Репост из: من دشمنت نیستم
192
دستش را به طرفم دراز کرد و گوشه ی شالم را گرفت
_بشین یغما. گرسنه نیستم. با تو که تعارف ندارم. بریم خونه میگم غذا بهم بدی.
_مطمئن
_آره عزیزم.
صدایش را کمی پایین آورد
_امیر علی رو ندیدی؟
لب گزیدم
_از وقتی اومدیم مسجد نه.
نگران گفت
_میدونم نهار نخورده. غذا نخوره سر درد میگیرش
گونه اش را بوسیدم و به شوخی گفتم
_پس بخاطر پسرِ لوستونِ که شما هم نهار نخوردید
سرانگشتانم را گرفت و نرم فشرد
_نه دخترم. فقط یه کم نگرانشم. چون خیلی خجالتیه
_ببینمش بهش میگم چقدر نگرانید تا غذاشو بخوره
آه کشید
_یغما
دستش را گرفتم
_جان
_راهی برا بخشش امیر علی وجود داره
گونه اش را بوسیدم و بلند شدم
_اگه تصمیم به بخشش داشتم حتمأ یه دلیل محکم برا اون بخشش بخاطر مهربونی شماست. من برم با اجازه تون مهمونای مامان پوران رو بدرقه کنم
حاج خانوم قانع شده بود که حرفی نزد اما با توپی که توی زمین من انداخته بود تا مدت ها فکرم را درگیر خودش کرده بود. مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند بعد از رفتنشان ما هم به خانه ی مامان پوران برگشتیم. مانده بودیم همان نزدیکان مامان پوران. تا غروب خانواده ی پدری دایی فرهاد و مامان هم از خانه ی مامان پوران رفتند. دوست داشتم بقیه هم کم کم بروند تا دلوین را زودتر به خانه برگردانم اما انگار آنها خیلی تمایلی به رفتن نداشتند که مامان به یکتا گفته بود
_یه فکری به حال شام کنین
خودش هم دست به کار درست کردنِ حلوا شد تا بین همسایه ها خیرات کند.
دستش را به طرفم دراز کرد و گوشه ی شالم را گرفت
_بشین یغما. گرسنه نیستم. با تو که تعارف ندارم. بریم خونه میگم غذا بهم بدی.
_مطمئن
_آره عزیزم.
صدایش را کمی پایین آورد
_امیر علی رو ندیدی؟
لب گزیدم
_از وقتی اومدیم مسجد نه.
نگران گفت
_میدونم نهار نخورده. غذا نخوره سر درد میگیرش
گونه اش را بوسیدم و به شوخی گفتم
_پس بخاطر پسرِ لوستونِ که شما هم نهار نخوردید
سرانگشتانم را گرفت و نرم فشرد
_نه دخترم. فقط یه کم نگرانشم. چون خیلی خجالتیه
_ببینمش بهش میگم چقدر نگرانید تا غذاشو بخوره
آه کشید
_یغما
دستش را گرفتم
_جان
_راهی برا بخشش امیر علی وجود داره
گونه اش را بوسیدم و بلند شدم
_اگه تصمیم به بخشش داشتم حتمأ یه دلیل محکم برا اون بخشش بخاطر مهربونی شماست. من برم با اجازه تون مهمونای مامان پوران رو بدرقه کنم
حاج خانوم قانع شده بود که حرفی نزد اما با توپی که توی زمین من انداخته بود تا مدت ها فکرم را درگیر خودش کرده بود. مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند بعد از رفتنشان ما هم به خانه ی مامان پوران برگشتیم. مانده بودیم همان نزدیکان مامان پوران. تا غروب خانواده ی پدری دایی فرهاد و مامان هم از خانه ی مامان پوران رفتند. دوست داشتم بقیه هم کم کم بروند تا دلوین را زودتر به خانه برگردانم اما انگار آنها خیلی تمایلی به رفتن نداشتند که مامان به یکتا گفته بود
_یه فکری به حال شام کنین
خودش هم دست به کار درست کردنِ حلوا شد تا بین همسایه ها خیرات کند.