کانال رمان های لیلا غلطانی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


چاپ شده:
بعدازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر
در دست چاپ:
پرسه‌‌در‌خیال‌تو
چترهای‌وارونه
آفلاین؛ زغال‌های‌خاموش _ عالم‌تاج
ارتباط با نویسنده
@leilaghaltani
🚫 کپی‌برداری رمان تحت هر عنوان، حتی با ذکر نام نویسنده #ممنوع‌ و #حرام است و #پیگرد قانونی دارد

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️

#شروع_رمان_جذاب_چترهای_وارونه
دوستان جدید خیلی خوش اومدین 😍

عزیزانی که مایلبد در کانال ویژه #چترهای‌وارونه حضور داشته باشید، ( پارت‌ها تو کانال vip چهل پارت جلوتر از کانال اصلی هست )
برای عضویت مبلغ 20 هزار تومان به شماره حساب👇👇👇
6037-9972-6631-7396
بنام #لیلا‌غلطانی
واریز کرده و فیش رو همراه نام و نام خانوادگی برای ادمینم ارسال کنید تا در کانال وی‌آی‌پی عضوتون کنه👇👇👇

@Diamond7766


Репост из: پشتیبانی میلیاردرها
🛑سلام
من یه خانم هستم!
ماهی #۱۵_میلیون درآمد دارم از #بورس
پس انداز پنج ساله گذشتم، #یه_میلیارد شده!

✍ ایا دنبال یادگیری #رایگان_بورس هستید؟؟
✍ایا دنبال یه راه برای #ثروتمند شدن هستید ؟؟
✍ایا می خواید استاد سرمایه گذاری بشید؟؟

خواهش می کنم برای یه بار هم که شده به کانال زیر سر بزنید تا زندگی تون متحول شه🙏👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD6ovhX_d_keApGz3Q


Репост из: ‘°ºø•❤•.¸ḁṝḁṃ_ṝḙṧḁ ¸.•❤•øº°‘
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
پیش #خاله ام زندگی می کردم، از بچگی از جسارتم و حاضر جوابیم #متنفر بودن. به زور من و نامزد پسر خاله ام، آتاش کردن در حالی که می دونستن #عاشق همکلاسیم شدن. می خواستم با سعید فرار کنم و از این #جهنم برم، اما درست همون شبی که هیچ کس خونه نبود، آتاش اومد خونه، #مست بود و عصبی.
می گفت کس دیگه ای رو دوست داشته اما من #وبالش شدم، می گفت حالا که تو دستشم چرا ازم استفاده نکنه،استفاده کرد، به راحتی همه #چیزمو گرفت...🔞 دو ماه طول کشید تا به خودم بیام، وقتی رفتم #دانشگاه از آتاش جدا شده بودم اما دیگه نمی تونستم با سعید باشم، دقیقا همون روز آتاش به عنوان استاد #جایگزین اومد دانشگاه مغرور و عصبی! وقتی که سعید میخواست باهام حرف بزنه برگه ی آزمایشم رو بهش نشون داد...من #بچه ی آتاش و توی شکم داشتم!
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJrxvJJOG7lEhxqg
#بزرگسال🔞 #هیجانی🔥


Репост из: ცคʀคภ
sticker.webp
4.3Кб


Репост из: Mirroring Bot
تاحالا دیدی دختر و پسری همخونه باشن و روی یه تخت بخوابن، ولی هيچوقت همدیگه رو ندیده باشن... 😳😳😟😟

تیفانی بعد از #خیانت دوست پسرش مجبور میشه از خونه‌اش بیاد بیرون ولی واسه #اجاره‌خونه پول کم داره. لیون هم برای نجات برادرش از #زندان به پول احتیاج داره.

تیفانی ویراستاره و روزها سرکار میره و لیون پرستاره و شب‌ها کار می‌کنه.

دوستاشون فکر می‌کنن این دوتا دیوونه شدن، ولی چاره دیگه‌ای ندارن. با اینکه تابه‌حال همدیگه رو ندیدن و شاید هیچوقت هم نبینن، ولی مجبور میشن طبق شرایطی #عجیب با هم #همخونه بشن و حتی روی یه #تخت بخوابن...

