•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_43
وقتی ساحل شروع به همراهیم کرد تمام بدنم گر گرفته بود و تا اوج خواستن می کشندتم اما خودم رو کنترل کردم تا کار اشتباهی نکنم .
همین بوسیدنش هم برای من کافی بود !! نمیدونم چند ساعت با فکر کردن به ساحل گذشت که بلاخره چشمام گرم شد و خوابم برد .
.
.
صبح با نور آفتاب که روی صورتم افتاده بود چشم هام رو به سختی باز و بسته کردم .
هنوز خوابم میومد اما با صدای خندهی بچه ها که از تو باغ به گوش می رسید خواب از چشمام پرید .
با خمیازه از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجرهی قدی اتاق رفتم .
پنجره رو باز کردم و به تراس رفتم که پویان توپی به سمتم پرتاب کرد و گفت :
× بلاخره بیدار شدی تنبل خان
از حرفش لبخندی زدم و نگاهم رو تو باغ چرخوندم همه تو باغ بودن بجز ساحل !!
کش و قوسی به بدنم دادم که سنگینی نگاه دخترا رو روی خودم احساس کردم .
رد نگاهشون رو گرفتم که تازه متوجه شدم بدون لباس جلوشون وایستادم !!
با شیطنت سریع دستم رو جلوم گرفتم و گفتم :
_ نگاه نکنید لطفا ، پسر حرمت داره نه لذت.
از حرفم همشون زدن زیر خنده و هانی گفت :
× بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم .
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم :
_ ساحل کجاست ؟!
× داخل ویلاس
باشه ای گفتم و به اتاقم برگشتم از توی کمد یه تیشرت سفید کلاه دار برداشتم و پوشیدم .
بعداز برداشتن گوشیم از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم .
.
.
.
همگی دور میز ناهارخوری نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم .
زیر چشمی نگاهی به ساحل که با بی حوصلگی قهوهاش رو هم میزد انداختم ، از صبح غم عجیبی تو چشماش بود و داشت نگرانم میکرد .
نگاهمو ازش گرفتم و منتظر بودم تا تنها بشیم تا باهاش صحبت کنم .
چند دقیقه نگذشته بود که یهو ساحل از پشت میز بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت .
همه از رفتنش تعجب کردن و نگاهشون به سمت من کشیده شد .
با نگرانی از پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت :
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری .
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم .
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد !!!
@Ham_nafaas 💜
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_43
وقتی ساحل شروع به همراهیم کرد تمام بدنم گر گرفته بود و تا اوج خواستن می کشندتم اما خودم رو کنترل کردم تا کار اشتباهی نکنم .
همین بوسیدنش هم برای من کافی بود !! نمیدونم چند ساعت با فکر کردن به ساحل گذشت که بلاخره چشمام گرم شد و خوابم برد .
.
.
صبح با نور آفتاب که روی صورتم افتاده بود چشم هام رو به سختی باز و بسته کردم .
هنوز خوابم میومد اما با صدای خندهی بچه ها که از تو باغ به گوش می رسید خواب از چشمام پرید .
با خمیازه از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجرهی قدی اتاق رفتم .
پنجره رو باز کردم و به تراس رفتم که پویان توپی به سمتم پرتاب کرد و گفت :
× بلاخره بیدار شدی تنبل خان
از حرفش لبخندی زدم و نگاهم رو تو باغ چرخوندم همه تو باغ بودن بجز ساحل !!
کش و قوسی به بدنم دادم که سنگینی نگاه دخترا رو روی خودم احساس کردم .
رد نگاهشون رو گرفتم که تازه متوجه شدم بدون لباس جلوشون وایستادم !!
با شیطنت سریع دستم رو جلوم گرفتم و گفتم :
_ نگاه نکنید لطفا ، پسر حرمت داره نه لذت.
از حرفم همشون زدن زیر خنده و هانی گفت :
× بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم .
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم :
_ ساحل کجاست ؟!
× داخل ویلاس
باشه ای گفتم و به اتاقم برگشتم از توی کمد یه تیشرت سفید کلاه دار برداشتم و پوشیدم .
بعداز برداشتن گوشیم از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم .
.
.
.
همگی دور میز ناهارخوری نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم .
زیر چشمی نگاهی به ساحل که با بی حوصلگی قهوهاش رو هم میزد انداختم ، از صبح غم عجیبی تو چشماش بود و داشت نگرانم میکرد .
نگاهمو ازش گرفتم و منتظر بودم تا تنها بشیم تا باهاش صحبت کنم .
چند دقیقه نگذشته بود که یهو ساحل از پشت میز بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت .
همه از رفتنش تعجب کردن و نگاهشون به سمت من کشیده شد .
با نگرانی از پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت :
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری .
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم .
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد !!!
@Ham_nafaas 💜