Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
دستم را روی دستگیرهی در هال گذاشتم و در دل نالیدم «آخ لعنتی یه چیزی بگو، نذار برم»
در را باز کردم و قطره اشک دیگری چکید؛ من امشب دق میکردم.
_بمون!
یک لحظه خیال کردم اشتباه شنیدم، سرم به عقب چرخید و دیدمش که جلوی در آشپزخانه ایستاده.
نگاهم را که دید گفت:
_اینجوری نرو.
میان بغض و گریه گفتم:
_چرا؟ چیز دیگهای مونده بهم بگی؟
اخمهایش درهم و نگاهش رنجیده بود.
_گریه نکن.
دست آزادم را بالا آوردم و محکم زیر چشمهایم کشیدم.
_نمیخوام دلت برای اینا بسوزه. بگو دیگه چی تو دلت مونده؟
بداخلاق گفت:
_مزخرف گفتی مزخرف شنیدی.
دلخور و برافروخته خروشیدم:
_نه اتفاقا مزخرف نشنیدم، حرف دلتو شنیدم. خوب شد گفتی. برو... برو با همونا که مجبور نباشی دزدکی ببینیشون که واسه یه بوسه یه هفته تب و تشنج نکنن، اصلا ما دو تا رو چه به هم؟
آمدم بچرخم سمت در که با پشت دست راستش ضربهی آرامی به جایی نزدیک استخوان ترقوهام زد و توی صورتم غُرید:
_نمیفهمی نه؟
اشکهای گرفتارم روی گونههایم رها شدند و هِق زدم.
گریهام بیشتر عصبیاش کرد و صدایش بالا رفت:
_نمیفهمی من اون ده تا رو نمیخوام؟ من هیچ خریو نمیخوام، من توی احمقو میخوام که گند میزنی به همه چی!
مثل معتادی که به مواد عادت کرده باشد، داشتم میمُردم برای اینکه بخزم توی بغلش.
_آره اونی که گند میزنه منم، اونی که پای ده تا دیگه رو میکشونه وسط منم.
فکش قفل شده بود و با اخمی عمیق زل زده بود به چشمهای گریانم.
_عصبی شدم یه لحظه... گریه نکن.
خدایا! چرا دوست داشتن اینقدر درد داشت؟
چرا در این موقعیتِ نابسامان دلم ناز کردن و نوازش شدن میخواست؟!
مشتم را بالا بردم و توی سینهاش کوبیدم و میان اشکهای تمام نشدنیام گفتم:
_همهش دلمو میشکونی عوضی! نمیبخشمت.
مشت دوم را که روی سینهاش فرود آوردم دستم را گرفت و کشاندم توی بغلش.
سرم روی سینهاش قرار گرفت و دستهایش دور تنم پیچیدند.
دستم را بالا بردم، با ناخنهایم روی گردنش چنگ انداختم و هِق زدم:
_من هر وقت برم میتونم برگردم به چی حقی میگی رفتی دیگه برنگرد؟
یک دستش کمرم را گرفت و تنم را بیشتر به خودش فشرد و دست دیگرش را بالا آورد و توی دستم قفل کرد.
_نمیذارم بری که بخوای برگردی.
سرش را عقب کشید و بین تنهایمان فاصلهی کمی افتاد.
چشمهایش طولانی و عمیق نگاهم کردند و بعد صدای بمش توی گوشم نشست:
_چته تو؟ چرا اینقد اذیت میکنی؟
آرام لب زدم:
_تو نمیفهمی منو...
_بگو بفهمم.
_اگه من بهت میگفتم قبلا دوست پسر داشتم و با...
موهایم را رها کرد؛ انگشت اشارهاش را روی لبم فشار داد و با لحن پر از تهدیدی گفت:
_هیس! یه چیزی نگو بعدش پشیمون شی لیلی.
از سر بغض و حرص خندیدم.
_تو حتی طاقت نداری بشنویش اما من باید باهاش کنار بیام.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_نه ندارم. میگی چیکار کنم؟ برگردم عقب گذشتهمو عوض کنم؟
_چند نفر؟
_چی؟
_چند نفر تو زندگیت بودن؟
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟
یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلبتونو ذوب میکنه 🥲
دربارهی یه دختری به اسم لیلیه که تو خونوادهی سنتی و شلوغ به دنیا میاد و اولش از همسایهی جذاب سر کوچهشون متنفره ولی کم کم دلش براش میره و رابطهی پنهانیشو باهاش شروع میکنه و میشه دوست دخترش...
پر از عاشقانههای عمیق و دلنشینه، نه این عاشقانههای لوس و با جملههای قلمبه سلمبه.
فقط کافیه ده پارت اولیو بخونی تا بدونی چی میگم.
تمام اون حسها و هیجان اوایل رابطه رو براتون زنده میکنه.
اونجاها که شب و روز به هم دیگه پیام میدین،
اونجا که بعد از کلی قهر و دلخوری بالاخره آشتی میکنین... اونجاها که روت تعصب داره و دلت از غیرتش ضعف میره... اونجا که غرور و لجبازیتون گل میکنه و هر دوتون منتظرین اول اون یکی بیاد جلو و...