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

دختره روزکاره و پسره شب‌کار. همخونه هستن ولی هیچوقت همدیگه رو نمی‌بینن، اما تا کی؟؟ 😏😏

🏆نامزد جایزه بهترین رمان عاشقانه سال 2019🏆

#عاشقانه
#همخونه‌ای
#بدون‌سانسور ❌

#ورود_زیر_18_سال_ممنوع 🔞

https://t.me/joinchat/AAAAAEkHE8XqoZgpG5g2XQ


Репост из: @AxNegarBot
#شرطبندی

#بزرگسال #عاشقانه #طنز

شانا دو اسکناس پنج دلاری از جیبش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت: «سر ده دلار باهات #شرط می‌بندم که نمی‌تونی دوباره #بوسش کنی.»

کال گفت: «با من از این شوخی‌ها نکن.» و به #بلایی فکر کرد که اگه سعی می‌کرد مین رو ببوسه، سرش می‌اومد. گفت: «بعدشم، شرط نمی‌بندم.»

شانا سرش رو کج کرد و گفت: «خیلی خب. پس سر ده دلار باهات شرط می‌بندم که می‌تونی همینجا بوسش کنی.»

کال گفت: «چت شده؟ از کی تا حالا #منحرف شدی و میخوای بوسه دو نفر دیگه رو تماشا کنی؟»

صدای مین از پشت سر کال بلند شد و جفت‌شون رو ترسوند: «فکر می‌کردم قراره دیگه هیچوقت روی من شرط نبندی.»

کال به صورت خشمگین مین نگاه کرد. لب پایینش با ناراحتی جلو اومده بود و به کال یادآوری کرد که باید از مین فاصله بگیره.

کال گفت: «من همچین حرفی نزدم. بعدشم، چی باعث شده فکر کنی که من...»

مین گفت: «جفت‌تون به من خیره شده بودید و پول روی پیشخوانه. قبلا هم چنین #صحنه‌ای رو دیدم.» چشم‌هاش از شدت خشم تیره شده بود و به کال چشم‌غرّه می‌رفت. نفس کال #سنگین و بدنش #داغ شد. یاد اون روز افتاد.

شانا گفت: «کال سر تو شرط نبست. من بستم.»

کال یه اسکناس ده دلاری از جیبش بیرون آورد و روی اسکناس‌های پنج دلاری شانا گذاشت و گفت: «تو بردی.» و به سمت مین خم شد.

مین گفت: «آره تو راست می‌گی کال بی‌گناهه...» ولی با خم شدن کال به سمتش، حرفش نصفه موند.

چشم‌هاش گشاد و #لب‌هاش از هم باز شد و گفت: «هی...» و همون لحظه لب‌های کال روی لب‌هاش قرار گرفت.

https://t.me/joinchat/AAAAAEkHE8XqoZgpG5g2XQ


Репост из: انجمن رمان‌های واقعی💛
‌‌- حسام! حسام!
مشتش را به در می‌کوبید و جیغ می‌زد‌.
- باز کن این لامصبو! حسااام!
سگ از پشت سر پارس می‌کرد و شک نداشت، حسام از پشت در صدایش را می‌شنود. جیغ زد:
- حساااامممم! من می‌ترسم!
داشت به گریه می‌افتاد. بعد از دعوای وحشتناکشان، حسام او را از خانه بیرون کرده بود. او مانده بود و یک سگ وحشی هار که داشت نزدیکش می‌شد، شب سرد و برفی لندن، و شوهر اجباری‌ای که قصد نداشت در خانه را به رویش باز کند.
با رعشه و وحشت، نگاهش را به سگ بزرگ سیاه دوخت و هق هق کنان مشتش را به در کوبید:
- تو رو خدا... حسام...
سگ حالا فقط یک قدم با او فاصله داشت. باید چه می‌کرد؟ می‌دوید؟ جیغ می‌زد؟ هیچ یک دوای ترسش نبودند!
ققط یک لحظه متوجه باز شدن در شد و تن لرزانش در آغوش حسام رها شد. نجاتش داده بود!
https://t.me/joinchat/AAAAAEaAc5n7MiuuNnej7g
شرح زندگی واقعی سوپراستار مشهور ایرانی که نامش در انتها ذکر می‌شه👆
#ظرفیت‌عضویت‌از‌حالاپونزده‌نفر❌🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEaAc5n7MiuuNnej7g


