- با این لباس و آرایش خودت رو انداختی بغل اون مرتیکه وسط مهمونی کاری تانگو میرقصی بهار؟ وسط مهمونی کاری؟
از لحظهای که او را در این لباس مشکی با آن چاک بلندش دید، اخمهایش باز نشده بود.
میرفت و میآمد و گیر میداد.
بهار جرعهای از آب یخ درون دستش نوشیده و سربالا جواب داد:
- وقتی توی مهمونی کاری آهنگ پخش میشه، به من چه! مگه من رفتم پیشنهاد رقص دادم؟
آراز دندان روی هم ساییده و زیر گوش بهار غرید:
- میتونستی دو دقیقه بشینی سر جات و پیشنهاد اون مرتیکه رو رد کنی! خیر سرم رئیس این هولدینگم، ولی توی این مهمونی مهم باید همش مواظب تو باشم.
بهار به تنگ آمده از امر و نهی مرد، پوفی کشیده و پالتویش را به تن کشید تا به حیاط برود.
- من میرم حیاط که جنابعالی بتونی به مهمونی کاریت برسی!
قدمی دور نشده بود که دست آراز دور کمرش حلقه شده و او را به خود چسباند.
- همه دارن نگاهمون میکنن بهار. زشته...
دلش میخواست دستش را پس زده و فحشش دهد تا دستور دادن را کنار بگذارد اما قبل از زبان باز کردنش، صدای مرد دیگری آمد که پیشنهاد رقص میداد.
خوشحال از پیدا کردن راه فراری خواست با مرد همراه شود که فشار دست آراز روی پهلویش شدت گرفت.
- خانم قول رقص رو به من دادن.
با حرف آراز چشمهایش گرد شده و مبهوت به رئیسی نگاه میکرد که پیش چشم صدها نفر از کارکنانش، میخواست برقصد!
آرام در حالی که هنوز اخمهایش پابرجا بود، تکان میخورد و چشم از بهاری که حالا نیشش تا بناگوشش باز بود، برنمیداشت.
- بله... باید هم بخندی. آبرو حیثیت من هم که برات حکم پشم رو داره بدتر از خودم!
بهار نامحسوس دستش را که روی شانهی آراز بود حرکت داده و مشغول نوازش گردنش شد.
- چرا فکر میکنی اگر کسی به دخترداییت توی مهمونی کاری پیشنهاد رقص بده، آبروت میره؟ بالاخره من یه دختر جوونم... طبیعیه که...
آراز با حرص نیم قدم فاصلهشان را پر کرده و حال دیگر کامل جثهی ریزهمیزهاش را در آغوش داشت.
- چون توی شرکت، تو رو نامزدم معرفی کردم! حالا فهمیدی چرا طاقت نمیارم نگاهت کنن؟
https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0دختر خاندان بخشنده یتیم میشه!
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...
تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...!
آراز علیزاده مرد خشنی که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکستهی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک سالهی سختگیر که از هیچ اشتباهی نمیگذره، دل میبنده به دختر عمهی هجده سالهی پر دردسرش که براش ممنوعهس ولی...