دورهای که بارِ سطحِ عمومیِ به اصطلاح بالایی از آموزشوپرورشِ لیبرال را بر دوشِ خود حمل میکند، اما از فرهنگ به معنایِ وحدتِ سبک، که کلِ زندگیِ او را مشخص سازد، تهی و بیبهره است، به درستی نمیداند و نخواهد دانست با فلسفه چه کند، اگر «نابغهی حقیقت»، خود، قرار باشد که آن را بر سرِ هر کوی و بازار جار زند. طیِ چنین دورههایی، فلسفه تکگوییِ فرهیختهی پرسهزنِ تنها، صیدِ تصادفیِ فرد، اسکلتِ مخفیِ در گنجه، یا ورّاجیِ بیزیان میانِ دانشورانِ خرفت و سالخورده و کودکان باقی میماند. ممکن است هیچکس به این امر مبادرت نورزد که فلسفه را با شخصِ خود تحقق بخشد و به انجام رساند؛ ممکن است هیچکس به گونهای فلسفی زندگی نکند، با آن وفاداریِ سادهای که یک فردِ دورانِ کهن را، صرفِ نظر از اینکه، که بود و چه میکرد، وادار مینمود که به محضِ تعهد و اعلامِ ایمان به مکتب رواقی، خود را بهسانِ یک رواقی از معرکهی اجتماع بیرون کشد.
تمامیِ فلسفهبافیِ مدرن، سیاسی است و توسطِ حکومتها، کلیساها، آکادمیها، آداب و رسوم، ذوق و سلیقه، و جُبن و ترسِ انسانی، که آن را به یک دانشآموختگیِ جعلی محدود میسازند، هدایت میشود. فلسفهی ما با این آه و اَسَف که «کاش با این همه...» و این دروننگری که «روزی بود و روزگاری...» متوقف میگردد. فلسفه در زمانهی ما هیچ حقی ندارد، و انسانِ نوین، اگر تنها از شهامت یا شعور برخوردار بود، به واقع آن را طرد میکرد. او میباید که آن را با واژههایی مشابهِ آنچه افلاطون برایِ اخراجِ شاعرانِ تراژیک از دولتِ خود به کار میبرد، طرد و تحریم نماید؛ گرچه ممکن بود پاسخی درست مشابه آنچه شاعرانِ تراژیک به افلاطون توانستند داد در کار باشد. فلسفه، اگر یک بار هم وادار میشد که دادِ سخن دهد، ممکن بود که بیدرنگ بگوید:
«مردمِ بیچاره! آیا تقصیرِ من است که در میانِ شما همچون فالگیرِ پیشِ پاافتادهای گردِ شهر میگردم؟ که میباید خود را پنهان کنم و جامهی مبدل بپوشانم. انگار فاحشهای هستم و شما قاضیانِ من؟ به خواهرِ من، هنر، خوب بنگرید! او نیز، همچون من، در میانِ بربرها به تبعید است. ما دیگر نمیدانیم که برای نجاتِ خویش چه کنیم. راست است که ما، در اینجا، در میانِ همهی شما، همهی حقوقِ خود را از دست دادهایم، اما داورانی که این حقوق را به ما باز خواهند گردانید دربارهی شما نیز به داوری خواهند نشست. آنان به شما خواهند گفت: بروید برایِ خود فرهنگی دستوپا کنید. تنها آن زمان درخواهید یافت که فلسفه چه تواند و چه خواهد کرد.»
▪️فلسفه در عصر تراژیک یونانیان- #فردریش_نیچه- ترجمه: مجید شریف
@Kajhnegaristan
تمامیِ فلسفهبافیِ مدرن، سیاسی است و توسطِ حکومتها، کلیساها، آکادمیها، آداب و رسوم، ذوق و سلیقه، و جُبن و ترسِ انسانی، که آن را به یک دانشآموختگیِ جعلی محدود میسازند، هدایت میشود. فلسفهی ما با این آه و اَسَف که «کاش با این همه...» و این دروننگری که «روزی بود و روزگاری...» متوقف میگردد. فلسفه در زمانهی ما هیچ حقی ندارد، و انسانِ نوین، اگر تنها از شهامت یا شعور برخوردار بود، به واقع آن را طرد میکرد. او میباید که آن را با واژههایی مشابهِ آنچه افلاطون برایِ اخراجِ شاعرانِ تراژیک از دولتِ خود به کار میبرد، طرد و تحریم نماید؛ گرچه ممکن بود پاسخی درست مشابه آنچه شاعرانِ تراژیک به افلاطون توانستند داد در کار باشد. فلسفه، اگر یک بار هم وادار میشد که دادِ سخن دهد، ممکن بود که بیدرنگ بگوید:
«مردمِ بیچاره! آیا تقصیرِ من است که در میانِ شما همچون فالگیرِ پیشِ پاافتادهای گردِ شهر میگردم؟ که میباید خود را پنهان کنم و جامهی مبدل بپوشانم. انگار فاحشهای هستم و شما قاضیانِ من؟ به خواهرِ من، هنر، خوب بنگرید! او نیز، همچون من، در میانِ بربرها به تبعید است. ما دیگر نمیدانیم که برای نجاتِ خویش چه کنیم. راست است که ما، در اینجا، در میانِ همهی شما، همهی حقوقِ خود را از دست دادهایم، اما داورانی که این حقوق را به ما باز خواهند گردانید دربارهی شما نیز به داوری خواهند نشست. آنان به شما خواهند گفت: بروید برایِ خود فرهنگی دستوپا کنید. تنها آن زمان درخواهید یافت که فلسفه چه تواند و چه خواهد کرد.»
▪️فلسفه در عصر تراژیک یونانیان- #فردریش_نیچه- ترجمه: مجید شریف
@Kajhnegaristan