Репост из: Неизвестно
AnimatedSticker.tgs
41.9Кб


Репост из: گسترده مهربانی
✨🔹✨🔹✨🔹✨

مامانم با چادر سفید و آرایش ملیح صورتش جذاب شده بود. کنار داماد که بابای امیر، عشق زندگیم بود نشسته بود و منتظر جاری شدن خطبه عقد بود.
سی سال بود بهم نرسیده بودن، سی سال بود تو عشق هم سوخته بودن، از هم جدا شده بودن، همو ندیده بودن.
جلوی اشک‌هام رو گرفتم و نگاهم رو به امیر دوختم.
لبخند تلخ و غمگینی زد. از عشقمون به خاطر عشق مادر پدرمون گذشته بودیم.
قلبم می‌سوخت، دلم آتیش می‌گرفت. برای مامانم خوشحال بودم، برای خودم خون گریه می‌کردم. امیرو از دست می‌دادم، می‌شد برادرم... باور نمی‌کردم.
امیر یک دفعه دستم رو گرفت و به پشت باغ برد. می‌تونستم اشک تو چشم‌هاش رو ببینم. امیر من رو به دیوار خونه باغ چسبوند و پیشونی‌ش روی پیشونی‌م گذاشت.
با بغض گفتم: چی کار می‌کنی امیر؟
آمیز گونه‌ام رو بوسید، پیشونیم رو بوسید و نگاهش به لب هام بود، داشت آتیش می‌گرفت، داشتم آتیش می‌گرفتم.
- می‌خوام ببوسمت مارال. می‌خوام ببوسمت برای آخرین بار، قبل از اینکه اون عقد لعنتی جاری بشه، قبل از اینکه بله بگن، قبل از اینکه خواهر برادر...
لب گزید و ادامه نداد. باورش سخت بود. پنج سال عاشق هم بودیم، پنج سال عاشقانه همو بوسیدم و باهم خندیدیم و گریه کردیم.
خودم برای بوسیدن پا پیش گذاشتم و ، برای آخرین بار، با لذت و بغض، با درد و ناراحتی. عشقم می‌سوخت، جونم می‌سوخت. می‌خواستم بمیرم.
بوسه‌های شیرین اما تلخ... بوسه‌های آخر، بوسه‌های خداحافظی با عشقمون.
اشک هام می‌ریخت و می‌بوسیدمش.
- امیر...
- جان امیر...
- باید از هم دور شیم، نمی‌تونیم باهم تو یک خونه باشیم من تحمل ندارم.
امیر لب گزید و مردونه گریه کرد.
- نمی‌تونم مارال، نمی‌تونم نبینمت.
- امیر دیگه وقتشه بهت بگم...

#آخرین_بوسه ❤️💚
#مرگ_یک_عشق 🖤💔

https://t.me/joinchat/AAAAAFHh7P09bESM2gUo7Q

وقتی فهمیدم مامانم #معشوقه پدر کسیِ که دوستش دارم، دنیا دور سرم خراب شد وقتی عقد کردن وقتی عشقم دیگه نمی‌تونست شوهرم باشه، من...
🚫#عاشقانه_ممنوعه
♨️#عشق_بین_پدر_و_مادر
🚫#جدایی
https://t.me/joinchat/AAAAAFHh7P09bESM2gUo7Q


Репост из: Неизвестно
sticker.webp
12.9Кб


Репост из: گسترده مهربانی
با چشمهای اشکی به شوهرم که داشت با همسر دومش خلوت میکرد خیره شدم دستی روی شکم برآمده ام کشیدم.شش ماه بود حامله بودم اما شوهرم نمیدونست چون حتی بهم‌نگاه هم نمیکرد.فکر میکرد نازام، اما حالا رفته زن گرفته.صدای خوشحال همسر جدیدش نفس اومد_هامین عشقم من حامله ام
_چی جدی میگی یعنی من دارم پدر میشم
_آره عشقم...با چشمهای پر از اشک به هامین خیره شده بودم که دستش و روی شکم نفس گذاشت و قربون صدقه اش رفت چیزی که من حسرتش رو داشتم اون داشت خرج همسر جدیدش میکرد.دستم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:_غصه نخور مامانی بابا عاشقته من میدونم بابات ما رو دوست داره💔
با شنیدن صدای هامین وحرفی ک زد حس کردم دنیا رو سرم آوار شد_باید اون زن نازا رو طلاق بدم نمیخوام تو این دوران اذیت بشی خانوممم
لبخند تلخی زدم وقرص برنج برداشتم و از اتاقم خارج شدم رو به هامین که با تعجب نگاهم می کرد گفتم:_من حامله بودم اما هیچ وقت نفهمیدی💔با چشمهای اشکی به چشمهاش خیره شدم و گفتم:دوستت دارم عشقم خوشبخت بشی منو بچم مانعی برای شما نمیشیم💔قرص برنج و خوردم که صدای دادش بلند شد_عشقم غلط کردم چیکار کردی لبخند تلخی روی لبهام نشست و تاریکی مطلق...
https://t.me/joinchat/AAAAAD_hvxAOBP_2s3eYUw