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
دستم را روی دستگیرهی در هال گذاشتم و در دل نالیدم «آخ لعنتی یه چیزی بگو، نذار برم»
در را باز کردم و قطره اشک دیگری چکید؛ من امشب دق میکردم.
_بمون!
یک لحظه خیال کردم اشتباه شنیدم، سرم به عقب چرخید و دیدمش که جلوی در آشپزخانه ایستاده.
نگاهم را که دید گفت:
_اینجوری نرو.
میان بغض و گریه گفتم:
_چرا؟ چیز دیگهای مونده بهم بگی؟
اخمهایش درهم و نگاهش رنجیده بود.
_گریه نکن.
دست آزادم را بالا آوردم و محکم زیر چشمهایم کشیدم.
_نمیخوام دلت برای اینا بسوزه. بگو دیگه چی تو دلت مونده؟
بداخلاق گفت:
_مزخرف گفتی مزخرف شنیدی.
دلخور و برافروخته خروشیدم:
_نه اتفاقا مزخرف نشنیدم، حرف دلتو شنیدم. خوب شد گفتی. برو... برو با همونا که مجبور نباشی دزدکی ببینیشون که واسه یه بوسه یه هفته تب و تشنج نکنن، اصلا ما دو تا رو چه به هم؟
آمدم بچرخم سمت در که با پشت دست راستش ضربهی آرامی به جایی نزدیک استخوان ترقوهام زد و توی صورتم غُرید:
_نمیفهمی نه؟
اشکهای گرفتارم روی گونههایم رها شدند و هِق زدم.
گریهام بیشتر عصبیاش کرد و صدایش بالا رفت:
_نمیفهمی من اون ده تا رو نمیخوام؟ من هیچ خریو نمیخوام، من توی احمقو میخوام که گند میزنی به همه چی!
مثل معتادی که به مواد عادت کرده باشد، داشتم میمُردم برای اینکه بخزم توی بغلش.
_آره اونی که گند میزنه منم، اونی که پای ده تا دیگه رو میکشونه وسط منم.
فکش قفل شده بود و با اخمی عمیق زل زده بود به چشمهای گریانم.
_عصبی شدم یه لحظه... گریه نکن.
خدایا! چرا دوست داشتن اینقدر درد داشت؟
چرا در این موقعیتِ نابسامان دلم ناز کردن و نوازش شدن میخواست؟!
مشتم را بالا بردم و توی سینهاش کوبیدم و میان اشکهای تمام نشدنیام گفتم:
_همهش دلمو میشکونی عوضی! نمیبخشمت.
مشت دوم را که روی سینهاش فرود آوردم دستم را گرفت و کشاندم توی بغلش.
سرم روی سینهاش قرار گرفت و دستهایش دور تنم پیچیدند.
دستم را بالا بردم، با ناخنهایم روی گردنش چنگ انداختم و هِق زدم:
_من هر وقت برم میتونم برگردم به چی حقی میگی رفتی دیگه برنگرد؟
یک دستش کمرم را گرفت و تنم را بیشتر به خودش فشرد و دست دیگرش را بالا آورد و توی دستم قفل کرد.
_نمیذارم بری که بخوای برگردی.
سرش را عقب کشید و بین تنهایمان فاصلهی کمی افتاد.
چشمهایش طولانی و عمیق نگاهم کردند و بعد صدای بمش توی گوشم نشست:
_چته تو؟ چرا اینقد اذیت میکنی؟
آرام لب زدم:
_تو نمیفهمی منو...
_بگو بفهمم.
_اگه من بهت میگفتم قبلا دوست پسر داشتم و با...
موهایم را رها کرد؛ انگشت اشارهاش را روی لبم فشار داد و با لحن پر از تهدیدی گفت:
_هیس! یه چیزی نگو بعدش پشیمون شی لیلی.
از سر بغض و حرص خندیدم.
_تو حتی طاقت نداری بشنویش اما من باید باهاش کنار بیام.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_نه ندارم. میگی چیکار کنم؟ برگردم عقب گذشتهمو عوض کنم؟
_چند نفر؟
_چی؟
_چند نفر تو زندگیت بودن؟
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟
یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلبتونو ذوب میکنه 🥲
دربارهی یه دختری به اسم لیلیه که تو خونوادهی سنتی و شلوغ به دنیا میاد و اولش از همسایهی جذاب سر کوچهشون متنفره ولی کم کم دلش براش میره و رابطهی پنهانیشو باهاش شروع میکنه و میشه دوست دخترش...
پر از عاشقانههای عمیق و دلنشینه، نه این عاشقانههای لوس و با جملههای قلمبه سلمبه.
فقط کافیه ده پارت اولیو بخونی تا بدونی چی میگم.
تمام اون حسها و هیجان اوایل رابطه رو براتون زنده میکنه.
اونجاها که شب و روز به هم دیگه پیام میدین،
اونجا که بعد از کلی قهر و دلخوری بالاخره آشتی میکنین... اونجاها که روت تعصب داره و دلت از غیرتش ضعف میره... اونجا که غرور و لجبازیتون گل میکنه و هر دوتون منتظرین اول اون یکی بیاد جلو و...
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0