Репост из: من دشمنت نیستم
198
به نظرم آن شب همه داشتند شب عجیبی را می گذراندند. هم همه از حرف زدن و باز کردن گره های کوری که بعد از سال ها هنوز هم وجود داشت آرام شده بودند هم هر کدام داشتند با وجدانشان دستُ پنجه نرم میکردند. صبح روز بعد همه عزم رفتن کردند. داشتم سفره ی صبحانه را جمع میکردم که مامان پرسید
_مگه تو با ما نمیای
سفره را تا کردم و کنار سماور گذاشتم. نگاهم به دنبال دایی فرهاد بود. خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم
_من نمیتونم بیام جایی مامان. الان یک و سال و خورده ای هست اینجا سرِ کارم. نمیتونم کارم رو رها کنم
بابا خودخواه جواب داد
_همونجا میری سر کار
سعی کردم محترمانه جواب دهم که دوباره دلخوری جدیدی به وجود نیاید
_آزمون دبیری دادم بابا. اینجا قبول شدم. تعهد ثبتی دادم تا چند سال اینجا کار کنم فقط. اگر مسئله ی کارم هم نبود نه میتونستم، نه میخواستم که دایی فرهاد رو تنها بذارم. شماها برید سراغ خونه زندگیتون. قرار که نیست دیگه همدیگه رو نبینیم بازم فرصت برای دیدن همدیگه پیش میاد.
امیر علی تک سرفه ای کرد قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند حاج خانوم صدایش زد
_امیر جان
امیر علی غرید
_بله، بله. اومدم. خنده ام گرفت. حاج خانوم سرِ بزنگاه مچش را گرفته بود. امیر علی با اجازه ای گفت و از خانه بیرون رفت. دست حاج خانوم را گرفتم و کمک کردم تا از خانه بیرون برود. دایی فرهاد به آغوشش کشید و دستش را بوسید. بقیه هم یکی یکی از حاج خانوم خداحافظی کردند. تنها که شدیم آهسته درِ گوشم زمزمه کرد
_فاصله گرفتن خیلی خوبه یغما. بیشتر قدرتو میدونن. اما نذار خیلی زیاد بشه مادر. باشه
_چشم ،چشم حواسم هست
دربِ ماشینِ امیر علی را باز کردم و کمک کردم تا حاج خانوم سوار شدم.
سرم توی ماشین بود و داشتم کم بندِ حاج خانوم را میبستم.
به نظرم آن شب همه داشتند شب عجیبی را می گذراندند. هم همه از حرف زدن و باز کردن گره های کوری که بعد از سال ها هنوز هم وجود داشت آرام شده بودند هم هر کدام داشتند با وجدانشان دستُ پنجه نرم میکردند. صبح روز بعد همه عزم رفتن کردند. داشتم سفره ی صبحانه را جمع میکردم که مامان پرسید
_مگه تو با ما نمیای
سفره را تا کردم و کنار سماور گذاشتم. نگاهم به دنبال دایی فرهاد بود. خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم
_من نمیتونم بیام جایی مامان. الان یک و سال و خورده ای هست اینجا سرِ کارم. نمیتونم کارم رو رها کنم
بابا خودخواه جواب داد
_همونجا میری سر کار
سعی کردم محترمانه جواب دهم که دوباره دلخوری جدیدی به وجود نیاید
_آزمون دبیری دادم بابا. اینجا قبول شدم. تعهد ثبتی دادم تا چند سال اینجا کار کنم فقط. اگر مسئله ی کارم هم نبود نه میتونستم، نه میخواستم که دایی فرهاد رو تنها بذارم. شماها برید سراغ خونه زندگیتون. قرار که نیست دیگه همدیگه رو نبینیم بازم فرصت برای دیدن همدیگه پیش میاد.
امیر علی تک سرفه ای کرد قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند حاج خانوم صدایش زد
_امیر جان
امیر علی غرید
_بله، بله. اومدم. خنده ام گرفت. حاج خانوم سرِ بزنگاه مچش را گرفته بود. امیر علی با اجازه ای گفت و از خانه بیرون رفت. دست حاج خانوم را گرفتم و کمک کردم تا از خانه بیرون برود. دایی فرهاد به آغوشش کشید و دستش را بوسید. بقیه هم یکی یکی از حاج خانوم خداحافظی کردند. تنها که شدیم آهسته درِ گوشم زمزمه کرد
_فاصله گرفتن خیلی خوبه یغما. بیشتر قدرتو میدونن. اما نذار خیلی زیاد بشه مادر. باشه
_چشم ،چشم حواسم هست
دربِ ماشینِ امیر علی را باز کردم و کمک کردم تا حاج خانوم سوار شدم.
سرم توی ماشین بود و داشتم کم بندِ حاج خانوم را میبستم.