پارت اول❤️


♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️

#شروع_رمان_جذاب_چترهای_وارونه
دوستان جدید خیلی خوش اومدین 😍

کانال رمان های #لیلا‌غلطانی در پیام رسان #ایتا
https://eitaa.com/leilaghaltani

آدرس اینستاگرام نوبسنده👇
فالو کنید همدیگه رو داشته باشیم
https://instagram.com/leilaghaltani



#قابل‌توجه دوستان و مخاطبین گل
🥰🥰🥰
چند عدد کتاب #بعد‌ازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر
نوشته‌ی #لیلا‌غلطانی
با امضای #نویسنده و با تخفیف 10 درصد و ارسال #رایگان موجوده
برای سفارش پی وی پیام بدید کتاب بنام خودتان امضا شده و ارسال شود
با تشکر
@leilaghaltani
@diamond7766


عزیزانی که مایلبد در کانال ویژه #چترهای‌وارونه حضور داشته باشید، ( پارت‌ها تو کانال vip چهل پارت جلوتر از کانال اصلی هست )
برای عضویت مبلغ 20 هزار تومان به شماره حساب👇👇👇
6037-9972-6631-7396
بنام #لیلا‌غلطانی
واریز کرده و فیش رو همراه نام و نام خانوادگی برای ادمینم ارسال کنید تا در کانال وی‌آی‌پی عضوتون کنه👇👇👇

@Diamond7766


#پارت_جدید
تقدیم نگاه مهربون شما


#پارت_179
#چترهای_وارونه
#لیلا‌غلطانی


بعد از شام ظرف‌ها را جمع کردیم ولی زندایی محمد نگذاشت من در شستن آن‌ها کمک کنم، گفت؛ تو عروسی و مهمان، دخترها هستن، می‌شورن.
وقتی دستم را برای گذاشتن ظرف روی ظرفشویی جلو بردم، آستین بلوزم بالا رفت و قسمتی از کبودی مچم دیده شد، زهرا که مشغول جابجایی وسایل روی سینک بود متوجه شد و پرسید:
- وای دستت چی شده رویاجون، چه بد کبود شده.
بر خودم بابت بی‌مبالاتی‌ام لعنت فرستادم، چند روز مدام مواظب بودم تا چشم کسی به جای ضربه.های کمربند نیفتد ولی حالا بر اثر بی‌دقتی ام متوجه شده بودند.
به زور لبخند زدم:
- موقع شستن ظرف خورده به گوشۀ سینک ظرفشویی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت تا با دقت نگاه کند:
- چه بد هم کبود شده ای وای!
گوهر پی حرفش را گرفت:
- باید حواستو جمع می‌کردی خوب.
زیر چشمی نگاهم را به مادر و خانم‌جان دادم، اگر خانوادۀ حاج یدالله شاهکار اصلی سیدکریم که زیر لباس‌هایم پنهان بود را می‌دیدند چه می شد.
هر کس حرفی می‌زد و نظری می‌داد باز هم سپر بلای خانواده شده بودم، متهم به سربه‌هوایی که موقع کار حواسم را جمع نمی‌کنم تا بلایی سر خودم نیاورم.
دقایقی بعد ابوالفضل به طبقۀ بالا آمد و گفت پدر خواسته آمادۀ رفتن شویم.
تهمینه خانم به اتاق رفته بود و من ناخودآگاه منتظر بودم برایم پاگشا چه می‌دهد که نایلون کوچکی در دست به پذیرایی برگشت.
جلوی من که رسید نایلون را به سمتم دراز کرد:
- حاج یدالله برا هر کدوم عروس‌ها از مکه چادرشب آورده بود اینم به نیت عروس محمد خریده اون زمون.. قسمت تو بوده.
با مادر همزمان تشکر کردیم.
تا به خانه برسیم حرفی زده نشد، مادر حوصله نداشت طفلی خسته بود امروز بار زیادی متحمل شده بود، بدون حرف سراغ رختخواب‌ها رفت و آن‌ها را آورد.
مرا هم صدا زد:
- رویا بیا جای بابا و خانجونو ببر.
پدر بدون حرف به تلویزیون نگاه می‌کرد، هنوز میانه‌ام با محسن خوب نبود، وقتی توی اتاق خواب بود من در پذیرایی بودم و برعکس.
حالا هم دلم نمی‌خواست برای بردن رختخواب پدر به اتاق بروم تا با محسن روبرو شوم.
خانم‌جان چه عجب حرفی زد:
- زوده، سیدکریم داره تلویزیون می‌بینه.
مادر نفسش را بیرون داد:
- روز سختی بود، من که خیلی خسته‌ام.
خانم جان نگاهش را به پدر دوخت:
- باشه حالا یکم دیگه می‌خوابیم.
دلش نمی‌خواست قبل از این‌که پدر بخوابد کسی به رختخواب برود، پدر هم که امشب سنت شکنی کرده و برخلاف هر شب که تا ساعت ده می‌خوابید انگار به لج مادر نمی‌خواست حالاحالاها بخوابد.
خانم‌جان صحبت را به خانۀ حاج یدالله کشاند:
- بیار ببینم چادرتو رویا!
پدر باز بدون حرف نگاهش را به نایلون در دست من و سپس به تلویزیون داد


♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️

#شروع_رمان_جذاب_چترهای_وارونه
دوستان جدید خیلی خوش اومدین 😍

کانال رمان های #لیلا‌غلطانی در پیام رسان #ایتا
https://eitaa.com/leilaghaltani

آدرس اینستاگرام نوبسنده👇
فالو کنید همدیگه رو داشته باشیم
https://instagram.com/leilaghaltani



#قابل‌توجه دوستان و مخاطبین گل
🥰🥰🥰
چند عدد کتاب #بعد‌ازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر
نوشته‌ی #لیلا‌غلطانی
با امضای #نویسنده و با تخفیف 10 درصد و ارسال #رایگان موجوده
برای سفارش پی وی پیام بدید کتاب بنام خودتان امضا شده و ارسال شود
با تشکر
@leilaghaltani
@diamond7766


عزیزانی که مایلبد در کانال ویژه #چترهای‌وارونه حضور داشته باشید، ( پارت‌ها تو کانال vip چهل پارت جلوتر از کانال اصلی هست )
برای عضویت مبلغ 20 هزار تومان به شماره حساب👇👇👇
6037-9972-6631-7396
بنام #لیلا‌غلطانی
واریز کرده و فیش رو همراه نام و نام خانوادگی برای ادمینم ارسال کنید تا در کانال وی‌آی‌پی عضوتون کنه👇👇👇

@Diamond7766


Репост из: سیاه سفید
@siahesefid

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام )
میلاد ضامن آهو
آقای مهربانی‌ها
سرور بی‌پناهان
امام رضا(ع)
بر تمام مسلمین جهان مبارک
❤️🌺


Репост из: چترهای وارونه
قابل توجه دوستان و مخاطبین گل
🥰🥰🥰
چند عدد کتاب #بعد‌ازتوفصلی‌هست‌به‌اسم‌زمستان‌تر
نوشته‌ی #لیلا‌غلطانی
با امضای #نویسنده و با تخفیف 10 درصد و ارسال #رایگان موجوده
برای سفارش پی وی پیام بدید کتاب بنام خودتان امضا شده و ارسال شود
با تشکر
@leilaghaltani
@diamond7766


با تبریک میلاد #امام_رضا_علیه‌السلام

#پارت‌های_عیدی تقدیم شما مهربونا
😍😍😍

عزیزانی که مایلبد در کانال ویژه #چترهای‌وارونه حضور داشته باشید، ( پارت‌ها تو کانال vip چهل پارت جلوتر از کانال اصلی هست )
برای عضویت مبلغ 20 هزار تومان به شماره حساب👇👇👇
6037-9972-6631-7396
بنام #لیلا‌غلطانی
واریز کرده و فیش رو همراه نام و نام خانوادگی برای ادمینم ارسال کنید تا در کانال وی‌آی‌پی عضوتون کنه👇👇👇

