در قرن نوزدهم با غلبهٔ علمگرایی که با مبنایی ناتورالیستی درصدد توضیح پدیدههای انسانی بود، روش ایدهآلیستی یا فلسفی به محاق رفت. اینکه برخی هگل را آخرین فیلسوف دانستهاند، به دلیل همین فروپاشی نظام فلسفی پس از مرگ او بود.
فلسفه علم کلیّات است. این بدین معنی نیست که با جزئیات سر و کار ندارد، بلکه تأکید روی این نکته است که حقیقت در نهایت در «کل» (das Ganze) بیان میشود. فیلسوف موضوع خود را موضوع تئوری یا Spekulation قرار میدهد و به توضیح فلسفی موضوع خود نائل میشود. این توضیح ضرورتاً «کلی» است و تفاوتش با کلی افلاطون این است که این کل در حال تحوّل است، تحوّل در آگاهی از آزادی. یعنی اجزاء برای هگل مهم است و فیلسوف به اجزاء نظر میکند.
با این مقدمه باید درسهای فلسفهٔ تاریخ جهانی هگل را خواند. به عبارتی دیگر همان حُکمی که هگل در مورد فلسفهٔ حق میکند در مورد فلسفهٔ تاریخ او نیز صادق است، اینکه بدون «منطق» او نمیتوان فلسفهٔ حق -و من اضافه میکنم- فلسفهٔ تاریخ را فهمید. هگل در همه جای آثارش گویی یک چیز میگوید*، ولی همان یک چیز در منطق یک گشتالتی دارد، در روح ابژکتیو یا فلسفهٔ حق یک گشتالتی، و به همین ترتیب در طبیعت، پدیدارشناسی روح، تاریخ و استتیک و دین، فلسفه و…
و دقیقا چون فیلسوف حقیقت را در کل بیان میکند، سخن فلسفی از سخن علمی (در معنای متعارف قرن نوزدهمی) جدا میشود. سخن علمی ابطال میشود، زیرا مبنایش قابلیت آزمایش تجربی است و منظور از «تجربه» اینجا همان درک محدود ناتورالیستی-علمباوری از تجربه است. سخن فلسفی اما «قدیمی» نمیشود، زیرا حقیقت قدیم و جدید ندارد. البته که در امور انسانی یا به تعبیر هگلی در روح تحوّل در جریان است، فلسفهٔ تاریخ هگل Open End است، زیرا فلسفه، پیشگویی یا خیالاندیشی دربارهٔ آینده و گذشته نیست، فلسفه فقط میتواند «آنچه هست» را توضیح دهد، به این دلیل ساده که فلسفه، علمِ وجود است.
با این حال، یعنی علیرغم اینکه ساحت روح برعکس طبیعتِ اولیّه، ساحت تحوّل است، شگفتزده میشویم وقتی سخنان ارسطو در پولیتیک دربارهٔ استبداد و بربریّت پارسیان (هخامنشیان) را میخوانیم و میبینیم گویی امروز نوشته شدهاند. درسهای فلسفهٔ تاریخ هگل نیز برای دویست سال پیش است، ولی انگار همین امروز یا پنجاه سال پیش یا صد سال پیش نوشته شدهاند و در هر دوره ناظر بر همان زماناند. گاهی فکر میکنم -اگر اصرار داشته باشیم حتماً شرق یا ایران را موضوع تأمل فلسفی قرار دهیم- صفحاتی که هگل در درسهای فلسفهٔ تاریخ و فلسفهٔ دین به امپراتوری پارس و ایران (ساسانی) و اسلام و اعراب و مغولان اختصاص داده، تنها «اثر» فلسفی دوران مدرن در توضیح این نواحی از «تاریخ» است، تاریخ و نه جغرافیا، زیرا تاریخ محل پدیدار شدن آگاهی/خودآگاهی/عقل/روح است و نه کوه و دشت و صحرا.
*یک چیزی که در مورد حتی کلمات و جملاتِ این یک چیز کتابها و مقالهها منتشر شده است و همچنان منتشر می شود.
فلسفه علم کلیّات است. این بدین معنی نیست که با جزئیات سر و کار ندارد، بلکه تأکید روی این نکته است که حقیقت در نهایت در «کل» (das Ganze) بیان میشود. فیلسوف موضوع خود را موضوع تئوری یا Spekulation قرار میدهد و به توضیح فلسفی موضوع خود نائل میشود. این توضیح ضرورتاً «کلی» است و تفاوتش با کلی افلاطون این است که این کل در حال تحوّل است، تحوّل در آگاهی از آزادی. یعنی اجزاء برای هگل مهم است و فیلسوف به اجزاء نظر میکند.
با این مقدمه باید درسهای فلسفهٔ تاریخ جهانی هگل را خواند. به عبارتی دیگر همان حُکمی که هگل در مورد فلسفهٔ حق میکند در مورد فلسفهٔ تاریخ او نیز صادق است، اینکه بدون «منطق» او نمیتوان فلسفهٔ حق -و من اضافه میکنم- فلسفهٔ تاریخ را فهمید. هگل در همه جای آثارش گویی یک چیز میگوید*، ولی همان یک چیز در منطق یک گشتالتی دارد، در روح ابژکتیو یا فلسفهٔ حق یک گشتالتی، و به همین ترتیب در طبیعت، پدیدارشناسی روح، تاریخ و استتیک و دین، فلسفه و…
و دقیقا چون فیلسوف حقیقت را در کل بیان میکند، سخن فلسفی از سخن علمی (در معنای متعارف قرن نوزدهمی) جدا میشود. سخن علمی ابطال میشود، زیرا مبنایش قابلیت آزمایش تجربی است و منظور از «تجربه» اینجا همان درک محدود ناتورالیستی-علمباوری از تجربه است. سخن فلسفی اما «قدیمی» نمیشود، زیرا حقیقت قدیم و جدید ندارد. البته که در امور انسانی یا به تعبیر هگلی در روح تحوّل در جریان است، فلسفهٔ تاریخ هگل Open End است، زیرا فلسفه، پیشگویی یا خیالاندیشی دربارهٔ آینده و گذشته نیست، فلسفه فقط میتواند «آنچه هست» را توضیح دهد، به این دلیل ساده که فلسفه، علمِ وجود است.
با این حال، یعنی علیرغم اینکه ساحت روح برعکس طبیعتِ اولیّه، ساحت تحوّل است، شگفتزده میشویم وقتی سخنان ارسطو در پولیتیک دربارهٔ استبداد و بربریّت پارسیان (هخامنشیان) را میخوانیم و میبینیم گویی امروز نوشته شدهاند. درسهای فلسفهٔ تاریخ هگل نیز برای دویست سال پیش است، ولی انگار همین امروز یا پنجاه سال پیش یا صد سال پیش نوشته شدهاند و در هر دوره ناظر بر همان زماناند. گاهی فکر میکنم -اگر اصرار داشته باشیم حتماً شرق یا ایران را موضوع تأمل فلسفی قرار دهیم- صفحاتی که هگل در درسهای فلسفهٔ تاریخ و فلسفهٔ دین به امپراتوری پارس و ایران (ساسانی) و اسلام و اعراب و مغولان اختصاص داده، تنها «اثر» فلسفی دوران مدرن در توضیح این نواحی از «تاریخ» است، تاریخ و نه جغرافیا، زیرا تاریخ محل پدیدار شدن آگاهی/خودآگاهی/عقل/روح است و نه کوه و دشت و صحرا.
*یک چیزی که در مورد حتی کلمات و جملاتِ این یک چیز کتابها و مقالهها منتشر شده است و همچنان منتشر می شود.