💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۴
••💠°° پناه °°💠••
هنوز الف، الو از دهان فاطیما در نیامده بود که میلاد گوشی را از لای پنجههایش قاپ زد و تماس را قطع کرد. فاطیما برای پس گرفتن گوشی موبایلش تقلا کرد ولی نتوانست کاری از پیش ببرد:
_ بدش من اونو!
_ نمیدم ببینم چه گوهی میخوای بخوری زنیکه؟
پدرم از آن عربدهها کشید که به جثه لاغر مردنیاش هیچ نمیآمد:
_ میلاد ای چیلت میبندی یا بیام ببندمش؟ الا اله الا هللا! بده گوشیو رو به خانوم!
از تک و تا افتاد، یال و کوپال پوشالیاش پیش همگان فرو افتاد، آب دهان قورت داد:
_ آخه...
از جا برخاست، سیگارش را زیر پا درست عین من له کرد و قدمی پیش گذاشت و گوشی موبایل فاطیما را از لای پنجه میلاد بیرون کشید و به فاطیما که چادرش روی زمین کشیده میشد تحویل داد:
_ شومو هم بهتره دخالت نکنید!
_ دخالت نکنیم تا بکشیش؟ تو پدری؟
در جواب نازان که صدا بالا برده و سگرمه درهم تپانده بود گفت:
_ چمه، شرع میگه عرف میگه خدا پیغمبرش میگه اختیار دارشم، بکشم هم کسی نمیتونه بگه بالو چیشت ابرو!
دستی در هوا تکان داد، چونان که مگسی را توی هوا بپراند و رو به نازان که خون از فرط غیظ به صورتش سیلی ناحق زده بود گفت:
_ حالو هم شومو نمیخواد دایه مهربونتر از مادر بشی، برو عقب واستا مردی گفتن زنی گفتن، خوش ندارم با نامحرم دهن به دهن بشم!
_ زنگ زدم پلیس اومد حالیت میشه...
شهین خانم خودش را دخالت داد و لب از لب گشود:
_ چی چیو زنگ بزنی پلیس بیاد؟ من جلو در و همسایه آبرو دارم! آقا شمام این غائله رو ختم کن، من داره مهمون رودربایستیدار از تبریز برام میاد، داد و قالتو ببر یه جا دیگه، به اندازه کافی اسباب زحمت شدید!
پدرم به عالیه که یک گوشه آن حوالی کز کرده بود تشر زد:
_ عالیه خانوم پاشو زیر پر و بالشو بگیر، بلندش کن بریم!
فاطیما روی دو زانو کنارم نشست، مقنعهاش عقب رفته و ریشه موهایش بیرون افتاده بود. پلکهایم را خواستم ببندم که پنجههام را توی دست گرفت، همین لمس کوتاه هم درد به جانم تزریق کرد. لب گزیدم که بغضش بیصدا ترک برداشت:
_ روشنک چرا هیچی نمیگی؟ صدات چرا در نمیاد؟ چرا این بلا رو سرت آوردن؟!
صدای نازان عوض من بالا رفت:
_ کجا میخواید ببریدش؟
_ به توچه؟
_ هروقت گفتن خاکانداز خودتو وسط بینداز، مگه باتوهم که میپری وسط خروسلری؟!
خودش را به سوی من کشاند، سوی دیگرم نشست:
_ من نمیذارم جایی ببریدش! باید پلیس بیاد، روشنک صدمه دیدی باید شکایت کنی، به چه حقی دست روت بلند کردن؟!
_ تو چیکارهای که نذاری؟
پدرم بیتوجه به جدال نازان و میلاد رو به عالیه که لام تا کام نه تنها در دفاع از من که محض ملامتم هم نگفته بود تشر زد:
_ میگم با شومو نیستم خانوم!