@Diamond7766


#پارت_178
#چترهای_وارونه
#لیلا‌غلطانی


جمع خانوادگی بود ولی نمی‌دانم چرا موقع شام سفرۀ جداگانه‌ای در طبقۀ پایین برای مردها و سفره‌ای در بالا برای زنان انداختند، ما از این برنامه‌ها نداشتیم، فقط برای این‌که بچه‌ها شلوغ نکنند جای دیگری برایشان سفره باز می‌کردیم و جمع زنانه مردانه نداشتیم همه با هم یکجا غذا می‌خوردیم ولی گویا خانوادۀ حاج یدالله برنامه‌شان طور دیگری بود، با این‌که غریبه‌ای در جمع‌ نبود.
از خانوادۀ ما به کسی غیر از خودمان نگفته بودند، همان جمع هفت نفرۀ خودمان بودیم، بدون خانوادۀ مهین و مراد ...
در جمع این‌ها هم غریبه‌ای نبود، یعنی تا آخر باید دو سفره جدا می‌انداختند؟
هر چند زیاد مهم نبود چون در هر حال من با این خانواده نمی‌ماندم.
تازه فهمیدم هر دو دختر حاج یدالله ازدواج کرده‌ زندگی خوبی دارند البته بقیه می‌دانستند ولی چون برای من مهم نبود پیگیرش نبودم، داماد بزرگ حاج یدالله رییس بانک بود و داماد کوچکترش کارگاه داشت.
هم‌چنین هر دو عروس حاج یدالله از خانوادۀ سرشناس بودند، دایی محمد هم وکیل بود که امشب با خانواده‌اش مهمان حاجی بودند.
فکر کردم این جدا شدن جمع مردانه زنانه برای من زیاد بد نشد چون حوصلۀ افراد بیشتر را نداشتم. خود محمد هم طبقۀ پایین بود و اینطوری کمتر می‌دیدمش و باعث خوشحالی‌ام بود.
زهرا عروس بزرگتر تهنینه خانم، شوهرش را صدا زد و وسایلی که برای شام لازم بود را یکجا توی سینی گذاشته، از او خواست به طبقۀ پایین ببرد، محمد هم چند بار بالا سر زده و به بهانه‌های مختلف برای بردن وسایل آمده بود که هر بار خودم را مشغول کرده بودم تا چشم در چشم نشویم.
تهمینه خانم قبل از پهن شدن سفره کنار مادرشوهرش نشست بنظرم عجیب آمد که مثل مادر تمام وقتش را در آشپزخانه نمی‌گذرانید و بیشتر دستور می‌داد تا بقیه اجرا کنند. ذهنم مشغول مقایسۀ مادر و تهمینه خانم بود، وسایل سفره را که چیدیم منتظر کشیدن غذا نمانده کنار سفره نشستم در واقع چون در آشپزخانه کاری به من نمی‌دادند حس غریبی بیشتری می‌کردم، شاید چون عروس بودم شاید هم مرا قابل شرکت در جمع خودشان نمی‌دانستند بجز همان یکبار که تهمینه خانم سینی چایی را به دستم داد دیگر مرا بازی نمی‌دادند.
تهمینه خانم نگاهم کرد:
- جوون‌‌ترها پایین سفره می‌شینن رویا جون
نگاهم را به او دوختم، قطعا با این تفکراتش به مشکل برمی‌خوردیم. از جایم بلند شده و با فاصلۀ چند نفر کنار گوهر، خواهر بزرگتر محمد نشستم که صدای خنده‌ی تهمینه خانم بلند شد:
- نگفتم که جاتو عوض کنی، گفتم بیشتر با خونواده آشنا بشی ...
لبخند زوری زدم:
- فکرم مشغول بود متوجه نشدم کجا نشستم.
چشم‌هایش همراه خنده‌ای که کرد جمع شد:
- نیس دیپلمتو هنوز نگرفتی خیلی بزرگ نشدی و آشنا نیستی با روابط.
مات شدم دیپلم چه ربطی به روابط اجتماعی داشت:
- مسئله‌ای نیس.
مادر که برای شستن دست‌هایش رفته بود هیچ‌کدام حرف‌های تهمینه خانم را نشنید. چند دقیقه بعد آیدا هم کنار سفره نشسته با گوهر مشغول حرف زدن شدند.
کلا خانوادۀ عجیبی بودند امور دست عروس ها و انگار تهمینه خانم حاکم بود که مقتدر سر سفره نشسته بود، دخترها هم کمتر خودشان را خسته می‌کردند.

Показано 20 последних публикаций.

16 940

подписчиков
Статистика канала