#پارت_179
#چترهای_وارونه
#لیلاغلطانی
بعد از شام ظرفها را جمع کردیم ولی زندایی محمد نگذاشت من در شستن آنها کمک کنم، گفت؛ تو عروسی و مهمان، دخترها هستن، میشورن.
وقتی دستم را برای گذاشتن ظرف روی ظرفشویی جلو بردم، آستین بلوزم بالا رفت و قسمتی از کبودی مچم دیده شد، زهرا که مشغول جابجایی وسایل روی سینک بود متوجه شد و پرسید:
- وای دستت چی شده رویاجون، چه بد کبود شده.
بر خودم بابت بیمبالاتیام لعنت فرستادم، چند روز مدام مواظب بودم تا چشم کسی به جای ضربه.های کمربند نیفتد ولی حالا بر اثر بیدقتی ام متوجه شده بودند.
به زور لبخند زدم:
- موقع شستن ظرف خورده به گوشۀ سینک ظرفشویی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت تا با دقت نگاه کند:
- چه بد هم کبود شده ای وای!
گوهر پی حرفش را گرفت:
- باید حواستو جمع میکردی خوب.
زیر چشمی نگاهم را به مادر و خانمجان دادم، اگر خانوادۀ حاج یدالله شاهکار اصلی سیدکریم که زیر لباسهایم پنهان بود را میدیدند چه می شد.
هر کس حرفی میزد و نظری میداد باز هم سپر بلای خانواده شده بودم، متهم به سربههوایی که موقع کار حواسم را جمع نمیکنم تا بلایی سر خودم نیاورم.
دقایقی بعد ابوالفضل به طبقۀ بالا آمد و گفت پدر خواسته آمادۀ رفتن شویم.
تهمینه خانم به اتاق رفته بود و من ناخودآگاه منتظر بودم برایم پاگشا چه میدهد که نایلون کوچکی در دست به پذیرایی برگشت.
جلوی من که رسید نایلون را به سمتم دراز کرد:
- حاج یدالله برا هر کدوم عروسها از مکه چادرشب آورده بود اینم به نیت عروس محمد خریده اون زمون.. قسمت تو بوده.
با مادر همزمان تشکر کردیم.
تا به خانه برسیم حرفی زده نشد، مادر حوصله نداشت طفلی خسته بود امروز بار زیادی متحمل شده بود، بدون حرف سراغ رختخوابها رفت و آنها را آورد.
مرا هم صدا زد:
- رویا بیا جای بابا و خانجونو ببر.
پدر بدون حرف به تلویزیون نگاه میکرد، هنوز میانهام با محسن خوب نبود، وقتی توی اتاق خواب بود من در پذیرایی بودم و برعکس.
حالا هم دلم نمیخواست برای بردن رختخواب پدر به اتاق بروم تا با محسن روبرو شوم.
خانمجان چه عجب حرفی زد:
- زوده، سیدکریم داره تلویزیون میبینه.
مادر نفسش را بیرون داد:
- روز سختی بود، من که خیلی خستهام.
خانم جان نگاهش را به پدر دوخت:
- باشه حالا یکم دیگه میخوابیم.
دلش نمیخواست قبل از اینکه پدر بخوابد کسی به رختخواب برود، پدر هم که امشب سنت شکنی کرده و برخلاف هر شب که تا ساعت ده میخوابید انگار به لج مادر نمیخواست حالاحالاها بخوابد.
خانمجان صحبت را به خانۀ حاج یدالله کشاند:
- بیار ببینم چادرتو رویا!
پدر باز بدون حرف نگاهش را به نایلون در دست من و سپس به تلویزیون داد
#چترهای_وارونه
#لیلاغلطانی
بعد از شام ظرفها را جمع کردیم ولی زندایی محمد نگذاشت من در شستن آنها کمک کنم، گفت؛ تو عروسی و مهمان، دخترها هستن، میشورن.
وقتی دستم را برای گذاشتن ظرف روی ظرفشویی جلو بردم، آستین بلوزم بالا رفت و قسمتی از کبودی مچم دیده شد، زهرا که مشغول جابجایی وسایل روی سینک بود متوجه شد و پرسید:
- وای دستت چی شده رویاجون، چه بد کبود شده.
بر خودم بابت بیمبالاتیام لعنت فرستادم، چند روز مدام مواظب بودم تا چشم کسی به جای ضربه.های کمربند نیفتد ولی حالا بر اثر بیدقتی ام متوجه شده بودند.
به زور لبخند زدم:
- موقع شستن ظرف خورده به گوشۀ سینک ظرفشویی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت تا با دقت نگاه کند:
- چه بد هم کبود شده ای وای!
گوهر پی حرفش را گرفت:
- باید حواستو جمع میکردی خوب.
زیر چشمی نگاهم را به مادر و خانمجان دادم، اگر خانوادۀ حاج یدالله شاهکار اصلی سیدکریم که زیر لباسهایم پنهان بود را میدیدند چه می شد.
هر کس حرفی میزد و نظری میداد باز هم سپر بلای خانواده شده بودم، متهم به سربههوایی که موقع کار حواسم را جمع نمیکنم تا بلایی سر خودم نیاورم.
دقایقی بعد ابوالفضل به طبقۀ بالا آمد و گفت پدر خواسته آمادۀ رفتن شویم.
تهمینه خانم به اتاق رفته بود و من ناخودآگاه منتظر بودم برایم پاگشا چه میدهد که نایلون کوچکی در دست به پذیرایی برگشت.
جلوی من که رسید نایلون را به سمتم دراز کرد:
- حاج یدالله برا هر کدوم عروسها از مکه چادرشب آورده بود اینم به نیت عروس محمد خریده اون زمون.. قسمت تو بوده.
با مادر همزمان تشکر کردیم.
تا به خانه برسیم حرفی زده نشد، مادر حوصله نداشت طفلی خسته بود امروز بار زیادی متحمل شده بود، بدون حرف سراغ رختخوابها رفت و آنها را آورد.
مرا هم صدا زد:
- رویا بیا جای بابا و خانجونو ببر.
پدر بدون حرف به تلویزیون نگاه میکرد، هنوز میانهام با محسن خوب نبود، وقتی توی اتاق خواب بود من در پذیرایی بودم و برعکس.
حالا هم دلم نمیخواست برای بردن رختخواب پدر به اتاق بروم تا با محسن روبرو شوم.
خانمجان چه عجب حرفی زد:
- زوده، سیدکریم داره تلویزیون میبینه.
مادر نفسش را بیرون داد:
- روز سختی بود، من که خیلی خستهام.
خانم جان نگاهش را به پدر دوخت:
- باشه حالا یکم دیگه میخوابیم.
دلش نمیخواست قبل از اینکه پدر بخوابد کسی به رختخواب برود، پدر هم که امشب سنت شکنی کرده و برخلاف هر شب که تا ساعت ده میخوابید انگار به لج مادر نمیخواست حالاحالاها بخوابد.
خانمجان صحبت را به خانۀ حاج یدالله کشاند:
- بیار ببینم چادرتو رویا!
پدر باز بدون حرف نگاهش را به نایلون در دست من و سپس به تلویزیون داد