عالیه خاک چادرش را تکاند و گام از گام برداشت. نازان روی صورتم خم شد، تیلههایش کم مانده بود از احتباس اشک اضافه بر سامان عین بادکنک بترکد:
_ چرا این بلا رو سرت آوردن؟
دستم را به سمتش دراز کردم، به پشت دست کبودم بوسه نهاد، رد رژش هم کبودی پوست دستم را به انزوا نبرد:
_ روشنک؟
نفسی که حبس کرده بودم را با آه بیرون دادم، قفسه سینهام منبع دردی لایتناهی بود، نمیتوانستم عمیق نفس بکشم. خونی که تا پشت لبهایم لشکرکشی کرده بود را با بزاق تلخم قورت دادم و با صدایی بغایت خشدار گفتم:
_ کمکم کن پا...شم!
_ نمیتونی پاشی!
_ می...تونم!
نمیخواستم زن بابای که فکر میکردم از مادر مهربانتر است و نبود دست پشت بازویم بیاندازد. با کمک آن دو سرپا شدم ولی تعادل نداشتم. حس میکردم که زمین مرا به لایههای زیرینش فرو میخواند، میخواهد مرا به آنجایی بکشد که مواد مذاب در جریان است! نگاه حوریا با من بود، فاتحانه نگاهم میکرد. به فتحالفتوح نگاهش پوزخند زدم، برایم پشت چشم نازک کرد. عالیه به من رسید، خواست با سرپنجه گونهام را لمس کند که با دلخوری سر عقب کشیدم که ثمری به جز پیچیدن درد در گردنم نداشت. زیر گوشم پچپچ کرد:
_ این چه کاری بود که تو کردی!
جوابش را ندادم، مف مفی کرد و شالی که دور گردنم پیچیده بود را روی موهای آشفتهام کشید و گفت:
_ آخه ببین چه بالیی به سرت آوردن؟
جواب عالیه را ندادم، حتی جواب نفرینهای آن زنیکه پاچهپاره را هم ندادم. پیشترها فکر میکردم اگر در دم جواب ندهم امتیاز آن مرحله را از دست میدهم.
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti
••قسمت ۲۷۴
••💠°° پناه °°💠••
هنوز الف، الو از دهان فاطیما در نیامده بود که میلاد گوشی را از لای پنجههایش قاپ زد و تماس را قطع کرد. فاطیما برای پس گرفتن گوشی موبایلش تقلا کرد ولی نتوانست کاری از پیش ببرد:
_ بدش من اونو!
_ نمیدم ببینم چه گوهی میخوای بخوری زنیکه؟
پدرم از آن عربدهها کشید که به جثه لاغر مردنیاش هیچ نمیآمد:
_ میلاد ای چیلت میبندی یا بیام ببندمش؟ الا اله الا هللا! بده گوشیو رو به خانوم!
از تک و تا افتاد، یال و کوپال پوشالیاش پیش همگان فرو افتاد، آب دهان قورت داد:
_ آخه...
از جا برخاست، سیگارش را زیر پا درست عین من له کرد و قدمی پیش گذاشت و گوشی موبایل فاطیما را از لای پنجه میلاد بیرون کشید و به فاطیما که چادرش روی زمین کشیده میشد تحویل داد:
_ شومو هم بهتره دخالت نکنید!
_ دخالت نکنیم تا بکشیش؟ تو پدری؟
در جواب نازان که صدا بالا برده و سگرمه درهم تپانده بود گفت:
_ چمه، شرع میگه عرف میگه خدا پیغمبرش میگه اختیار دارشم، بکشم هم کسی نمیتونه بگه بالو چیشت ابرو!
دستی در هوا تکان داد، چونان که مگسی را توی هوا بپراند و رو به نازان که خون از فرط غیظ به صورتش سیلی ناحق زده بود گفت:
_ حالو هم شومو نمیخواد دایه مهربونتر از مادر بشی، برو عقب واستا مردی گفتن زنی گفتن، خوش ندارم با نامحرم دهن به دهن بشم!
_ زنگ زدم پلیس اومد حالیت میشه...
