Репост из: من دشمنت نیستم
107
کلافه ام میکرد گاهی اوقات. خدا خدا میکردم تند تر روزهای باقی مانده ی محرمیت لعنتی مان بگذرد تا از دستش راحت میشدم.به هر جان کندنی که بود سه روز باقی مانده را در خانه ی امیر علی ماندم. از خوش شانسی ام بود که همان روز بعد از تماس یکتا موعدِ ماهیانه ام شروع شده بود..با تمام دردی که داشتم اما از اتفاق پیش آمده خوشحال بودم. به لطف خرید های شب قبل هیچ کمبودی برای گذراندن آن چند روز در خانه ی امیر علی نداشتم. فقط باید بیشتر استراحت می کردم و با این مردِ عصیانگر کل کل نمیکردم وگرنه مطمئن بودم آن بگو مگو فقط حالِ روحی خودم را بدتر خواهد کرد. دل درد و کمر دردی که از صبح شروع شده بود همچنان ادامه داشت و حتی نتوانسته بودم غذایی درست کنم. امیر علی به اتاق آمد. لبه ی تخت نشست و پرسید
_تا کی میخوای بمونی تو این اتاق؟ معلوم هست؟ حوصله م سر رفت
بی حال جواب دادم
_حالم بده. ماهیانه ام. میفهمی. برو بیرون دست از سرم بردار
دست روی موهایم کشید
_خب زودتر میگفتی
از روی تخت که بلند شد زدم زیرِ گریه. توقع داشتم بماند، حرف بزند و دلداری ام بدهد حتی اگر دشمنم هم بود. عصبانی از رفتنش چشم بستم. امیدوار بودم بتوانم کمی بخوابم. اما مگر می شد.کمی که گذشت با احساس گرمای چیزی روی شکمم چشم باز کردم. امیر علی با جدیت تمام داشت نگاهم میکرد و کیسه ی آب گرم را با دستش روی شکمم نگه داشته بود
سپاسگذار نگاهش کردم
_بده خودم بگیرمش خسته میشی تو
دستش را که برداشت دلم گرفت. فکر نمیکردم آن همه زود از موضعش کوتاه بیاید. اما در نهایت تعجب پشت سرم دراز کشید و مشغول ماساژ دادن کمرم شد..
_همیشه همینقدر درد داری؟
_همیشه همینقدر درد دارم. تازه وقتی یوسف بام کل کل میکردُ اعصابم رو به هم می ریخت دردم بیشتر خودشو نشون میداد.
کلافه ام میکرد گاهی اوقات. خدا خدا میکردم تند تر روزهای باقی مانده ی محرمیت لعنتی مان بگذرد تا از دستش راحت میشدم.به هر جان کندنی که بود سه روز باقی مانده را در خانه ی امیر علی ماندم. از خوش شانسی ام بود که همان روز بعد از تماس یکتا موعدِ ماهیانه ام شروع شده بود..با تمام دردی که داشتم اما از اتفاق پیش آمده خوشحال بودم. به لطف خرید های شب قبل هیچ کمبودی برای گذراندن آن چند روز در خانه ی امیر علی نداشتم. فقط باید بیشتر استراحت می کردم و با این مردِ عصیانگر کل کل نمیکردم وگرنه مطمئن بودم آن بگو مگو فقط حالِ روحی خودم را بدتر خواهد کرد. دل درد و کمر دردی که از صبح شروع شده بود همچنان ادامه داشت و حتی نتوانسته بودم غذایی درست کنم. امیر علی به اتاق آمد. لبه ی تخت نشست و پرسید
_تا کی میخوای بمونی تو این اتاق؟ معلوم هست؟ حوصله م سر رفت
بی حال جواب دادم
_حالم بده. ماهیانه ام. میفهمی. برو بیرون دست از سرم بردار
دست روی موهایم کشید
_خب زودتر میگفتی
از روی تخت که بلند شد زدم زیرِ گریه. توقع داشتم بماند، حرف بزند و دلداری ام بدهد حتی اگر دشمنم هم بود. عصبانی از رفتنش چشم بستم. امیدوار بودم بتوانم کمی بخوابم. اما مگر می شد.کمی که گذشت با احساس گرمای چیزی روی شکمم چشم باز کردم. امیر علی با جدیت تمام داشت نگاهم میکرد و کیسه ی آب گرم را با دستش روی شکمم نگه داشته بود
سپاسگذار نگاهش کردم
_بده خودم بگیرمش خسته میشی تو
دستش را که برداشت دلم گرفت. فکر نمیکردم آن همه زود از موضعش کوتاه بیاید. اما در نهایت تعجب پشت سرم دراز کشید و مشغول ماساژ دادن کمرم شد..
_همیشه همینقدر درد داری؟
_همیشه همینقدر درد دارم. تازه وقتی یوسف بام کل کل میکردُ اعصابم رو به هم می ریخت دردم بیشتر خودشو نشون میداد.