکرد. بلند شدم، دستش را گرفتم و پشت دستش را بوسیدم
_دایی فرهاد هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. هیچ کس ها
«خدا کنه ای» که گفت دلم را سوزاند اما من تصمیمم را گرفته بودم نمیخواستم کسی من و دلوین را از دایی فرهاد دور کند.
آه کشیدم
_ این پتانسیل رو داره که هفته ی بعد دوباره بیاد اینجا اونم بخاطر اینکه بدونه چی به چیه
صدای زنگ در که آمد دایی فرهاد خندید
_نکنه خودشه. چقدر زود اومد.
لبخند زدم
_دیگه نه در این حد
پشت دربِ خانه صبوری بود دلوین را آورده بود. آنقدر دلتنگش بودم مه بی خیال حضور صبوری همانجا جلو در خم شدم در آغوشش گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم. از صبوری تشکر کردم و با دایی فرهاد تنهایشان گذاشتم. دلوین به محض دیدنم شروع کرد به دلبری کردن و من با جانِ دل حرف هایش را می شنیدم. خانه را بعد از رفتن مهمان ها مرتب کردم، وسایل مامان پوران را از گوشه و کنار خانه جمع کردم تا بعد سر فرصت فکری به حالشان بکنم. زندگی مان افتاده بود روی روال طبیعی خودش. با آنکه دایی فرهاد اجاره ی خانه ی طبقه بالا میگرفت و حقوق من هم کفاف زندگی راحتمان را می داد اما دایی فرهاد تصمیم گرفته بود دوباره کار کند. وقتی فهمیده بودم قصدش را به شوخی گفتم
_سر پیریُ معرکه گیری
دایی فرهاد خندید
_پدر سوخته من تازه اول جوونیمه پیر باباته
خندیدم.
_نه جدی دایی حقوق من که هست، اجاره خونه هم که هست. اون پولی هم که تو بازار دادی دست دوستتم سودش رو بهت میده. حوصله داری بری سر کار. تازه روزایی که من سرکارم دلوین چی میشه
دایی فرهاد با لبخند نگاهش را بین من و دلوین چرخاند
_فعلا که میبرمش با خودم وقتایی که تو کار داری بعدشم اون امیر علی که من دیدم نمیذاره زنُ بچه ش اینجا بمونن. خیلی زود میاد میبرتون
دلم برایش سوخت. داشت حساب تنهایی خودش را میکرد. بلند شدم، دستش را گرفتم و پشت دستش را بوسیدم
_دایی فرهاد هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. هیچ کس ها
«خدا کنه ای» که گفت دلم را سوزاند اما من تصمیمم را گرفته بودم نمیخواستم کسی من و دلوین را از دایی فرهاد دور کند.