شهین خانم خودش را دخالت داد و لب از لب گشود:
_ چی چیو زنگ بزنی پلیس بیاد؟ من جلو در و همسایه آبرو دارم! آقا شمام این غائله رو ختم کن، من داره مهمون رودربایستیدار از تبریز برام میاد، داد و قالتو ببر یه جا دیگه، به اندازه کافی اسباب زحمت شدید!
پدرم به عالیه که یک گوشه آن حوالی کز کرده بود تشر زد:
_ عالیه خانوم پاشو زیر پر و بالشو بگیر، بلندش کن بریم!
فاطیما روی دو زانو کنارم نشست، مقنعهاش عقب رفته و ریشه موهایش بیرون افتاده بود. پلکهایم را خواستم ببندم که پنجههام را توی دست گرفت، همین لمس کوتاه هم درد به جانم تزریق کرد. لب گزیدم که بغضش بیصدا ترک برداشت:
_ روشنک چرا هیچی نمیگی؟ صدات چرا در نمیاد؟ چرا این بلا رو سرت آوردن؟!
صدای نازان عوض من بالا رفت:
_ کجا میخواید ببریدش؟
_ به توچه؟
_ هروقت گفتن خاکانداز خودتو وسط بینداز، مگه باتوهم که میپری وسط خروسلری؟!
خودش را به سوی من کشاند، سوی دیگرم نشست:
_ من نمیذارم جایی ببریدش! باید پلیس بیاد، روشنک صدمه دیدی باید شکایت کنی، به چه حقی دست روت بلند کردن؟!
_ تو چیکارهای که نذاری؟
پدرم بیتوجه به جدال نازان و میلاد رو به عالیه که لام تا کام نه تنها در دفاع از من که محض ملامتم هم نگفته بود تشر زد:
_ میگم با شومو نیستم خانوم!
عالیه خاک چادرش را تکاند و گام از گام برداشت. نازان روی صورتم خم شد، تیلههایش کم مانده بود از احتباس اشک اضافه بر سامان عین بادکنک بترکد:
_ چرا این بلا رو سرت آوردن؟
دستم را به سمتش دراز کردم، به پشت دست کبودم بوسه نهاد، رد رژش هم کبودی پوست دستم را به انزوا نبرد:
_ روشنک؟
نفسی که حبس کرده بودم را با آه بیرون دادم، قفسه سینهام منبع دردی لایتناهی بود، نمیتوانستم عمیق نفس بکشم. خونی که تا پشت لبهایم لشکرکشی کرده بود را با بزاق تلخم قورت دادم و با صدایی بغایت خشدار گفتم:
_ کمکم کن پا...شم!
_ نمیتونی پاشی!
_ می...تونم!
نمیخواستم زن بابای که فکر میکردم از مادر مهربانتر است و نبود دست پشت بازویم بیاندازد. با کمک آن دو سرپا شدم ولی تعادل نداشتم. حس میکردم که زمین مرا به لایههای زیرینش فرو میخواند، میخواهد مرا به آنجایی بکشد که مواد مذاب در جریان است! نگاه حوریا با من بود، فاتحانه نگاهم میکرد. به فتحالفتوح نگاهش پوزخند زدم، برایم پشت چشم نازک کرد. عالیه به من رسید، خواست با سرپنجه گونهام را لمس کند که با دلخوری سر عقب کشیدم که ثمری به جز پیچیدن درد در گردنم نداشت. زیر گوشم پچپچ کرد:
_ این چه کاری بود که تو کردی!
جوابش را ندادم، مف مفی کرد و شالی که دور گردنم پیچیده بود را روی موهای آشفتهام کشید و گفت:
_ آخه ببین چه بالیی به سرت آوردن؟
جواب عالیه را ندادم، حتی جواب نفرینهای آن زنیکه پاچهپاره را هم ندادم. پیشترها فکر میکردم اگر در دم جواب ندهم امتیاز آن مرحله را از دست میدهم.
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti