کاری نمیتوان کرد،
جمعه است دیگر، زورمان به او نمیرسد.
خیابانها خاموشاند،
درختها خمیده از خستگی هفته،
و آسمان،
پُر از رازهایی که
هرگز به زبان نمیآیند.
آدمها در کافهها
پناه میبرند به گرمای تلخ قهوه،
چشمها گمشده در هزار توی فکرهایی
که به هیچ پاسخ روشنی نمیرسند.
و عقربهها،
کندتر از همیشه
میچرخند،
همه چشمانتظار غروباند
شاید از دلش
ذرهای آرامش بتراود
برای این دلهای سرگردان و بیقرار...
کاری نمیتوان کرد،
جمعه است دیگر،
زورمان به او نمیرسد.
.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه بهجز تو
جمعه است دیگر، زورمان به او نمیرسد.
خیابانها خاموشاند،
درختها خمیده از خستگی هفته،
و آسمان،
پُر از رازهایی که
هرگز به زبان نمیآیند.
آدمها در کافهها
پناه میبرند به گرمای تلخ قهوه،
چشمها گمشده در هزار توی فکرهایی
که به هیچ پاسخ روشنی نمیرسند.
و عقربهها،
کندتر از همیشه
میچرخند،
همه چشمانتظار غروباند
شاید از دلش
ذرهای آرامش بتراود
برای این دلهای سرگردان و بیقرار...
کاری نمیتوان کرد،
جمعه است دیگر،
زورمان به او نمیرسد.
.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه بهجز تو